• شنبه / ۱۴ تیر ۱۴۰۴ / ۰۹:۴۴
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1404041408395
  • خبرنگار : 71451

ماجرای تغییر یک نام و چند خاطره

ماجرای تغییر یک نام و چند خاطره

شهید حاج‌داود کریمی (مسئول وقت عملیات جنوب) با ما شوخی می‌کرد و می‌گفت: «برادر پسرخاله.» قیافه ما به‌قدری شبیه بود که داد می‌زد با هم برادریم. در عین حال غلامحسین خیلی اصرار داشت که اسمش مشخص نشود و تا هنگام شهادتش هم تعداد اندکی می‌دانستند.

به گزارش ایسنا، سپهبد شهید محمد باقری بامداد ۲۳ خرداد ماه بر اثر تجاوز رژیم صهیونیستی به همراه همسر و فرزندش به شهادت رسید. او سالها پیش در گفت وگو با پایگاه نشر آثار شهید حسن باقری روایت کرده بود: «از مهر ۵۹ به مدت ۶ ماه در دانشگاه امیرکبیر درس خواندم. گروه‌های سیاسی در دانشگاه خیلی فعال بودند. تلاش زیادی برای جذب بچه‌های سال اولی داشتند.

آنجا سه کتابخانه داشت: یکی را سفارت شوروی نام گذاشته بودند که کتابخانه چپی‌ها بود، یکی را هم سفارت آمریکا می‌گفتند که کتاب‌های علمی و طیف سرمایه‌داری در دو طبقه بلند قرار داشت، یکی هم کتابخانه اسلامی که در دانشکده علوم پایه بود و من آنجا کمک می‌کردم. مجاهدین ‌خلق خیلی تلاش برای جذب داشتند. با یک دختر یک ماه از ۸ صبح تا ۱۲ ظهر حرف ‌زدند. تقریباً روزی ۴ ساعت. یعنی مغز بیچاره را ترید کرده بودند. آن هم به فاصله ۵ سانتی گوش آن دختر پچ‌پچ می‌کردند.

یکی از کارهایی که به آن اعتقاد داشتم و هنوز هم دارم این بود که تمام وقت را صرف فعالیت سیاسی نکن، دنبال بچه‌های بی‌تفاوت هم باش. در درس علوم سیاسی استادی به اسم نوایی داشتیم که توده‌ای بود. سر کلاس، یک درس کلی داد، بعد گفت: «بروید راجع‌به سیستم‌های حکومت تحقیق کنید.» به او گفتم: «می‌خواهیم در حکومت اسلامی راجع‌به ولایت تحقیق کنیم.»قبول کرد.

ماجرای تغییر یک نام و چند خاطره

ما ۱۵ نفر شدیم. توی این ۱۵ نفر من مذهبی بودم، ۱۴ نفر دیگر هیچ اطلاعی ازاین ماجرا نداشتند. برای ۱۵ نفر طی یک ترم، درس یک واحدی برنامه‌ریزی کردم. هر کدام از این‌ها سه‌چهار کتاب خواندند و خلاصه کردند. من جمع‌بندی کردم و به استاد دادم و نمره گرفتیم. کتاب‌های استاد مطهری، دکتر شریعتی و آیت‌الله نائینی بود که آن‌ها اسم‌شان را هم نشنیده بودند. خیلی علاقه داشتند. این‌ها را به کوه و فعالیت‌های دیگر می‌بردم. چند نفر از آن‌ها بعدها آمدند و شهید هم شدند. خیلی از آن‌ها ابهام داشتند که چرا با شاه جنگیدیم. یک عده‌ خانواده‌شان بی‌حجاب بودند. یکی از آن‌ها که شهید شد بچه بالای شهر و خانواده‌اش بی‌حجاب بودند.

طیف‌های متعدد سیاسی در دانشگاه فعال بودند

آن‌ دوران ده‌ها طیف در این دانشگاه فعال بودند. مثل امتی‌ها، آرمانی‌ها، فرقانی‌ها، پیکاری‌ها، حزب دمکرات، توده، منافقین، چریک‌های فدایی و حتی کوموله که برای ضدانقلاب کردستان در پلی‌تکنیک پول و دارو و امکانات جمع می‌کرد. ما هم جزو سازمان دانشجویان مسلمان بودیم. بحث سیاسی خیلی از وقت مرا می‌گرفت.

