مطلبی که پیشِ رو دارید، از جمله نوشتههای آهنگینِ محمدباقر رضایی، نویسنده و سردبیر برنامههای رادیویی است. او در این مطلب که اختصاصی برای ایسنا ارسال شده، به داوود حیدری پرداخته و امیدوار است توانسته باشد جنبههای گوناگونِ شخصیت رادیوییِ او را به خوبی نشان دهد.
رضایی در ابتدا درباره داوود حیدری مینویسد: «او سالها یکهتاز رادیو بود،؛ چرا میگویم بود!؟ چون او اکنون گرچه در رادیو حضور دارد و برنامههایی را اجرا میکند اما این برنامهها آن چیزی نیست که شایستهی هنرهای فراوان او باشد.
امثال داوود حیدری که به چندین هنر احاطه دارند و می توانند به جای چندین شخصیت و کاراکتر حرف بزنند و کسی هم متوجه نشود که آن همه صدا از گلوی یک نفر در می آید، اصولا باید حضور صد درصدی در رادیو داشته باشند و هنرمند اختصاصی رادیو باشند. متاسفانه در اغلب مواقع، اینگونه نبوده و آنها مجبور به کارهای دیگر شده اند.»
طنزواره و یادواره آهنگین محمدباقر رضایی درباره داوود حیدری که ادای دینی به این پیشکسوت رادیو است:
یادواره برای گویندهای که روی آنتن دروغ نمیگفت (در ۲۶ پرده )
پرده اول:
آن گویندهی گاهی شلوغ، گاهی آرام
آن هنرمند ذاتاً کلاسیک و بامرام
آن موجودی که هنرهای ذاتی داشت
و نکته های فراوان برای شادی داشت
آن که روی آنتن دروغ نمی گفت
و روی تشکِ پَرِ قو نمی خفت.
جامعیتِ هنری داشت
و هنرهایش صبغهی ادبی داشت.
باحال و باصفا بود
و متخصص انواع صدا بود.
سیر و سلوکِ خاص داشت
و در انتخاب ها وسواس داشت.
جوانب را می سنجید
و بهترین را می پسندید.
خصلت هایش عیان بود
ولی زیرکی اش نهان بود.
به زیبایی ارادت داشت
و زیبا برایش حرمت داشت.
مشهور بود اما بلندگو نداشت
و جریده میرفت و های و هو نداشت.
نامش داوود حیدری بود
و شیرینیِ محافل هنری بود.

پرده دوم:
بچهی پایینِ شهر بود
و از کودکی به دنبال هنر بود.
اغلب شبها بیدار میماند
و خواب را از چشمانش می راند.
تلاش و تمرین میکرد
و شهرت را تلقین می کرد.
محفلی را اگر مناسب می دید،
کسی را حریف طنّازی اش نمی دید.
بسیار خوش محضر بود
و مدتی هم بازیگر بود.
ماهرانه یکه تازی می کرد
و هر نقشی را بازی می کرد.
لطایفی می گفت آبدار
و معنادارو فرهیخته وار.
لطایفش «چنان که دانی» بود
و بیانشان برای شادی بود.
آزمون های سختی را گذراند
و خودش را به جامعهی هنری قبولاند.
مهین دیهیم تربیتش کرد
و حمید منوچهری تقویتش کرد.
خیلی زود در رادیو درخشید
و مزهی معروف بودن را چشید.
پیشِ پای «نادر گلچین» زانو زد
و شاید هم اتاقش را جارو زد.
با هنرمندان زیادی رابطه داشت
و به رازهای هنرشان احاطه داشت.
پرده سوم:
نصیحت بزرگان را «بجا» شنید
و خودش را خیلی زود، بالا کشید.
در برنامه های طنز رادیو مجری شد
و پیشنهادِ فراوان به سویش جاری شد.
گوینده، بازیگر، دوبلور و خواننده بود،
مجسمه ساز، نقاش، خوشنویس و نوازنده بود.
هنرمندی مثبت اندیش و روشن بود
و به خصلت لوطی گری، مُزَیّن بود.
روحیهای خاص داشت
و از اجرای برنامهی تبلیغی هراس داشت.
از حریم هنرش مراقبت می کرد
و از اعتبارش محافظت می کرد.
بسیار افتاده و فروتن بود
و به حق، لایقِ ستودن بود.
پرده چهارم:
نوروز ۷۳ در صدا و سیما اتفاق عجیبی افتاد.
استاد محمدرضا شجریان به برنامه ای دعوت شد که مجری اش داوود حیدری بود.
استاد به وعده اش وفا کرد و آمد.
همه تعجب کردند، خصوصاً حیدری که سبکِ خواندنش همان سبکی بود که استاد می پسندید. در بخشی از برنامه، حیدری روی آنتن زنده از او پرسید:
ـ اگه شما رو ببرن به یک جزیرهی دور افتاده، کدوم نوار یا آلبومتون رو با خودتون می برین؟
استاد به فکر فرو رفت و بعد از مکثی طولانی گفت: چرا نوار ببرم! خودم اونجا هستم و می خونم!!
پاسخ دندان شکن بود. لبخندی روی لب استاد ظاهر شد.
حیدری با تحسین نگاهش میکرد.

پرده پنجم:
یکی از همکاران به او گفت: آقای حیدری! داریوش کاردان تهدید کرده اگه جلوی هنرشو بگیرن میره جیگرکی باز می کنه! شما اگه جلوی هنرتونو بگیرن چه کار می کنین؟
گفت: داریوش کاردان در کارِش استاده، هم رفیق منه، هم بچه محل من.
منم والاّ چوب لای چرخم زیاد گذاشتن، ولی اگه این مساله جدی باشه میرم نقاشیِ ساختمون!
پرده ششم:
آن همکار مثل این که تنش میخارید! ول کن نبود.
دوباره پرسید: داوود جون راستشو بگو! اگه ۵ میلیارد بِهِت بِدن بگن واسهی مجتمع های مسکونیِ مثلا دبی یا ترکیه دو دقیقه تبلیغِ تصویری کن، قبول می کنی؟
گفت: اتفاقاً دو بار پیشنهاد کردن. نیاز هم داشتم، ولی قبول نکردم.
بعد دیدم بعضی از سلبریتی ها این کارو انجام دادن که گندِشم دراومد.
پرده هفتم:
خودم از او پرسیدم: رادیو واسهات چه کار کنه حال می کنی آقای حیدری؟
گفت: رادیو رو دوست دارم چون جَوونی من در رادیو گذشت.
تتها دلخوشیم لطف مردم بوده و قدرشناسیشون. ولی حاضرم رادیو هر چقدر به من حقوق داده برگردونم، به جاش اونا هم جَوونی منو بِهِم برگردونن! اینجوری خیلی حال می کنم.
پرده هشتم:
رضا خضرایی، گوینده برنامه قصه ظهر جمعه می گوید: داوود حیدری همیشه سرِ برنامه ای که با هم بودیم و سردبیرِ جدی مون «افسانه قیصرخواه» دیر میاومد، تا از دور میدیدیم داره میاد، داوود میگفت: بچه ها ساکت، آقامون اومد!!
پرده نهم:
رضا خضرایی همچنین پیغام داد که: راستی داوود جون، بعد از این همه سال تو نمی خوای اون پنجاه تومنِ ما رو بِدی!؟

پرده دهم:
داوود حیدری درباره این که از میان رادیو و تلویزیون کدام را بیشتر دوست دارد گفته بود: من ترجیحاً رادیو رو بیشتر دوست دارم. اگر چه تلویزیون بیشتر پول می ده، ولی رادیو نجابتِ بیشتری داره. حرمت بیشتری داره!
پرده یازدهم:
خودش تعریف کرده که: یک بار برای اجرای برنامهای همراه با ۱۰ ـ ۱۵ نفر از هنرمندان به کرمان ـ رفته بودند.
یکی از اهالیِ هنردوستِ آنجا هر شب می آمد به محل اجرا و به او می گفت: آقای حیدری! قدم روی چشم ما بذار یک شب شام بیا خانهی ما!
او عذرخواهی می کرد و می گفت: خوب نیست مزاحم خونواده بشیم.
اما مرد شب بعد دوباره می آمد و تقاضایش را تکرار می کرد.
مظلومیتش بدجوری حیدری را توی رودبایستی انداخته بود، ناچار بهانهای آورد و گفت: ببین ممدآقا! خوب نیست من تنهایی بیام خونه تون. ما زیادیم، بی خیال شو.
مرد گفت: خب با اونا بیا، بهتر.
بالاخره قبول افتاد و دوستان هم به رفتن رضایت دادند، به شرط آن که فقط بروند یک چای دبش بخورند و دلِ آن مرد را شاد کنند.
وقتی همگی به دمِ درِ خانه رسیدند، مرد از همان بیرونِ خانه داد زد: خانوم! خانوم!
همسرش که انگار توی انباری بود با صدای بلند گفت: ها، چیه! چی کار داری!؟
مرد داد زد: مهمان داریم.
زن داد زد: فدای سرم که مهمان داری! تو هر شب مهمان داری!!
مرد با کمی التماس گفت: خانوم، اینا فرق دارن، از تهران آمدن. هنرمندن! زود باش چایی ای، شیرینی ای، چیزی حاضر کن!!
زن داد زد: اون سماور روشنه، قوری هم روشه، شیرینی و میوه هم تو بخچاله. وردار بذار جلوشون کوفت کنن برن!
مهمانها که کمی آنورتر ایستاده بودند، رویشان را برگرداندند که مرد خجالت نکشد.
مرد همچنان از دم در با زنش کَل کَل می کرد و حواسش نبود در را باز کند.
یکی او می گفت، یکی زنش!
آخرسر دعواشان شد.
حیدری رفت کنارش آهسته گفت: ممدآقاجون! من که گفتم خوب نیست مزاحم خونواده بشیم. خب خانمت لابد آمادگی نداره، لطفا بی خیال شو بذار ما بریم پیِ کارمون.
مرد با ناراحتی زیاد گفت: آقای حیدری به خدا مسالهی شما نیست، هر خری میاد توی این خانه، ما همین بساطو داریم!!

پرده دوازدهم:
در برنامهی صباهنگِ رادیو صبا، مهبد قناعت پیشه با او مصاحبه می کرد.
مهبد، اولِ برنامه کلی از او تعریف کرد و حیدری به جای آنکه بگوید «یک شب شام بیا خونهمون»!
گفت: «مجبورم کردی یک شب شام بیام خونه تون!»
در همین مصاحبه، مهبد از او پرسید: به نظر شما مردم چه کار کنن که بتونن آهنگ طنز بخونن؟
حیدری گفت: مردم که بیکار نیستن بیان آهنگ طنز بخونن قربونت برم! انقدر «دو دوتّا چهارتا» دارن که به آهنگ طنز نمی رسن!
مهبد سوالش را اصلاح کرد و گفت: منظورم بعضی ها بود که خوش صدا هستن!
پرده سیزدهم:
یک بار احمد طبعی گزارشگر سابقهدارِ رادیو که تقریباً هم سن اوست( شاید هم بیشتر )، در برنامهاش مهمان من، با او مصاحبه می کرد.
در مقدمه گفت: من وقتی بچه بودم یا نوجوان بودم شما رو تماشا می کردم...!
این حرف به حیدری برخورد.
حرفِ طبعی را قطع کرد و گفت: من تعجبم اینه که چرا هر کسی منو میبینه میگه از بچگی منو میشناسه!! نمی دونم چرا اینا بزرگ نمی شن!!
طبعی که مجریِ پُخته و باتجربهای ست، خندید و انگار نه انگار که رودست خورده، بحث را عوض کرد و نگذاشت این مساله کِش پیدا کند!
پرده چهاردهم:
طنزپرداز مشهور حسن ریوندی گفته است: عمو داوود حیدری استاد بنده ست. افتخار می کنم که سالها در مکتب ایشون درس یاد گرفتم: طنز، تقلید صدا و خوانندگی!
پرده پانزدهم:
در برنامهای منصور ضابطیان از داوود حیدری که به برنامه دعوت شده بود پرسید: معمولا پشت سرِ شما چه حرف هایی می زنن؟
گفت: یه مدتی می گفتن حیدری خودشو زیاد می گیره! ولی من نه، من آدم آرومی ام؛ چون کم حرفم شاید این تصور پیش اومده!
ضابطیان گفت: شوخی می کنین!! شما کم حرفین!!؟
ـ آره، تو زندگیِ خصوصی خیلی کم حرفم، ولی جلوی میکروفون نه، هر چی دارم، می گم!
پرده شانزدهم:
یک زمان همراه با وحید اخوان کارگردان تئاتر در برنامه ای مهمان بودند.
مجری و اخوان طیِ گفت و گو، چند بار به او گفتند: استاد
بالاخره طاقت نیاورد. گفت: من حیدری هستم! انقدر نگید استاد!!
در قسمتی دیگر از گفت و گو، وحید اخوان گفت: ایشون الان چند تا برنامه جذاب تو رادیو ایران دارن که من گوش می کنم.
برنامهای دارن به نام عندلیب که درباره موسیقی ست و بسیار پُربار و علمی ست.
و برنامه دیگه شون «راه شب» رو من سالهاست گوش می کنم. تنها دو ساعتی ست که من هیچ کار دیگه ای نمی کنم و فقط می شینم این برنامه رو گوش می دم.
حیدری گفت: احتمالا اون موقع هم شما کار دیگه ای نداشتین!
پرده هفدهم:
علیرضا تابان گوینده پُرحرارت و صمیمیِ رادیو میگوید: تو روحِت داوود حیدری! آخه تو چقدر خوش تیپی!؟ چقدر باحالی!
اون سالها، اوایل کارم، همیشه به خودم می گفتم این آقاهه چقدر توانمنده! چقدر خوبه!
بعداً هم وقتی توی رادیو بیشتر می دیدمت همیشه می گفتم: چرا این بابا توی یک سِنّی مونده! لامصب اصلاً تکون نمی خوره! نکنه ربات باشه! اصلاً انسان نباشه!
نگو واقعاً یک انسان بودی.
ولی همیشه یه چیزیت منو آزار می داد. اونم خوش پوشیت بود. هر وقت می دیدمت قاطی می کردم.
دلم می خواست یه جوی بِپّرم پیرهنتو جر بدم. شلوارتو تیکه پاره کنم.
ولی اون سیبیلتو دوست داشتم.
یه فرم خاصیه فقط مالِ داوود حیدریه. هر کی از این سیبیلا داره از تو تقلید کرده!
پرده هجدهم:
علیرضا تابان همچنین خطاب به داوود حیدری گفت: یادته یه روز بِهِت زنگ زدم و گفتم: آقا داوود! شما اون برنامهای رو که دارین اجرا می کنین، می خوام ببینم خودتون ول کردین یا گفتن نیاین!؟
پرسیدی: برای چی؟
گفتم: آخه به من گفتن بیام اون برنامه رو اجرا کنم!
گفتی: برو اجرا کن، من خودم ول کردم.
گفتم: من فضولم آقا داوود، میشه بپرسم چرا ول کردین؟
ـ دلیلِ شخصی داره. شما برو اجرا کن.
ـ عمراً اگه برم آقا داوود. تا دلیلِ واقعیشو ندونم نمی رم. گفتم که فضولم!
ـ نه، فضول نباش، برو اجرا کن. این کارِتم یادم نمی ره، چون دیگه تو رادیو اینطور کارا منسوخ شده. خیلیا منتظرن یکیو از برنامه ای کنار بزنن بِپّره بره خودشو نشون بِده! شما برو با خیال راحت اجرا کن!
پرده نوزدهم:
رضا خضرایی نوشت: داوود جون یادته سر برنامه زنده ی عصر بخیر تهران چه آتیشی می سوزوندی!؟
استاد جمشیدی تهیهکننده و نویسنده مون نمی دونست با تو چی کار کنه!
آخه چند بار سرِ برنامه از بس شلوغ کاری در می اُوردی، کاغذای متن برنامه ، به ویژه نمایش های کوتاه، قاطی می شد می افتاد کف استودیو.
اون وقت تو با چه طنازی و ظرافتی جملاتو از خودت می گفتی و لجِ تهیه کننده رو در می اُوردی!!یادته چقدر می خندیدیم!؟
پرده بیستم:
یک روز به یکی از مجریان جوان رادیو که در اجراهایش اعتماد به نفس کاذبی داشت گفت: ببین دوست عزیز، صدات خوبه، آگاهیت بالاست، اطلاعاتت بد نیست! ولی چرا نگاهت اینقدر بالاست! چرا طوری صحبت می کنی که انگار همه چی رو می دونی و فقط حرف های تو درسته!
بیا پایین بابا!
پای این گیرنده استاد دانشگاه، آدم فرهیخته، آدمای باشعور و باسواد و فهمیده نشستن!
پرده بیست و یکم:
علیرضا امینی کارشناس موسیقی، در اغلب برنامههای موسیقی محورِ رادیو حضور دارد.
بسیار گرم و جامع تحلیل می کند.
در بخش هایی از برنامههای سعید مبشری، تهیهکنندهی رادیو ایران، با داوود حیدری کَل کَل های جالبی دارد.
می گوید: مهمترین بحثها بین من و استاد حیدری در برنامه ها، قضیه ی سِنّ مونه!
من همیشه وقتی ایشون خاطره ای از قدیم می گه، بِهِشون رو آنتن می گم شما دیگه پیر شدین... و سر به سرشون می ذارم.
ایشونم چون رو آنتن به عنوان مجری اصلی نمی تونه اونطور که دلش می خواد جوابمو بِده، تو خودش جمع می کنه تا به موقع تلافی کنه.
من یه دوستِ دندانپزشک تو شمال دارم.
استاد حیدری می خواست دندون ایمپلنت کنه، به من گفت کجا برم؟
من اون دوستمو معرفی کردم و قرار شد بریم شمال پیشِش.
یه روز من و همسرم و فرزندم با استاد حیدری راه افتادیم رفتیم شمال.
استاد ماشینشو پارک کرده بود دم خونهی ما و با ماشین ما رفتیم.
توی راه، آقای حیدری ضمن این که برامون ترانه می خوند و خاطره هایی از هنرمندان تعریف می کرد، پیشِ خانمم و بچهم، شوخی هایی رو که رو آنتن باهاش کرده بودم تلافی می کرد.
من پیشِ خونوادهام نمیتونستم جوابشو بدم.
هر چی دلش خواست بارم کرد.
بِهِش چشم غرّه می رفتم که تلافی می کنما! تلافی می کنما! ولی ول کن نبود.
خلاصه تو همین حال و هواها اصلا نفهمیدیم کی رسیدیم شمال!
پیش خودم گفتم: بذار برم سرِ برنامهاش! می دونم چه جوری تلافی کنم و چه جوری رو آنتن هی بِهِش بگم پیرمرد پیرمرد...!
پرده بیست و دوم:
سعید مبشری می گوید: آقای حیدری گذشته از هنرهای مختلفی که داره و همه می دونن، دو هنر دیگه هم داره که بعید می دونم همه بدونن.
یکیش هنرِ آشپزیه.
یک بار من و میثم اسکندری رفته بودیم کارگاه نقاشیش.
قرار نبود ناهار بمونیم، ولی ایشون اونقدر برامون خاطره تعریف کرد و سرگرم شدیم که نفهمیدیم کی ناهار درست کرد.
بینِ صحبت ها که می رفت برامون چایی بیاره، کارِ خودشو کرده بود و یک میرزاقاسمی ای درست کرده بود که من تا اون روز، به اون خوشمزه گی نخورده بودم.
این همه شمال رفته بودم و میرزا قاسمی خورده بودم، هیچ کدوم مزه ی میرزاقاسمی آقای حیدری رو نداشت!
فهمیدم گویندهی برنامهام، آشپز خوبی هم هست.
یکی دیگه از هنرهای فرعیِ ایشون که کسی نمی دونه، نقاشیِ پرده های سردرِ سینماهاست.
البته الان این پرده ها با دستگاه ها تقاشی می شن، ولی قدیما کسانی مانند داوود حیدری اونا رو با دست می کشیدن و چقدر هم چشم نواز و شبیه می کشیدن!
پرده بیست و سوم:
از بهرام رحمانی تهیهکننده ارشد رادیو خواستم چیزی درباره داوود حیدری بگوید.
گفت: آخه چی بگم! چون هر وقت ما دوتا به هم می رسیم، هم من و هم اون یه چیزایی به همدیگه می گیم که قابل پخش نیست!
از منم نپرس چه چیزایی به هم می گیم، چون نمی گم.
اگه بگم آبرومون می ره!
پرده بیست و چهارم:
حسن همایی گوینده ای متفاوت در رادیوست. در پاسخ به تقاضایم در مورد داوود حیدری گفت: والاّ اگه یکی ندونه، مثلا توی لاله زار آقای حیدری رو ببینه، فکر می کنه این یه آدمی بوده مثل اصحاب کهف!
یا مثلا با لباس شیک و پیکی که می پوشه و طرز رفتارش انگار یکی از دهه ی سی و چهل اومده داره وسط خیابونای تهران قدم می زنه!
داوود خان به نظر من یه ذره دیر به دنیا اومده!
ولی فارغ از اینها، قبول دارم که خطش خوبه، نقاشیش خوبه، آوازش خوشگله، صداش خیلی قشنگه، قد و بالاش، قیافه ش، سیبیلش، کت و شلوارش اینا همه ش مُرَتّبه! ولی همونه که گفتم!
و اینم بگم که خیلی دلسوزه. به خدا خیلی دلسوزه. برای منم یه دلسوزی کرده. من یه دوره ای بیمار بودم. به خاطر این که یه رنجی رو از من بگیره، مثل یک پرستار، دو سه شب اومد خونه ما. من تنها بودم ازم پرستاری کرد.
پرده بیست و پنجم:
استاد داوود جمشیدی تهیه کننده برنامه های ادبی ـ هنریِ رادیو در سالهای دور، می گوید: در مورد داوود حیدری خیلی صحبت میشه کرد. ایشون در عینِ متانتی که دارن، خیلی طنّاز و حاضر جواب و عرض بکنم نکته بین و نکته سنج هستند.
یکی از شگفتی هایی که من از ایشون دیدم اینه که یادم میاد تابلویی رو یکی از دوستان به من داده بود که مضمونش موسیقی بود.
من با آقای حیدری در مورد این تابلو صحبت کردم، ایشون هم توی استودیو روی یک ورق با خط خوش نوشت: خشک سیمی، خشک چوبی، خشک پوست -- از کجا می آید این پیغامِ دوست!
و اینو به من داد و با همون شیوایی و طنازیِ خودش گفت: اینو اگه زیر اون تابلو بذارید، خیلی مفهومی و معنایی میشه!
یک دفعه دیگه هم در خدمتش بودیم تابلویی رو نشونم داد از چهره صادق هدایت و من دیدم چقدر استادانه کشیده شده.
پرده بیست و ششم:
نه تنها آقایان، خانم های رادیو هم با او مشکلی نداشتند
و با دیدن او از مسیرشان بر نمی گشتند.
از دَمِ جام جم تا به استودیوی رادیو برسد با دهها نفر احوالپرسی می کرد
و سعید مبشّری تهیهکنندهاش را بسیار عصبانی می کرد.
ولی مبشّری هوایش را داشت
و در احترام به او کم نمی گذاشت.
گوینده اش با آن که شوخی های بامزه داشت،
معرفت و جدّیت های با جَذَبه هم داشت.
آبرو داشت و اصالت داشت
و در رساندنِ پیامِ به مردم مهارت داشت.
دعا کنیم رادیو حفظش کند
و توجه به ارزش هایش کند.
آمین یارب العالمین
اجرای جدیدی از آهنگِ شد خزانِ جواد بدیع زاده با صدای مشترک داوود حیدری، مهدی سپهر و بهرام حصیری را مشاهده می کنید:
انتهای پیام
نظرات