به گزارش ایسنا، جونو دیاز، نویسنده دومینیکنتبار آمریکایی و برنده جایزه پولیتزر، یکی از شناختهشدهترین صداهای ادبیات معاصر آمریکا است. آثار او، از جمله رمان «زندگی کوتاهِ شگفتانگیز اُسکار وائو»، بهخاطر ترکیب نوآوریهای زبانی با نگاه انتقادی به مهاجرت و هویت فرهنگی شهرت جهانی یافتهاند. دیاز در کنار فعالیتهای داستاننویسی، منتقدی پرخوان و صاحبنظر در حوزه ادبیات جهان هم هست. در یادداشت پیش رو که در نشریه نیویورکر به چاپ رسیده، دیاز به سراغ تازهترین رمان هاروکی موراکامی «شهر و دیوارهای نامطمئنش» رفته است. او در این یادداشت، با نگاهی هم تحسینآمیز و هم انتقادی، به تکرار موتیفهای آشنا در آثار موراکامی میپردازد: مردان تنها، مرز لرزان واقعیت و خواب، گربهها، اشباح، و شهری خیالی که همزمان غریب و آشنا است. او نشان میدهد که چگونه موراکامی ۷۵ ساله، دوباره به یکی از اولین قصههای خود رجوع کرده و آن را با نگاهی پخته و متفاوت بازنویسی کرده است. این کتاب با ترجمه ندا بهرامینژاد از سوی نشر خوب منتشر شده است. اکنون ترجمه فارسی یادداشت جونو دیاز را با ترجمه لیلا عبداللهی بخوانید.
****
وقتی برای اولینبار راوی بینام رمان عجیب و غریب جدید هاروکی موراکامی را ملاقات میکنیم، او یک نوجوان منزوی دبیرستانی است که تنها دوستش گربهاش است. دیداری اتفاقی در یک مراسم اهدای جوایز باعث میشود با دختری عجیب و ۱۶ ساله آشنا شود که خودش هم همیشه نمیتواند خواب را از واقعیت تشخیص دهد. این دو آدم منزوی رابطهای مبهم با هم شروع میکنند؛ نامهنگاری، گفتوگوهای طولانی، و صمیمیت. دختر خوابهای خارقالعادهاش را تعریف میکند — برخی حتی با مضمون اروتیک — و پسر به سرعت دیوانهوار عاشق میشود: «چنان مجذوبت شدم که وقتی بیدار بودم به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم. در خواب هم دنبالت بودم.»
پسر آرزوی نزدیکی با دختر را دارد و به نظر میرسد دختر هم به همان اندازه مشتاق است. دختر اعتراف میکند: «میخوام مال تو باشم. کاملاً، به طور کامل...»
اما ناگهان، در چرخشی غریب، دختر درخواست میکند که رابطهشان آهستهتر پیش برود، چون کسی که روبهروی پسر ایستاده «نسخه واقعی» او نیست؛ فقط یک «سایه سرگردان» است.
«خود واقعی من — من واقعی — توی شهری خیلی دور زندگی میکنه، شهری که دیواری بلند دورش کشیده شده و هیچ اسمی نداره.»
شاید هر کس دیگری با شنیدن این جمله عقب میکشید، ولی راوی عاشقپیشه ما پا پس نمیکشد. از دختر میپرسد: «میتونم برم اون شهر... جایی که توی واقعی زندگی میکنی؟»
تا پایان تابستان، این دو درباره آن شهر عجیب حرف میزنند؛ شهری با دیوارهایی زنده، تکشاخها، ساعتهای بدون عقربه، و ساکنانی بیسایه. معلوم میشود که خود واقعی دختر در کتابخانه شهر کار میکند، کتابخانهای که بهجای کتاب، پر از خوابهای قدیمی است. دختر وعده میدهد که اگر پسر به شهر برسد، میتواند «خواننده خوابها»ی کتابخانه شود.
اما یک مشکل هست: خود واقعی دختر، دیگر پسر را به یاد نخواهد آورد.
پسر عاشق دختر است، ولی دختر در یک حرکت شبیه به شهرزاد، شهری وهمآلود را جایگزین خودش میکند.
با وجود این، راوی امیدوارانه منتظر میماند تا همه چیز تغییر کند — و درنهایت هم تغییر میکند، اما نه آنطور که انتظارش را داشت. پایان تابستان، دختر ناپدید میشود. راوی هیچوقت نمیفهمد چه بر سر او آمده و این جدایی دردناک تقریباً از پا میاندازدش.
درنهایت، او به زندگی بازمیگردد، به دانشگاه میرود و سالها در یک شرکت پخش کتاب کار میکند. همیشه تنها، همیشه در فکر آن دختر، و ناتوان از برقراری روابط عاطفی دیگر.
و بعد، در چهلوپنجمین سالگرد تولدش، داخل گودالی سقوط میکند و به همان شهر عجیب میرسد؛ با دیوارهای متغیر، تکشاخها و کتابخانهای پر از خواب. او سایهاش را از دست میدهد و وارد شهر میشود.
اگر قبلاً موراکامی خوانده باشید، این ماجرا آشنا به نظر میرسد. همه عناصر همیشگی آثار او اینجا هستند: راوی مردِ کلاسیک موراکامی (که هری کونزرو او را «مردی بیحال، منزوی، علاقهمند به موسیقی، کتاب، آشپزی خانگی و گربهها» توصیف کرده که اغلب به دنیایی متافیزیکی یا روحزده میلغزد)، ناپدیدشدنهای ناگهانی، و بازی با مرزهای واقعیت.
درواقع، این سومین باری است که موراکامی نسخهای از این داستان را بازگویی میکند. داستان «شهر و دیوارهای نامطمئنش» یکی از اولین آثار منتشرشدهاش بود، که بعداً آن را در قالب رمان مشهور «سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا» بازنویسی کرد. (نسخه جدیدی از آن با عنوان «ته دنیا و سرزمین عجایب بیرحم» قرار است دسامبر منتشر شود.)
در رمانی که با اشباح درگیر است — چه آن دختر گم شده باشد یا شبح مهربانی که بعداً ظاهر میشود — شاید مناسب باشد که خود کتاب هم توسط نسخههای قبلیاش تسخیر شده باشد. داستانهای اشباح، درنهایت، ژانری درباره تکرار و کار ناتماماند.
مثل شخصیتهای رمان که میان خود واقعی و سایه محوشان تقسیم شدهاند، من هم در مقام خواننده دچار دوگانگی شدم. یک بخش از من احساس میکرد موراکامی این داستان را قبلاً بهتر گفته یا اینکه تمرکز زیاد روی دلمردگیهای راوی به شخصیتپردازی و عمق روانی داستان لطمه زده است. گاهی حس میکردم خود متن دارد مرا تبدیل به روحی بیاحساس و جدا از زندگی میکند.
اما در عین حال، بخشی دیگر از من از این بازیهای ذهنی عجیب لذت میبرد، از صدای منحصربهفرد موراکامی که برخلاف شخصیتهای بیرمقش، سرشار از زندگی است. من تحت تأثیر تصویرش از فقدانی غیرممکن قرار گرفتم — فقدانی که گویی درون ما جهانی تاریک و زیرزمینی حفر میکند که همیشه ما را به خود فرامیخواند.
گاهی از اصطلاح «سبک اواخر عمر» صحبت میشود؛ زمانی که هنرمندان بزرگ در پایان مسیر کاریشان، به قول ادوارد سعید، زبان جدیدی پیدا میکنند: یا انرژی و خلاقیتی جوانگونه دارند، یا به سمت آثاری دشوار، لجوج و پرتناقض میروند که از «هارمونی و پایانبندی» دوری میکنند.
شاید آنچه در این رمان شاهدش هستیم، نزدیک شدن موراکامیِ هفتادوپنجساله به چنین سبکی باشد؛ امتناع سرسختانهاش از رهاکردن مردِ موراکامیوار و داستانهای تکرارشونده، و پافشاری لجوجانهاش بر پرداختن به کارهای ناتمام.
انتهای پیام
نظرات