• شنبه / ۲۹ شهریور ۱۴۰۴ / ۰۶:۳۰
  • دسته‌بندی: رسانه
  • کد خبر: 1404062917054
  • خبرنگار : 71012

برای مهدی شرفی ـ تهیه‌کننده باسابقه رادیو

داستان‌های یک آدم حسابی که همه از او حساب می‌بردند!

داستان‌های یک آدم حسابی که همه از او حساب می‌بردند!

مهدی شرفی یکی از مقتدرترین و بانفوذترین شخصیت‌های ادبی و هنری رادیو بود. او را استاد مسلّم تهیه‌کنندگی، نویسندگی و کارگردانیِ نمایش‌های رادیویی می‌دانستند و برایش احترام خاصی قائل بودند. به تحقیق می‌توان گفت اغلب بزرگان نمایشِ رادیو، زیرِ دست او کار کرده و با حمایت او بالیده‌اند. هیچکس نیست که ضمن اشاره به جدیت و اخلاق گاهی تند او، از دوران همکاری با این کارشناس واقعی نمایش با افتخار یاد نکند.

شرفی اکنون سال‌هاست بازنشسته شده است و با خاطرات رادیویی‌اش زندگی می‌کند اما با آن که همیشه از رادیو گِله داشت و هنوز هم دارد، همچنان به این رسانه عشق می‌ورزد و از آن به نیکی یاد می‌کند.
محمدباقر رضایی نویسنده برنامه‌های ادبی رادیو، که سلسله مطالبی به یاد مشاهیر، مفاخر و بزرگان رادیو می‌نویسد، این بار سراغ مهدی شرفی رفته است.

یادواره آهنگین محمدباقر رضایی درباره مهدی شرفی به آنها تقدیم شده که یادکردِ بزرگان و پیشکسوتان رادیو را وظیفه حرفه‌ای خود می‌دانند.

این متن آهنگین که توسط نگارنده به ایسنا ارسال شده را به گفته خود او باید آرام بخوانیم:

یادواره برای مرد باشکوه رادیو (در ۲۶ پرده)

پرده اول:

آن رادیوییِ بی همنشین
آن تهیه‌کننده‌ی بی جانشبن
آن برنامه سازِ تمام عیار
آن پایه گذار راهکارهای ماندگار
آن که نامش مهدی شرفی بود
و در هنر معتقد به بی طرفی بود.
گلستانِ رادیو نمایش را باغبان بود
و در پرورش بازیگران جوان، کاردان بود.
بهره از دانش جهانی داشت
و از کارِ نمایش، شناخت کافی داشت.
کلاس های نمایشی را مبصر بود
و به تربیت جوان های مستعد، مُصِر بود.
نمایش‌های اساسی و معقول می ساخت
و به ایرادهای من درآوردیِ برخی مدیران می تاخت.
چنان تشخص و اُبُهت داشت
که از همین زاویه، بسیارررر، محنت داشت!
حتی پیشنهادِ BBc را رد کرد
و اکتفا به همین مختصر درآمد کرد.
ولی همیشه از رادیو گِله داشت
و با اغلبِ مدیران، مساله داشت.
اما حرفش را می شنیدند
و نازش را می خریدند.
چون بسیار باشکوه بود
و استعاره ای از کوه بود.

پرده دوم:

خودش را در رادیو پیر کرد
و شنوندگان را از ادبیات سیر کرد.
تلاش هایش جدی بود، مُوَظّفی نبود
و کارهای جدی اش موقتی نبود.
هدف عمیق داشت
و از نمایشِ "خودش" دریغ داشت.
کارش کارِ گِل نبود، فراتر بود
و معتقد به"هدف" در هنر بود.
به تاثیر هنری ایقان داشت
و به حقیقتِ کارش ایمان داشت.
مردی خودآموخته بود
و خودش را به جایی نفروخته بود.
دائم به مدیران رادیو توصیه داشت
و توصیه‌هایش معمولا حاشیه داشت.

پرده سوم:

صدها بازیگر و نویسنده‌ی نمایش تربیت کرد
و ساختار نمایش رادیویی را مَرَمّت کرد.
از نظر او کارِ هنر حرمت داشت
و آسایشِ هنرمند اهمیت داشت.
غیر ممکن برایش غیرممکن بود
و به کارش بغایت مومن بود.
کمتر کسی در رادیو مانند او اقتدار داشت
و کمتر کسی مانند او پشتکار داشت.
ستون های نمایشِ رادیو را چنان محکم کار گذاشت،
که بر روی آن می توان هزاران، بار گذاشت.
زندگی‌اش در کارش معنا شده بود
و از یاری محدودیت ها مستثنا شده بود.
سخت گیری می کرد چون اعتقاد به اصول داشت
و اصرار به ارائه ی آثار قابل قبول داشت.
از نظر او هنرِ تبلیغی، آب در هاون کوبیدن بود
و فقط نمایشِ خلّاقانه قابلِ شنیدن بود.

پرده چهارم:

از مریم نشیبا خواستم چیزی خطاب به آقای شرفی بگوید.
گفت: آقای مهدی شرفی! عزیز دلم! یه دونه ای.
آقا، متشخص، باکلاس، باسواد.
و هیچ وقت یادم نمی ره.
سال شصت و...چند بود !؟
من از جام جم اومدم میدون ارگ خدمت شما تست دادم و آقای نوری.
بمیرم. اصلا یادم نمی ره.
شما آمدید اون استودیوی ۱۴ و به من فرمودید: تو تا الان کجا بودی!؟
تو تا الان کجا بودی!؟
که من عرض کردم...( اینجا یک نفر پرید وسط حرف که آن شصت و چند را یادآوری کند و نشیبا یادش رفت بگوید چه جوابی به شرفی داده است و اینطور ادامه داد)
-- آره قربونت برم!
امیدوارم نقاشِ بال پروانه ها پیوسته به همراه خودت و عزیزات باشه. سرِ سوزن غصه خوردی باختی! یک دونه ای. می بوسمت.
خدا حافظ!

پرده پنجم:

از محمد اسماعیل پور تهیه‌کننده رادیو ایران پرسیدم: درباره آقای شرفی چه می گویی؟
گفت: من از ایشون می ترسیدم.
-- چرا؟
-- آخه خیلی باشکوه بود.

پرده ششم:

یک روز در سال‌های دور، با یکی از همکاران از درِ پخش رادیو بیرون آمدند.
لبِ باغچه جلوی پخش ایستادند تا سرویس اداره بیاید.
ناگهان یک ماشین دیگر آمد و زد به آنها.
هر دو پرت شدند روی کفِ آسفالت خیابانِ باریک جلوی پخش.
آن همکار از دست رفت و او مصدوم شد.
خدا نخواست مهدی شرفی دوستانش در رادیو نمایش را تنها بگذارد.
ولی از آن حادثه آسیب فراوان دید.

پرده هفتم:

به ژاله صادقیان پیام دادم: ممنون که هنوز دغدغه رادیو رو دارین!
نوشت: رادیو تاریخ منه، اگه بخوام هم نمی تونم فراموشش کنم!
نوشتم: از مهدی شرفی خاطره ای دارین؟
نوشت: من آقای شرفی رو از بچگی می شناسم. یادمه یه زمانی فکر می کردم درشت ترین آدمیه که می شناسم (از نظر هیکل و اندام).
نگو من اون موقع خیلی ریز بودم!

پرده هشتم:

مهدی نمینی مقدم، هنرمند رادیو نمایش برایم تعریف کرد: اوایل ورودم به مرکز هنرهای نمایشی رادیو، قرار بود برای تست برم خدمت استاد مهدی شرفی.
اگه ایشون منو تایید می کرد می تونستم کارمو شروع کنم.
سرم پُر از باد جوانی بود و چون مطالعاتی داشتم اعتماد به نفسم بالا بود.
فکر می کردم خیلی چیزا می دونم.
وقتی وارد اتاق آقای شرفی شدم یه راست رفتم به طرف صندلی کنار میزشون و به حالت آزاد و تقریبا لَم داده نشستم.
آقای شرفی خیره نگام کرد و به حالتی ناراحت کننده گفت: اول این که چرا اینطوری نشستی!؟ یه بازیگر هیچ وقت...!
جا خوردم و خودمو کمی جمع و جور کردم. هیچ چیز نمی شد گفت جز این که بگم ببخشید.
و گفتم: ببخشید استاد.
گفت: حالا چی می خوای، برای چی اومدی؟
-- اومدم تست بازیگری بدم استاد. می خوام ببینم شما منو تایید می کنید که کارم رو شروع کنم!؟
-- چی خوندی تا الان که می خوای تو رادیو نمایش کار کنی؟
-- من همه چی خوندم استاد.
-- از ایرانی ها چی خوندی؟
-- تقریبا همه رو خوندم.
-- از خارجی ها؟
-- بیشترشون رو خوندم. چخوف، تولستوی، داستایفسکی...
-- از داستایفسکی کدوماشو خوندی؟
-- جنایت و مکافات، برادرانِ...
-- به نظر تو داستایفسکی چه چیزی وارد رمان کرد؟
( فکر کردم خدایا، این چه سوالیه! تا اونجا که شنیده بودم و یادم می اومد، هیچ کس تو رادیو نمایش اینجوری از کسی سوال نمی کرد. نگران شدم).
گفتم: منظورتون چیه استاد؟
گفت: منظوری ندارم. می خوام ببینم تو که می گی داستایفسکی رو خوندی، می دونی این نویسنده مهم روس چه چیزی وارد رمان کرد که قبل از او کمرنگ بود یا اصلا نبود!؟
( کمی فکر کردم دیدم نمی دونم).
گفتم: شما بگین من یاد بگیرم استاد. واقعا به این مساله فکر نکرده بودم تا حالا!
گفت: داستایفسکی، روانکاوی و روانشناسی رو وارد رمان کرد. این مساله با کارهای او در رمان نویسی جدی شد.
( موندم چی بگم! دیدم این بابا خیلی باسواده. خودمو جمع و جورتر کردم و فهمیدم اگه می خوام وارد رادیو نمایش بشم و با آدمی مثل او کار کنم باید خیلی بیشتر بخونم و بیشتر دقت کنم)!

پرده نهم:

سیما خوش چشم، بازیگر رادیو نمایش در اعترافی صادقانه گفت: من وقتی به رادیو نمایش اومدم آقای شرفی بیشتر کارِ سردبیری و کارشناسی انجام می دادن.
بد اخلاقی ایشون اون زمان زبانزد بود.
من با دختر خانم عذرا وکیلی خیلی بچه بودیم که برای نقش های کودک و نوجوان انتخابمون کرده بودن.
گاهی اونجا شیطونی هایی می کردیم که الان وقتی بِهِشون فکر می کنم واقعا برام عجیبه!
مثلا چون شنیده بودیم آقای شرفی بداخلاقه، می رفتیم درِ اتاقشو تَق تَق می زدیم و فرار می کردیم.
چون می دونستیم چاقن و نمی تونن دنبالمون بیان، از پله های زیادِ ساختمون آرشیو بالا می رفتیم و خودمونو گُم و گور می کردیم.
دوتایی با هم اونقدر می خندیدیم و کیف می کردیم که نگو.
خدا از سرِ تقصیراتمون بگذره!
به نظر خودمون از ایشون انتقام می گرفتیم، ولی بعدها که خیلی چیزا ازشون یاد گرفتیم، از بچه بازی هامون پشیمون شدیم.
خدا حفظشون کنه!

پرده دهم:

سیما خوش چشم، همچنین یادش می آید که یک روز امیر منوچهری رفته بود پیش آقای شرفی تست بدهد.
آقای شرفی از او پرسیده بود: نمایشنامه باغ آلبالوی چخوف رو خوندی؟
امیر گفته بود: بله
-- سه خواهر و چی؟
-- بله
-- خب خواهرا چطورن؟
امیر که ترس از رد شدن، رویش تاثیر گذاشته بود و کمی گیج می زد گفت: من خواهر ندارم آقای شرفی!
آقای شرفی به امیر خیره نگاه کرده بود و گفته بود: آهان!! من راجع به خواهرای خودت سوال کردم یا خواهرای چخوف!؟
زبون امیر بند اومده بود و نمی دونست چی بگه!

پرده یازدهم:

رامین پورایمان، هنرمند پیشکسوت رادیو نمایش برایم نوشت: من خاطره خاصی از آقای شرفی ندارم غیر از این که در اون زمان ایشون اتوریته منحصر به فردی داشتن و معمولا با کسی نمی جوشیدن.
خیلی متکی به رای خودشون بودن.
کوتاه هم نمی اومدن و تا حدودی معایب رو می دیدن تا محاسن رو.

داستان‌های یک آدم حسابی که همه از او حساب می‌بردند!

پرده دوازدهم:

در میانِ همه‌ی کارها و انتخاب‌های درستِ او، یک مورد عجیب و غیرقابل باور وجود داشت.
اکثر رادیویی‌ها قبول دارند که پریچهر بهروان یکی از بهترین گوینده های رادیو بود.
هم سواد داشت و هم صدای تاثیرگذار.
نکته عجیب این که همین پریچهر بهروان اولین بار که برای تست صدا و آزمون گویندگی به رادیو آمد، به تشخیص آقای شرفی رد شد و احساس بدی به او دست داد.
اما گویا بعد از یک ماه تماس گرفتند و اینطور که خودش گفته "ظاهرا به دلیل کمبود نیرو و با اکراه و اجبار" او را پذیرفتند.

پرده سیزدهم:

مهدی سوهانی مدیر رادیو نمایش اسفند ۱۴۰۱ همراه با همکارانش به دیدار مهدی شرفی رفت.
او در این دیدار لوح افتخار اداره کل هنرهای نمایشی رادیو را به استاد تقدیم کرد.
روی لوح نوشته شده بود: بی شک نام و یاد و خاطره مهدی شرفیِ بزرگ ( از اهالی نسل طلایی ارگِ رادیو ) تا ابد در قلب و خاطر فرهنگ و هنر به یادگار خواهد ماند.
این لوح افتخار به پاس بیش از نیم قرن تلاش خستگی ناپذیر جنابعالی در عرصه مدیریت، پژوهش، تهیه کنندگی و برنامه سازی، به ویژه در عرصه نمایش های رادیویی، تقدیم می شود.

پرده چهاردهم:

در دفتر خاطراتم در صفحه ای که تاریخ ۲۴ شهریور ۹۹ دارد، نوشته ام: امروز در ایسنا و در بخش رسانه، تیترِ "با رادیو قهرم" توجهم را جلب کرد.
بالای مطلب جمله‌ی "درد دل‌های یک هنرمند قدیمی رادیو" آمده بود که بیشتر کنجکاوم کرد.
از قول مهدی شرفی نوشته بود: الان چهار پنج سال است که اصلا رادیو نرفته ام. با رئیس رادیو کنار نیامدم. قهر کردم و آمدم خانه و ... یک روز مدیر رادیو نمایش به دیدنم آمد. از او پرسیدم شما اصلا نمایش بلد هستید!؟
گفت: من یادم می آید سه تا نمایش نوشتم و آوردم دادم به شما و شما همه را رد کردید!
به او گفتم: حتما به درد رادیو نمی خوردند که رد شدند!

پرده پانزدهم:

علیرضا دباغ، رسانه شناس، برایم نوشت: پیشکسوتیِ آقای شرفی در سه قاب برای من تعریف می شود.
قاب اول: در کارگاه‌های آموزشی با عنوان "نقش افسانه ها در درام برای نمایش رادیویی" که پروفسور مارزلف درس می داد، آقای شرفی پُرشورترین شرکت کننده بود.
قاب دوم: در سال ۹۷ که سومین جشن ارمغان را برگزار کردم، آقای شرفی با وجود آن که به سختی حرکت می کرد و کنج تنهایی برگزیده بود، با تلاش رضا ملکوتی سوار ماشین شد و آمد و چه شبِ خاطره انگیزی شد!
قاب سوم: در لوح تقدیر ایشان اشتباهی رخ داده بود. آن را تصحیح کردم و خودم به خانه استاد رفتم تا تقدیمشان کنم.
محبت ایشان و همسرشان بسیار تماشایی بود. همسرشان، هم همسر بود، هم رفیق و هم پرستار.

پرده شانزدهم:

احمد طبعی گزارشگر پیشکسوت رادیو می گوید: آقای شرفی بسیار تندخو و جدی بود. من بعدا متوجه شدم علت این تندخویی، حساسیت ایشون در جهتِ ارتقاء کیفیت برنامه های رادیو بود.
هر وقت گزارشی از من پخش می شد و احتمالا آقای شرفی اونو می شنید، بلافاصله در اولین برخورد یقه ام رو می گرفت و نقدم می کرد.
می گفت: طبعی! من کی اینارو به تو یاد دادم که رو آنتن بگی!؟
من با کمال شرمندگی عذرخواهی می کردم ولی از شما چه پنهون روز بعد دوباره همون حرفها رو، رو آنتن می زدم و خدا خدا می کردم آقای شرفی نشنوه!

پرده هفدهم:

نوشین رهگذر برنامه ساز باسابقه رادیو، تعریف می کند: من خیلی دوست داشتم تو رادیو نمایش هم فعالیت داشته باشم. همه می گفتن اینو فراموش کن!
-- چرا؟
-- چون رادیو نمایش جزیره ممنوعه ست. کسی به اونجا راه نداره مگر این که آقای شرفی تاییدش کنه. شرفی هم از هر صد نفر یک نفرو شاااااااید قبول کنه!
من سعی کردم این مساله رو ندیده بگیرم و هر طور شده به اونجا راه پیدا کنم.
یه روز با نگرانی زیاد تصمیم گرفتم برم به اتاق ایشون و بگم دوست دارم غیر از رادیو تهران، اونجا هم فعالیت داشته باشم.
با اعتماد به نفس زیاد چادرمو سر کردم و رفتم درِ اتاقشونو زدم.
صدایی نشنیدم.
دوباره و سه باره در زدم.
بازم صدایی نیومد.
ناچار درو باز کردم و دیدم ایشون غرقِ مطالعه ست!
سلام کردم، نشنیدن، ولی دستشونو به طرف صندلی گرفتن.
نشستم و خیره‌ی چهره شون شدم.
کمی هم ترسیدم.
دیدم همه‌ی اون چیزایی که پشت سر این آدم می گفتن، درسته!
ابهت عجیبی داشتن، ولی صورت و نگاهشون دعوت کننده نبود.
بالاخره سرشونو از رو کتابی که می خوندن برداشتن و پرسیدن: بفرمایید؟
عجیب بود که اینو کاملا با مهربونی و ملاطفت پرسیدن.
کمی جون گرفتم و خواسته مو گفتم.
با دقت به حرف هام گوش کردن و سرشونو تکون دادن.
من دیدم دیگه نباید مزاحمشون بشم. بلند شدم و خداحافظی کردم.
هیچ برخورد ناراحت کننده‌ای هم از ایشون ندیدم.
همین دیدار کوتاه ولی سرنوشت ساز، فتح بابی شد که با بچه های رادیو نمایش که اونا رو بسیار مودب، مهربون و با معرفت دیدم، آشنا بشم و با همکاری اونا برنامه های نمایشی برای پخش از رادیو تهران بسازم.

داستان‌های یک آدم حسابی که همه از او حساب می‌بردند!

پرده هجدهم:

محمد مهاجر پیشکسوت معروف رادیو نمایش گفته است: همیشه و همه جا گفته ام اولین معلم من مهدی شرفی بوده و خواهد بود.

پرده نوزدهم:

آسیه گرجی صداپیشه‌ی حرفه‌ایِ رادیو نمایش می گوید: اولین تستی که از من گرفته شد توسط آقای شرفی بود.
من هنوز خیلی بچه بودم که با تایید ایشون وارد رادیو شدم.
آقای شرفی دفعه اول کتابِ "قصه های خوب برای بچه های خوب" رو به من دادن و گفتن یه قصه از این کتاب انتخاب کن و بیا تست بده.
منم یکی از قصه هایی رو که پُر از شخصیت های مختلف بود انتخاب کردم و رفتم پیش آقای شرفی.
وقتی جلوی ایشون نقش مادربزرگِ قصه رو همراه با نقش بچه ی داستان اجرا کردم، آقای شرفی کلی خندیدن و گفتن: مگه تو چند سالته که مادربزرگم می تونی بشی دختر؟
هیچ وقت این حرفشون از یادم نمی ره!

پرده بیستم:

امیر زنده دلان در رادیو مشهد زیر نظر استاد صباغی آموزش های لازم را دیده بود، ولی وقتی شنید در تهران و رادیو نمایش تست بازیگری می گیرند، سر از پا نشناخته راهی میدان ارگ و ساختمان رادیو شد.
آنجا از چند کانال عبور کرد تا رسید به اتاق استاد مهدی شرفی.
سال ۷۶ یا ۷۷ بود.
می گوید: فقط می توانم بگویم موقع تست دادن در اتاق آقای شرفی از شدت ترس و هیجان حدود بیست کیلو لاغر شدم.
یادم نیست چه سوالهایی رد و بدل شد. پیشِ خودم گفتم حتما رد می شوم ولی خیلی عجیب بود ؛ بعد از چند روز زنگ زدند قبول شده ام.
هر کس مرا می دید می گفت: تو چه شکلی تونستی از زیر دست آقای شرفی رد بشی!؟
جوابی نداشتم بدهم جز این که بگویم: شاید ایشون دلش برام سوخته!
شاید خدا خواسته از مشهد مهاجرت کنم بیام تهران تو رادیو نمایش موندگار بشم!

پرده بیست و یکم:

مرحوم علی اصغر عسگریان، نویسنده و بازیگر مشهور سالهای دورِ رادیو، در مصاحبه ای گفته است: من در برنامه داستان شب با تهیه کننده بسیار خوبی به نام مهدی شرفی آشنا شدم. با راهنمایی  او آثار خوبی از محمود دولت آبادی و صادق هدایت برای رادیو تنظیم کردم و تشویق های ایشان در کارم خیلی موثر بود.
( علی اصغر عسگریان در سال ۸۱ یک فیلم سینمایی را در آلمان کارگردانی می کرد که همان جا سر کار بر اثر سکته قلبی درگذشت )

پرده بیست و دوم:

یک بار صدرالدین شجره از عباس تهرانی تهیه کننده مشهور و قدیمیِ رادیو نمایش پرسید: به نظر شما از تهیه کننده های رادیو، چه کسانی منشاء تحول در نمایش بودند یا جدی تر به نمایش نگاه می کردند؟
تهرانی جواب داد: مهدی شرفی، که تحصیلاتی هم در این زمینه داشت!

پرده بیست و سوم:

شاهرخ نادری، رادیویی مشهور، در خاطراتش نوشته است: اگر من شاهرخ نادری ام، مدیون معلم هایی هستم که به من کار یاد دادند. کسانی مانند: ایرج تنکابنی، فریبرز امیر ابراهیمی، هوشنگ بروشکی، کیخسرو بهروزی، مهدی شرفی و... اینها همه جزو بهترین ها و نوابغ رادیو بودند.

پرده بیست و چهارم:

معصومه عزیز محمدی بازیگر رادیو نمایش حسرت می خورَد که در دوران مهدی شرفی در رادیو حضور نداشته!
او وقتی از صدا و سیمای اراک به اداره کل هنرهای نمایشیِ تهران منتقل شد، سعادت دیدار آن استاد بی بدیل را نداشت اما از همکاران جدیدش می شنید مردی در اینجا بود باسواد و سخت گیر که تاکید داشت افرادی که سواد نمایشی و ادبیِ بالایی دارند باید وارد رادیو نمایش شوند.

پرده بیست و پنجم:

از نازنین مهیمنی هم خاطره ای خواستم.
برایم نوشت: والّا پایان نامه‌ی کارشناسی من بررسی چند سال قصه شبِ رادیو به سردبیری جناب شرفی بود.
ایشون به من در این مورد خیلی کمک کردند.
یه جورایی من لیسانسمو مدیون آقای شرفی هستم. ولی خاطره ای ازشون ندارم که قابل گفتن و انتشار باشه.
ایشون همیشه برای من سمبل جدیت، پشتکار، سواد و کُلاً آدم حسابی و دوست داشتنیه!

داستان‌های یک آدم حسابی که همه از او حساب می‌بردند!

پرده بیست و ششم:

متفاوت ترین تهیه کننده ی رادیو نمایش بود
و شدیداً مخالف هر گونه سازش بود.
رادیو مانند او را نداشت، یا کم داشت
و آن زمان اگر از دستش می داد، ماتم داشت.
با آن که بداخلاق و تندخو بود، شفیق بود
و به لحظه لحظه ی برنامه هایی که می ساخت، دقیق بود.
بیشترِ عمرش را در رادیو گذراند
و تا پاهایش اجازه می دادند آمد و ماند.
عمرش در این رسانه تباه نشد،
چون یادگارهایش برای جوانها چراغ راه شد.
راه و روش او باید درسی شود
و آثارش باید بررسی شود.
نام امثال او در رادیو، جاودان است
و یادشان همیشه نورباران است.
هرجا هست خدا به او نگاه کند
و حال و احوالش را روبراه کند.»

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha