به گزارش ایسنا، سمیه مهرگان، داستاننویس و منتقد در نگاهی به رمان «ضیافت اشباح» نوشته اولگا توکارچوک در مطلبی با عنوان «بازخوانی اولگا توکارچوک نویسنده نوبلیست لهستانی بر «کوه جادو»ی توماس مان نویسنده نوبلیست آلمانی» نوشته است: رمان «ضیافت اشباح» نخستین اثر اولگا توکارچوک نویسنده لهستانی پس از دریافت جایزه نوبل ادبیات است. این اثر ابتدا به زبان لهستانی منتشر شد و سپس به انگلیسی و فرانسه و اکنون با ترجمه قاسم مومنی از سوی نشر خوب منتشر شده است. در سپتامبر ۲۰۲۴، این اثر جایزه اروپایی ادبیات را از آن خود کرد. همچنین در سال ۲۰۲۲ نامزد جایزه یانوش آ. زایدل در بخش رمان بود، در همان سال در فهرست کوتاه کتاب سال فویلز قرار گرفت و در سال ۲۰۲۵ برای جایزه ادبیات بانک توسعه اروپا نیز در انتظار نتیجه است.
در داستان کوتاه «آموندسن» اثر آلیس مونرو نویسنده نوبلیست کانادایی، دختری جوان در طول جنگ جهانی دوم به یک ساناتوریم (مرکز درمانی) میآید تا تدریس کند. وقتی پزشکی از او میپرسد درباره سِل (تُب) چه میداند، او پاسخ میدهد که رمان «کوه جادو» را خوانده است. همانند قله آلپ بالای داووس که داستان در آن میگذرد، رمانِ توماس مان نویسنده نوبلیست آلمانی، سایه سنگینی بر هر اثر داستانی درباره بیماری، بهویژه مواردی که در کلینیکهای سل میگذرد، میافکند.
رمان «ضیافت اشباح» که خود توکارچوک آن را بازخوانیِ «کوه جادو» مینامد، در کوهستانهای سیلزی سلفی، آسایشگاهِ گوربرزدورف اتفاق میافتد؛ جایی که نمونه واقعی ساناتوریم داووس است. همانند هانس کاستورپِ ساده و معمولیِ رمان توماس مان، میچیسوئاف وُینیچ نیز به نظر مردی بیهیچ خصوصیت برجستهای است؛ مهندس بهداشت ۲۴ سالهای که با ابتلای خفیف به سل به گوربرزدورف میآید. اما نشانههایی نیز از بیماری دیگری، مبهم و پیچیده، در زندگی او وجود دارد.
درحالیکه هانس کاستورپ برای تعطیلات سههفتهای به داووس میآید و هفت سال میماند، سفر میچیسوئاف وُینیچ به گوربرزدورف مختصرتر است (شاید توکارچوک، که پیشتر با رمان عظیم «کتابهای یعقوب» خود رکورد زده بود، نیازی به رقابت با توماس مان از نظر حجم نداشته است.) اما «ضیافت اشباح» بسیاری از جزییات شناختهشده «کوه جادو» را در خود جای داده است: از روایت بازیگوش و دخالتگرانه، توصیفهای زنده غذا (رژیم بیماران سل غنی و مفصل بود)، دگرجنسگرایی، دو شخصیت که در جدالهای بیپایان فکریاند، و حس هراسآور فرهنگی اروپایی که بر آستانه قربانگاه جنگ جهانی اول ایستاده است.
اما با پیشرفت داستان، «ضیافت اشباح» کمتر به بازخوانیِ «کوه جادو» شباهت دارد و بیشتر تبدیل به حیوانی عجیب و غریبِ خود شده است. بهدرستی برای رمانی که قارچهای روانگردان کفِ جنگل را پُر کردهاند و منتظرند به ماده اصلی لیکور محلی روی هر میز تبدیل شوند، «ضیافت اشباح» سفری کاملاً خاص و منحصربهفرد است. زیرعنوانِ آن «رمان هولناک با چاشنی شفای طبیعت» است و توکارچوک بهخوبی از عناصر آشنا بهره میبرد: زنانی مرموز و پیر، روستاییان تهدیدآمیز، رفتارهای عجیب در مهمانخانه میچیسوئاف، صداهای غیرقابل توضیح از زیرشیروانی، و درک روزافزون اینکه همه افراد در ساناتوریم بهدلیل بیماریشان نمیمیرند.
داستانی محلی ادعا میکند که زنان دیوانهای جنگلهای اطراف گوربرزدورف را تسخیر کردهاند و گاهی مردان را تکهتکه میکنند. این موضوع عنوان کتاب (عنوان انگلیسی و لهستانی) را توجیه میکند: «امپوسا» (Empousa) شیاطینی در اسطورههای یونان هستند که به شکل زن درآمده و از جوانان تغذیه میکنند (در «کوه جادو»، هانس کاستورپ رویایی از جامعهای مدیترانهای ایدهآل دارد که در قلب آن معبدی است که دو جادوگر بچهای را قطعهقطعه و میخورند.) همخانههای میچیسوئاف، انسانگرای سوسیالیست آگوست آگوست و محافظهکار کاتولیک لونگین لوکاس - معادلهایی برای ستمبرینی و نافتا در «کوه جادو»- همیشه در مخالفتاند اما درمورد ضعف و دروغ زنان بارها همنظر میشوند. دیدگاههای زنستیزانه آنها، طبق پینوشت کتاب، از آثار بزرگان اندیشه اروپایی چون افلاطون، آگوستین، شکسپیر، نیچه، ییتس و دیگران برگرفته شده است.
در رمانی پر از تصاویر تکاندهنده- وزغی روی تلی از سیبزمینیها، اردکی بدون سر، انگلهای منیریزنده که از شکم ماهیها بیرون میزنند- هولناکترین تصویر مربوط به تونچیها است؛ عروسکهای زنانه به اندازه انسان که در جنگلهای اطراف گوربرزدورف پراکندهاند و توسط زغالفروشهایی که در آنجا اردو زدهاند ساخته شدهاند. آنها «از خزه، شاخهها، سوزنهای خشک کاج و چوب پوسیده ساخته شدهاند که با لایهای ظریف از میسلیوم قارچ پوشیده شدهاند. سرشان، که ماهرانه گرد ساخته شده بود، صورتی داشت که از قارچ چوبخوار تشکیل شده و چشمهایی از کاجمیوه در آن فرو رفته بود و دهانی در بخش نرمتر آن حفر شده بود... دستها و پاهای عروسکها به پهلوها پرتاب شده بودند و بین پاها- که فوراً نگاه تماشاچی را جذب میکرد- سوراخی تاریک و باریک بود؛ تونلی به اعماق این بدن جنگلی ارگانیک.»
اما اگرچه «ضیافت اشباح» از کلیشههای وحشت بهره میبرد، کتاب رضایتبخشیهای معمول این ژانر و حتی رضایتهای یک رمان خوب را ارائه نمیدهد. شروع و پایان صحنهها سطحی به نظر میرسد و جزئیات به شکلی عجیب و نامرتب به خواننده داده میشود. عناصر زیادی در این رمان همینطور بینظم و پراکندهاند که به اثر حالتی تصادفی میبخشد. اما توکارچوک سرنخهایی میگذارد که این خطا نیست بلکه روشی است. در جایی، تیلو، نزدیکترین دوست میچیسوئاف در مهمانخانه، تلاش میکند نکته مهمی را منتقل کند: «آیا احساس نمیکنی اینجا همهچیز درهم است؟ که نمیتوانیم به یاد بیاوریم دیروز چه گفتیم، یا بحث را کجا تمام کردیم؟ طرف کدام بودیم، دشمن کی بود و دوست کی؟» بعداً در کتاب، شخصیتی به میچیسوئاف توصیه میکند - شاید کمی از حد آموزشی- که تقسیمبندیهای سادهانگارانه را رد کند و جهان را مجموعهای از «بسیاری از سایههای بسیار ظریف» بپذیرد. «اگر کسی فکر میکند جهان مجموعهای از تضادهای شدید است، بیمار است.» اینکه «ضیافت اشباح» این ایده واقعیت را به شکلی ساختاری متجسم میکند که «مبهم، خارج از فوکوس، چشمکزن، گاهی اینگونه و گاهی چنان» است، حرکتی شجاعانه و جالب است. درباره گوربرزدورف، تیلو به میچیسوئاف میگوید که «اینجا آدم وارد حالتی عجیب ذهنی میشود.» همین را میتوان درباره رمان توکارچوک گفت، اما بهعنوان دعوتی به خواننده نه هشدار.
انتهای پیام
نظرات