تابستان ۱۳۵۹ که دانشگاه‌ها تعطیل شد، فعالیت‌های غیردانشگاهی‌ام تقویت شد. به تشویق و برنامه‌ریزی برادرم به جهاد شهریار رفتم. چندین‌بار، چهارپنج اتوبوس آقا و خانم از محله‌مان برای جمع‌کردن گندم به شهریار بردیم. آن‌ها دروکردن بلد نبودند. کشاورزها درو می‌کردند و آن‌ها جمع می‌کردند. همان‌موقع، دیدیم که وضع فرهنگی‌شان مناسب نیست.

جهاد نمایشگاه کتاب برگزار می‌کرد. کتاب تهیه می‌کردیم و به شهریار و علی‌شاه‌عوض می‌بردیم. همین، زمینه‌ای شد که در آنجا هفته‌ای دو روز درس می‌دادم. چندبار هم در حسینیه روستا فیلم‌هایی مثل فیلم روز زمین برای فلسطین یا ام‌الارض را پخش کردیم. به‌دلیل‌اینکه کمونیست‌ها و مجاهدین ‌خلق در روستاهای آنجا کار کرده بودند، بچه‌های آنجا ابهامات زیادی داشتند. تا ما را می‌دیدند، شروع به سؤال می‌کردند. مثلاً می‌پرسیدند دیالکتیک چیه؟ ما می‌گفتیم شما چه کار به دیالکتیک دارید. این بندگان خدا تا مدتی با من در ارتباط بودند. جهاد خیلی وقتم را گرفت. قدری در آموزش‌های نظامی وارد شدم و آموزش‌های نظامی قوی‌تری دیدم.

حسن اصرار داشت به صدا و سیما بروم

در حادثه کردستان خیلی تلاش کردم که دانشگاه را رها کنم و سراغ سپاه بروم. برادرم (شهید حسن باقری) نگذاشت. گفت: «نه، تو درست را بخوان، حالا وقت پیش می‌آید.» بعد از تعطیلی دانشگاه، دو پایم را در یک کفش کردم که به سپاه بروم. نمی‌دانستم که او در سپاه است. من فقط می‌دانستم در روزنامه جمهوری کار می‌کند و دانشجو است. روزنامه کار اصلی‌اش بود. من خیلی اصرار داشتم به سپاه بروم. ایشان اصرار داشت که من به صداوسیما بروم. گفتم: «چرا؟» گفت: «۲۰ سال دیگر را ببین. غائله کردستان طی یکی‌دو سال جمع می‌شود، چون مردم پای کارند. تو برو صداوسیما کار فرهنگی بکن.»

با شوروحالی که داشتم و جو آن‌ روزها، خیلی علاقه داشتم به سپاه بروم. چون از جهت بدنی هم جذب کوه و ورزش بودم، به کار عملیاتی خیلی علاقه داشتم. در آموزش نظامی سال ۵۹  من جزو تاپ‌ها بودم. مثلاً راپل یا سنگ نوردی که می‌بردند، خیلی‌ها می‌ترسیدند و خسته می‌شدند. من تازه با معلم‌ها می‌رفتم. یا در پریدن با اسلحه از کامیون در حال حرکت با سرعت ۳۰-۲۰ کیلومتر بعضی زخمی می‌شدند. من در سرعت ۵۰ کیلومتر با مربی می‌ماندم و می‌پریدم. این کار را دوست داشتم. با همان سن و سال، شب‌ها تا صبح پاس می‌دادیم و خلع سلاح می‌کردیم. بنابراین اصرارهای غلامحسین(حسن) نتیجه‌بخش نبود.

بعد از تعطیلی دانشگاه، شروع به ثبت‌نام در سپاه کردم. پذیرشم شروع شد. اردیبهشت یا خرداد ۵۹ که آقای حسین دهقان مصاحبه‌گر بود، با من مصاحبه کرد. هفته بعد، تماس گرفتند و گفتند بیا. به سپاه تهران رفتم، گفتند به ستاد مرکزی برو. در ستاد مرکزی گفتند برو پرسنلی. گفتم: «پرسنلی را نمی‌خواهم، می‌خواهم به عملیات بروم.» گفتند: «به عملیات نیازی نیست.»

افراد با سواد و باهوش را جذب سپاه کردم

آن زمان عملیات سپاه طیف عجیب‌وغریبی بود. مثلاً کریم امامی، مسئول عملیات سپاه، در فلسطین دوره دیده بود. کاری به کار فرهنگی نداشت. من هم جزو طیفی بودم که کار فرهنگی می‌کردند. ابوشریف فرمانده عملیات سپاه و آقای محسن رضایی هم مسئول اطلاعات بود. من که وارد سپاه شدم، آقای مرتضی رضایی مسئول سپاه شد. دورانی بود که بنی‌صدر رئیس‌جمهور شده بود. یک‌سری فعالیت‌ سیاسی هم در این زمینه داشتیم که بنی‌صدر رئیس‌جمهور نشود. وارد سپاه که شدم، همان روز اول مرا در پرسنلی گذاشتند و گفتند بنشین با مردم مصاحبه کن. مصاحبه‌گر سپاه شدم.

آن روزها که دانشگاه تعطیل شده بود، پرسنلی یکی از نقاط حساس به‌شمار می‌رفت. همه دنبال نفوذ به سپاه بودند. چون در دانشگاه با طیف‌های مختلف بحث می‌کردم، زیروبم نکات آن‌ها را می‌دانستم. بعضی مصاحبه‌گرها احکام می‌پرسیدند که بعدها همه از گزینش زده شدند. من از این‌جور کارها نمی‌کردم، چون می‌رفتند احکام و رساله را حفظ می‌کردند. شخص کمونیستی بود که تمام احکام، رساله امام‌خمینی، آقای گلپایگانی، مرعشی‌نجفی و شریعتمداری را می‌دانست. آدم‌هایی را که من جذب سپاه کردم، همه شاگردان اول مدارس و دانشگاه‌ها بودند. به‌شدت به‌دنبال آدم‌های باسواد و باهوش بودم که الان همه‌شان هستند.

وقتی جنگ آغاز شد

دو ماه قبل از جنگ، کار مصاحبه می‌کردم. مرحله آخر ارزیابی بود. بعد از اینکه با افراد مصاحبه می‌کردیم، نتیجه مصاحبه را می‌نوشتیم و به ارزیاب می‌دادیم. ارزیاب کل پرونده را بررسی می‌کرد، سئوالاتی را طرح می‌کرد و دوباره به ما می‌داد. یک ماه بعد، ارزیاب شدم. ارزیاب بالاترین مقام در گزینش سپاه بود. من اصرار داشتم که وارد عملیات شوم، چون حادثه کردستان هنوز فعال بود. در این دوره هم تلاشی کردم که وارد کار فرهنگی بشوم. آقای عبدالوهاب مسئول آموزش سپاه بود. ایشان با من مصاحبه کرد. قرآن را باز کرد و گفت بخوان، خواندم. گفت ترجمه کن، ترجمه کردم. گفت مفهومش چیست؟ مفهومش را هم گفتم. با ایشان بحث کردم. گفت: «برو سیستان و بلوچستان.» گفتم: «حاضرم کردستان بروم.» دعوای‌مان شد. گفته بود من اصلاً او را نمی‌خواهم. دو ماه پرسنلی گذشت.

آخرهای شهریور اصرار کردم یک آموزش پیشرفته کمین‌ـ ضدکمین یک‌هفته‌ای در پادگان سعدآباد ببینم. در سی‌ویکم شهریور، در پادگان آموزشی سعدآباد اخبار گوش می‌دادیم که بمباران‌ها شروع شد. فرودگاه مهرآباد را بمباران کردند. خلاصه دیدیم جنگ شروع شد. عصری به منزل رفتم یا تماس گرفتم، مادرم گفت: «برادرت آمد لباسش را جمع کرد و به اهواز رفت.» به ستاد مرکزی سپاه در خیابان پاسداران رفتم. آن‌هایی که علاقه‌مند بودند، دنبال این ‌بودند که به‌نحوی جبهه بروند. من در معاونت پرسنلی بودم و بحث مسئولین آنجا این بود: حالا که جنگ شروع شده، وظیفه جذب نیروی خوب و کارهای پرسنلی رزمنده‌ها خیلی واجب است. ولی من دیگر علاقه و انگیزه‌ای نداشتم. به‌شدت علاقه‌مند بودم به کارهای عملیاتی و جنگ بروم.

آبان ماه ۱۳۵۹ به جنوب رفتم

منتهی هرچه به مسئولین فشار آوردیم، اجازه نمی‌دادند. البته در سپاه مشهور این بود که بچه‌های پرسنلی، عقیدتی و فرهنگی اهل این کارها نیستند. بالاخره نهایت پافشاری‌ها این شد که سه‌چهار تیم برای سروسامان دادن به امور پرسنلی جبهه‌ها اعزام شوند. قبل از جنگ، یکی‌دو بار خوزستان رفته بودم و شناخت اولیه‌ای داشتم. چون برادرم به اهواز رفته بود، خیلی اصرار برای رفتن به جنوب داشتم. تیم چهار نفره‌ای شدیم و به‌سمت جنوب رفتیم. همچنین تیم‌هایی به‌سمت کرمانشاه و کردستان رفتند.

روز دوم آبان ۵۹ حکم مأموریتی نوشتند که تیمی برای کمک به تشکیلات پرسنلی سپاه در منطقه هشت آن ‌موقع به خوزستان و لرستان اعزام ‌شود. تیم ما شامل آقای شهابی و جواد امینیانو برادری بود به نام آقای رضوی که جزو دانشجویان خارج از کشور بود و در آمریکا تحصیل می‌کرد. ایشان در جریان انقلاب، دانشگاه را رها کرد، به ایران آمد و در ماه اول جنگ شهید شد. روز دوم آبان، با یک پیکان حرکت کردیم. شب را در سپاه خرم‌آباد ماندیم.

برادرم نمی‌خواست اسمش فاش شود/ من هم باقری شدم

بعدازظهر سوم آبان به اهواز رسیدیم. اهواز خلوت شده بود و باقی‌مانده مردم در حال ترک اهواز بودند. شهر کاملاً حالت جنگ‌زده داشت. البته از حوالی دزفول جاده این‌طور بود. چون دشمن روی ارتفاعات رادار آمده و جسته‌وگریخته جاده را می‌زد. از اندیمشک به بعد به خودروهای معمولی اجازه نمی‌دادند از جاده اصلی‌ تردد کنند. به سپاه خوزستان در میدان چهارشیر اهواز رفتیم. از وسط راه برای همراهانم زمینه‌چینی کرده بودم که من اهل کار پرسنلی نیستم. از همان‌جا با لباس سپاه، فانوسقه، خشاب و تفنگ حالت رزمنده به خودمان گرفتیم. به پایگاه «منتظران شهادت»(گلف) رفتیم. گلف بسیار بی‌سروسامان و به‌هم ریخته بود. وقتی وارد آنجا شدیم، اخوی‌ام(شهید حسن باقری) از پله‌ها پایین می‌آمد که برود. احوالپرسی کردیم. گفت: «من اینجا حسن باقری هستم، تو اسمت افشردی است، مثلاً پسرخاله‌ایم، قاطی نکنی.»

ماجرای تغییر یک نام و چند خاطره
از راست شهیدان حسن و محمد باقری

حاج‌داود کریمی (مسئول وقت عملیات جنوب) بعدها با ما شوخی می‌کرد و می‌گفت: «برادر پسرخاله.» قیافه ما به‌قدری شبیه بود که داد می‌زد با هم برادریم. در عین حال غلامحسین خیلی اصرار داشت که اسمش مشخص نشود و تا هنگام شهادتش هم تعداد اندکی می‌دانستند. برای اینکه اسم ایشان فاش نشود اسم من هم به‌سرعت، شاید یک ماه بعد، تبدیل به باقری شد.

ما خودمان را به قسمت پرسنلی معرفی کردیم. مسئول اعزام نیرو آقای [سیدمحمد] حجازی بود. ایشان گفت خیلی کار داریم. غروب نماز خواندیم. به رفقا گفتم که کارم با شما تمام شد، شما بروید به کارتان برسید و مرا رها کنید. هرچه گفتند تو مأموریت داری، گفتم مأموریت دیگر چیست، الان جنگ است، چهار نفر با سه نفر فرقی ندارد. آن شب، با آن‌ها خداحافظی کردم. شرایط گلف در آن روزها عجیب و ‌غریب بود. فرض کنید یک‌دفعه ۵۰۰ نفر نیرو با هم می‌رسیدند و هیچ غذایی نبود. مثلاً ظهر نان خشک با یک تکه پنیر به آن‌ها می‌دادند که بخورند و سیر شوند. از جهت لباس، اسلحه و استراحت هیچ سروسامانی نداشتند.

در گلف آموزش دیدم

گلف یک راهرو با دو سه اتاق بود که اتاق اطلاعات‌ و عملیات، اتاق وضعیت و بیسیم در راهروی کوچکی بود. در طبقه بالا سالن نمازخانه، اعزام نیرو، تدارکات و... بود. شب که می‌شد، رزمنده‌ها گوش‌تاگوش می‌خوابیدند و جا برای رد شدن نبود. ساعت ۱۱-۱۰ شب می‌خوابیدند و قبل از اذان صبح هم بیدار می‌شدند. بندگان خدا چهارپنج ساعت خواب گیرشان می‌آمد. هر گوشه یک کلاسی در حال برگزاری بود. مثلاً از ارتش عده‌ای آموزش می‌دادند. یا بچه‌های قدیمی سپاه که آموزش‌دیده کردستان بودند، در گوشه‌ای نحوه استفاده از موشک تاو، دراگون، نارنجک، تخریب، پیاده، کمین، خمپاره و نقشه‌خوانی و همه‌چیز یاد می‌دادند. در این چند روزی که آنجا بودیم، همه آموزش‌ها را می‌دیدم. مثلاً ۸ ساعت کلاس خمپاره می‌رفتم. چیزهایی را هم که بلد بودم، نمی‌رفتم.

ماجرای تغییر یک نام و چند خاطره

مجید بهرامی مسئول آموزش بود. تعدادی از بچه‌ها را جمع کرده بود و آموزش می‌داد. به اخوی گفتم: «از پرسنلی آمدم ولی می‌خواهم به کارهای عملیاتی بروم.» ایشان گفت: «بیا در کارهای اطلاعات کمک کن.» گفتم: «نه، فقط عملیات.» گفت: «پس به سوسنگرد برو، یک گروهی معروف به گروه بلالی آنجا داریم.»

عراقی‌ها به نزدیک سوسنگرد رسیده بودند، ما هنوز انسجام و سازمانی نداشتیم. این گروه در غرب سوسنگرد به دشمن شبیخون می‌زدند. به این امید که وارد گروه بلالی بشوم، به سوسنگرد رفتم. رفیقی در سوسنگرد با من بود که شور و هیجانش خیلی بیشتر از من بود. در مدرسه‌ای منتظر آقای بلالی بودیم. یکی از عرب‌های محل با یک تراکتور از مزرعه‌اش هندوانه آورده بود که به رزمنده‌ها بدهد. ما آنجا ایستاده بودیم، کمک کردیم هندوانه‌ها را پیاده کردند. یکی از هندوانه‌ها در جوی آب افتاد و شکست. جوی آب کثیف و لجن بود. هندوانه‌ها که تمام شد، رفیق ما هندوانه داخل جوی را برداشت و گفت اسراف می‌شود. کمی از روی آن دور ریخت و بقیه‌اش را خورد. او آن شب مسموم شد. فردا صبح که بلند شدیم، حالش خوب نبود. گفت: «من حالم خوش نیست، باید به اهواز بروم.»

می‌خواستم به عملیات بروم/ قیافه‌ام بچه سال بود

سراغش را از اهواز گرفتم، گفته بود حال من اینجا خوب نمی‌شود، باید به تهران بروم. تهران رفت و دیگر تا آخر جنگ نیامد. در سوسنگرد به‌دنبال آقای بلالی گشتم. گفتند آقای بلالی را به‌راحتی نمی‌شود پیدا کرد. آقای بلالی بعدازظهر همان روز یا فردایش با جیپ آمد. با دبدبه و ‌کبکه‌ای مثل عمرمختار. یک شنلی هم روی دوشش بود. گفتم: «آقای بلالی می‌خواهم به گروه شما بیایم.» گفت: «کجا بودی؟» گفتم فلان جا بودم. معلوم شد به‌این‌راحتی‌ها ما را نمی‌پذیرد. قیافه ما هم بچه‌سال بود. گفت: «خیلی خوب، شما اول به اطلاعات‌ عملیات برو.»

یکی‌دو روز سوسنگرد بودم. به ‌اطراف آشنا شدم و به اهواز برگشتم. در گلف به اطلاعات عملیات کمک می‌کردم و یک‌ هفته آموزش‌ دیدم. تقریباً در آن دوره، چهار ماه جبهه بودم. در این چهار ماه، مدتی به سوسنگرد و مدتی هم به آبادان رفتم. قبل از محاصره سوسنگرد یک‌هفته‌ای با بچه‌های اطلاعات‌عملیات و چند نفر از عرب‌های محلی به شناسایی می‌رفتیم. شهید باقری به درودیوار گلف تابلو زده بود که هر خبری در جبهه اتفاق می‌افتد به مسئول اطلاعات‌عملیات اطلاع بدهید. ایشان افرادی را به‌عنوان مسئول اطلاعات‌عملیات جبهه‌ها گذاشته بود.

آن روزها مسئول اطلاعات از بچه‌های محلی همان‌جا بودند. مثلاً در حمیدیه علی‌ ناصری، در آبادان احمد امیری (پناهی) ، در خرمشهر احمد فروزنده و در سوسنگرد یک دوره‌ای احمد کریمی ، بعد از او مهدی زین‌الدین و سیدعلی حسینی بودند. در محور کنار رود کرخه و الله‌اکبر چندبار با محلی‌ها و عرب‌ها به شناسایی رفتم.»

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha