• سه‌شنبه / ۱۴ تیر ۱۳۸۴ / ۱۳:۳۶
  • دسته‌بندی: رسانه
  • کد خبر: 8404-03712
  • خبرنگار : 90047

راز خوشبختي چيست؟

تاجري پسرش را براي آموختن «راز خوشبختي» نزد خردمندي فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اينكه سرانجام به قصري زيبا بر فراز قله كوهي رسيد. مرد خردمندي كه او در جستجويش بود، آن‌جا زندگي مي‌كرد. به گزارش خبرنگار سرويس «نگاهي به وبلاگ‌ها»ي ايسنا بلاگري در وبلاگ http://yaadegaarihaa.persianblog.com/ در ادامه مي‌نويسد: به جاي اينكه با يك مرد مقدس روبه رو شود، وارد تالاري شد كه جنب و جوش بسياري در آن به چشم مي‌خورد. فروشندگان وارد و خارج مي‌شدند، مردم در گوشه‌اي گفت‌و‌گو مي‌كردند؛ اركستر كوچكي موسيقي لطيفي مي‌نواخت و روي يك ميز انواع و اقسام خوراكي‌ها لذيذ چيده شده بود. خردمند با اين و آن در گفت‌و‌گو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر كند تا نوبتش فرا برسد. خردمند با دقت به سخنان مرد جوان كه دليل ملاقاتش را توضيح مي‌داد گوش كرد، اما به او گفت كه فعلأ وقت ندارد كه «راز خوشبختي» را برايش فاش كند. پس به او پيشنهاد كرد كه گردشي در قصر بكند و حدود دو ساعت ديگر به نزد او بازگردد. مرد خردمند اضافه كرد: از شما خواهشي دارم. آن‌گاه يك قاشق كوچك به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت؛ در تمام مدت گردش اين قاشق را در دست داشته باشيد و كاري كنيد كه روغن آن نريزد. مرد جوان شروع كرد به بالا و پايين كردن پله‌ها، در حالي‌كه چشم از قاشق بر نمي‌داشت؛ دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت. مرد خردمند از او پرسيد: آيا فرش‌هاي ايراني اتاق نهارخوري را ديديد؟ آيا باغي كه استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن كرده است ديديد؟ آيا اسناد و مدارك ارزشمند مرا كه روي پوست آهو نگاشته شده ديديد؟ جوان با شرمساري اعتراف كرد كه هيچ چيز نديده، تنها فكر او اين بوده كه قطرات روغني را كه خردمند به او سپرده بود، حفظ كند. خردمند گفت: خب، پس برگرد و شگفتي‌هاي دنياي من را بشناس. آدم نمي‌تواند به كسي اعتماد كند، مگر اينكه خانه‌اي را كه در آن سكونت دارد بشناسد. مرد جوان اين‌بار به گردش در كاخ پرداخت، در حالي‌كه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه كامل آثار هنري را كه زينت بخش ديوارها و سقف‌ها بود، مي‌نگريست. او باغ‌ها را ديد و كوهستان‌هاي اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتي را كه در نصب آثار هنري در جاي مطلوب به كار رفته بود تحسين كرد. وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزئيات براي او توصيف كرد. خردمند پرسيد: پس آن دو قطره روغني را كه به تو سپردم كجاست؟ مرد جوان قاشق را نگاه كرد و متوجه شد كه آنها را ريخته است. آن وقت مرد خردمند به او گفت: راز خوشبختي اين است كه همه شگفتي‌هاي جهان را بنگري، بدون اينكه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش كني. انتهاي پيام
  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha