این مصاحبه حاصل دو دیدار دوستانه «ریموند لزلی ویلیامز» با «گابریل گارسیا مارکز» است؛ ویلیامز اولین گفتوگوی خود را سال 1987 در خانه خالق «صد سال تنهایی» انجام داد. او درباره این ملاقات نوشته است: در اولین دیداری که در ماه می به صورت گپی دوستانه صورت گرفت، مارکز چندین تصویر از کلمبیای قرن نوزدهم را به من نشان داد که توسط «چارلز سافری» و «ادوارد آندره» کشیده شده بودند. او از این طراحیها برای نوشتن یکی از داستانهایش استفاده کرده بود.
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، ویلیامز بعدها برای انجام ادامه مصاحبه در ماه اکتبر همان سال راهی مکزیکوسیتی شد و گفتوگویش را با مارکز به اتمام رساند. در زیر صحبتهای «گابو»ی فقید و ویلیامز، حول محور تاثیر هنرهای تجسمی بر شاهکارهای اسطوره رئالیسم جادویی را میخوانید.
ویلیامز: آخرین باری که با هم صحبت کردیم، طراحیهایی را به من نشان دادید که از آنها در برخی از نوشتههایتان استفاده کردید. تأثیر فراوان هنرهای تجسمی در کارهایتان برایم بسیار جالب است. همانطور که میدانید منتقدان اهمیت بسیاری برای متون ادبی و مدارک نوشتاری قائلاند، مخصوصا از زمانیکه اصطلاح «میانمتنی» رواج یافته است. فکر میکنید با تأکید بر متنگرایی، چیزی را از دست میدهیم؟
مارکز: من از مدارک نوشتاری استفاده نمیکنم. معمولا به طرز دیوانهواری به دنبال یک مطلب میگردم و در پایان آن را بیرون میاندازم. بعد دوباره پیدایش میکنم، اما دیگر به نظرم جالب نمیآید. من نیاز دارم همه چیز در حد کمال باشد. مفهوم عشقِ «فلورنتینو آریزا» در «عشق سالهای وبا» اوج کمال است.
ویلیامز: کمی دربارهی هنرهای تجسمی و بافت قرن نوزدهمی در رمان «عشق سالهای وبا» برایمان توضیح دهید.
مارکز: پرترهها، عکسها، آلبومهای خانوادگی و این قبیل چیزها خیلی به من کمک کردند.
ویلیامز: منظورتان این است که شما حافظه تصویری دارید؟ و رویدادها را براساس آنچه میبینید به یاد میآورید؟
مارکز: مطمئن نیستم نامش را حافظه تصویری بگذارم. گاهی مثل این است که کمی حواسم پرت شده، انگار روی ابرها سیر میکنم. حداقل این چیزی است که دوستانم، مرسدس (همسرم) و بچهها میگویند. چنین تصوری دارم، اما بعد جزییاتی را کشف میکنم که یک دنیا را برایم نمایان میکنند. این جزییات میتوانند چیزی باشد که من در یک نقاشی دیدهام. شاید خروس جنگی درون این تابلو، راهحل نگارش یک رمان را به من ارائه کند. این تنها اتفاقی است که برایم رخ میدهد. کاملا منفعل هستم و این اتفاق برایم مثل یک صاعقه است.
ویلیامز: این جزییات آنچه هستند که شما مشاهده میکنید؟
مارکز: اینها چیزهایی هستند که من میبینم. همیشه و همیشه یک تصویر است، بدون استثنا ... من هیچگاه نت برنمیدارم. چیزهایی که برایم جذاب است را فراموش نمیکنم و آنچه به آن علاقه ندارم را سریع از یاد میبرم. بنابراین من حافظهای انتخابگر دارم که با آن احساس راحتی میکنم. وقتی در حال ویرایش کتابی هستم، در حاشیهاش مطالبی را یادداشت میکنم تا بعدا در رایانه اصلاحشان کنم. کامپیوتر برایم اهمیت زیادی دارد و به نظرم یکی از مهمترین اکتشافات جهان است. اگر 20 سال پیش به من یک رایانه میدادند، دو برابر کتابهایی که تاکنون نوشتهام را به نگارش درمیآوردم. مثلا اگر در حال نوشتن یک نمایشنامه باشم، هر روز عصر کارم را پرینت میگیرم. برگهها را با خودم به تخت میبردم، آنها را میخوانم و اصلاحات و یادداشتهای خود را در حاشیهاش میگنجانم. این فرصت ایجاد تغییرات در صفحات نهایی کتاب را به نویسنده میدهد. پیش از این، نویسنده آخرین خوانش را روی دستگاه تایپ انجام میداد و اولین خوانش مخاطب روی صفحات پرینت شده بود. فاصله بزرگی بین این دو خوانش وجود داشت. حالا من آخرین تصمیماتم را روی صفحهی پرینت گرفته شده انجام میدهم، انگار خود کتاب باشد.
ویلیامز: چگونه «آنچه میبینید» در رمانهایتان نمود پیدا میکند؟
مارکز: زمانی که در حال نگارش «پاییز پدرسالار» بودم، به نقطهای رسیدم که خیلی درگیرم کرد. یک ایده بهخصوص در مورد قصه ابتدای داستان داشتم، اما نمیتوانستم درش بیاورم. بعد به تصویری که درون کتاب آمده برخوردم و این عکس، شکل نگارش این رمان را تعیین کرد. من به این تصویر نیاز داشتم.
ویلیامز: آیا از نقاشیهای سفرنامههای قرن نوزدهم در دو رمان «پاییز پدرسالار» و «عشق سالهای وبا» استفاده کردید؟
مارکز: این اتفاق نسبت به دیگر کتابهایم، بیشتر در «پاییز پدرسالار» رخ داد. ایدهام را از تصاویر عجیبی که در آن طرحها میدیدم، پیدا کردم. برای مثال تصاویر خروسهای مردهای که پس از کشته شدن آویزان شدهاند. ایده من خلق یک جهان کامل در «پاییز پدرسالار» بود؛ با دنیایی که خیلی هم مستند نبود. برای نوشتن درباره زندگی روزمره باید خیلی مطالعه کرد. وقتی که نگارش این اثر را شروع کردم، به طور تصادفی به این نقاشیها برخوردم. چیزی شبیه لاتاری بود، اما دقیقا اتفاقی بود که همیشه برایم رخ میدهد. نمیدانم چرا، اما واقعیت این است که به محض اینکه کار روی یک موضوع را شروع میکنم، چیزهای مرتبط با آن همینطور به دستم میرسند. شاید این چیزها همیشه اطرافم بودهاند اما من متوجه آنها نبودهام.
ویلیامز: آیا نقاشیها زندگی روزمره را بهتر نشان میدادند؟ بهتر از متن؟
مارکز: بهتر از متن. متون نوشتاری شامل تعداد زیادی کاغذ و برگه است. طراحیها مثل یادداشتهایی هستند برای خلق مناظر.
ویلیامز: بیایید کمی هنرهای تجسمی را کنار بگذاریم و درباره تصاویر بصری حاصل از تجربیات شخصی صحبت کنیم. در مورد تصاویر رودخانه مگدالنا در «عشق سالهای وبا» چه دارید برایمان بگویید؟ آن تصاویر الهام گرفته از طراحیها بودند؟
مارکز: نه همهی آنها. در برهههای مختلف زندگی، تجربیات مهمی با آن رودخانه دارم و هر تجربه تصویری متفاوت را برجسته میکرد که بعدها به یادم میآمد. اولینبار 8 یا 9 ساله بودم که از طریق این رودخانه سفر کردم. وقتی پدربزرگم را از دست دادم، برای اولینبار "آراکاتاکا" را ترک کردم و به شهر ماگانگو رفتم. به همراه پدرم با قایق به ماگانگو رفتم، شهری که پدرم در آن متولد شده بود... سفر طولانی بود. مثل رمان، قایق با سوختی از چوب حرکت میکرد. خدمه باید چوبها را روی عرشه میبردند. آنها مجبور شدند تمام درختان را قطع کنند. برعکس الان، آن موقع میشد تمساحها را در رودخانه دید. دیدن تمساحها در حاشیه رودخانه با دهانی که برای گرفتن پروانه یا کار دیگر بازمانده بود، سرگرمی بزرگی برایمان بود. گاوهای دریایی هم آنجا بودند. آن گاوهای دریایی در رمانهای «پاییز پدرسالار» و «عشق سالهای وبا» هم هستند. وقتی سال 1943 دوباره به آنجا رفتم، رودخانه تغییر کرده بود. قایقها دیگر با سوخت چوب کار نمیکردند، نقتی شده بودند. رودخانه هم دیگر آنطور که من دیده بودم، نبود.
ویلیامز: در «عشق سالهای وبا» با رودخانه چه کردید؟
مارکز: در «عشق سالهای وبا» دو سفر در رودخانه شکل گرفت. اولین آنها وقتی بود که «فلورنتینو آریزا»ی تلگرافچی «ویلا دو لیوا» را ترک میکند. این سفر را به دلیل تکنیکی، یعنی جلوگیری از توصیف دوباره رودخانه در سفر دوم آوردم. سرانجام به این نتیجه رسیدم که رودخانه را در ابتدای داستان و از دید شخصیت مرد توصیف کنم. نمیخواستم ذهن خواننده را با توصیف زیاد رودخانه منحرف کنم.
ویلیامز: با توجه به داستانتان، نظرتان درباره ارتباط رودخانه واقعی با آنچه شما در نقاشیهای قرن نوزدهم دیدید، چیست؟
مارکز: در آن دوران من کاملا با رودخانه آشنا بودم. از سوی دیگر، نقاشیها به من کمک کردند بفهمم هنرمندان قرن نوزدهم تا چه حد همه چیز را به سمت بهتر یا بدتر شدن ایدهآلیزه میکنند. در این طراحیها، پرندگان شگفتانگیزی دیده میشوند که در واقعیت وجود ندارند.
ویلیامز: آیتمهای بسیاری از زندگی روزمرهی آن دوران در «عشق سالهای وبا» آورده شده که در کنار کمالگرایی نقاشیها قرار داده شده است. به نظر میرسد این عناصر درک روشنی از آنچه در آن زمان مُد بوده را ارائه میدهند.
مارکز: من در مورد ویژگیهای زندگی روزمره قرن نوزدهم خیلی مطالعه کردم. اما باید حواستان باشد در دام من نیفتید، چون زیاد به زمان و مکان واقعی اعتنا نمیکنم.
ویلیامز: منظورتان روایت غیرخطی (Anachronism) است؟
مارکز: بله، چون من با وسواس تاریخی نمینویسم. برای مثال هر کسی میفهمد «ویکتور هوگو» و «اسکار وایلد» نمیتوانستند در یک زمان در پاریس باشند. مسئله این نیست که اینها تصادفی یا روایتهای غیرخطی هستند، بلکه موضوع این است که من تمایلی به تغییر جزییات ندارم... این رمان یک بازسازی تاریخی نیست، بلکه دربردارنده المانهای تاریخی است که شاعرانه به کار برده شدهاند. تمام نویسندگان این کار را میکنند.
ویلیامز: رابطهتان با دنیای بیرون در زمان نگارش «عشق سالهای وبا» در سال 1984 را چگونه توصیف میکنید؟
مارکز: ارتباط خیلی سرگرمکنندهای بود. در ابتدا باید بگویم آن دوره در شهر "کارتاخنا" بهترین سال عمرم بود، پختهترین سال. پخته از این لحاظ که ثبات کامل احساسی را تجربه میکردم. سالهای زیادی تنها یک ایدهی گنگ از روش زندگی مورد علاقهام در ذهن داشتم، اما در آن سال بود که یاد گرفتم چگونه زندگی کنم. وقتی در کارتاخنا سکونت داشتم، صبحها مینوشتم و عصرها به دنبال مکانهای مناسب میگشتم. چون من دو شهر داشتم: یکی در واقعیت و دیگری در رمان. شهر داستانی نمیتوانست مثل نمونه واقعی باشد، زیرا یک نویسنده عملا نمیتواند یک شهر را کپی کند. تا به حال دقت کردهاید که «فلوبر» با فواصل مکانی در پاریس چه میکرد؟ نویسندگان فرانسوی شخصیتهایشان را وادار به طی مسیری میکنند که در واقعیت ممکن نیست. این «شاعرانگی مکان» است. البته نویسنده گاهی میتواند یک سفر کاملا بیفایده را حذف کند، همان کاری که من با کارتاخنا کردم. نه تنها این بود، بلکه من وقتی به چیزی در شهری دیگر نیاز داشتم، مکان را به کارتاخنا تغییر میدادم.
ویلیامز: ما بیشتر وقتمان را به صحبت درباره هنرهای تجسمی، شاعرانگی مکان و این قبیل مباحث گذراندیم. پیش از کنار گذاشتن «عشق سالهای وبا»، یک سوال دیگر دارم: چرا یک عاشقانهی قرن نوزدهمی؟
مارکز: در واقع این داستان عاشقانهی والدین من است. من از پدر و مادرم درباره این داستان شنیدم، به همین دلیل است که جریان در دوران جوانی آنها اتفاق میافتد. با این حال من داستان را به عقبتر هم برگرداندم. پدرم تلگرافچی بود، ویلن مینواخت و شعر میسرود. در «عشق سالهای وبا» من زمانی را توصیف کردم که رمان تمام میشود. در نتیجه تلاش کردم آنقدر به عقب بازگردم که وقتی رمان خاتمه مییابد، این زوج 80 ساله باشند. خواست من نبود که داستان را در اواخر قرن نوزدهم روایت کنم، بلکه هدفم به پایان رساندن کار آنها در سفری روی رودخانهی مگدالنا بود. باید زمانی میبود که هواپیما پایانبخش داستان نباشد.
ویلیامز: به عنوان سوال آخر میخواهم به مسالهای کلیتر بپردازم. یادم میآید همیشه دربارهی «گارسیا مارکز»ی میخواندم که با دیدهی تردید به منتقدان ادبی و پژوهشگران آکادمیک نگاه میکرد. سن یا عوامل دیگر دیدگاهتان را تغییر نداده است؟ آیا به گفتههای منتقدان علاقهمندتر نشدهاید؟
مارکز: تغییر مهمی در من رخ داده و آن این است که دیگر به هیچ عنوان نقدها را نمیخوانم! نمیخوانم چون این مطالب را خیلی دور میبینم. شکی نیست که دیدگاه نویسندگان نسبت به کتابشان بسیار متفاوت از نظر منتقدان و خوانندگان است. از سوی دیگر، من خیلی خوششانس بودم که خوانندگانی داشتم که به من اطمینان میدادند. مثلا کتابهایی چون «گزارش یک مرگ از پیش اعلامشده» و «عشق سالهای وبا» به من احساس امنیت دادند. خوانندگان نه به تو میگویند و نه میدانند که چرا کتابهای تو را دوست دارند. اما شما حس میکنید که آنها واقعا چنین حسی دارند. البته افرادی هم هستند که آثار مرا دوست ندارند، اما در کل خوانندگان من بسیار مشتاقند و کتابهای من در ابعاد گسترده فروش دارند. این مساله خیلی مرا خوشحال میکند، چون میفهمم رمانهایم را عموم مردم میخوانند، تعمیرکاران آسانسور، پرستاران، پزشکان و روسایجمهور آثار مرا میخوانند. این مساله امنیت فوقالعادهای به من میبخشد، در حالی که منتقدان همیشه جرقهی ناامنی را برای نویسندگان روشن میکنند. حتی جدیترین منتقدان هم برخلاف تصور شما جرقه این فکر را در ذهنتان روشن میکنند که نکند اشتباهی مرتکب شدهاید. در کنار این، من خیلی آنها را درک نمیکنم و نمیدانم چه میگویند و چگونه فکر میکنند. حقیقت این است که آنچه واقعا به آن علاقهمندم، داستانگویی است. همه چیز از درون میآید و یا از نیمه خودآگاهم و یا نتیجهی طبیعی موقعیتی ایدئولوژیکی است. همچنین ممکن است در اثر تجربهی خاصی که تحلیلاش کردهام باشد، تجربهای که سعی میکنم به صورت بکر از آن استفاده کنم. فکر میکنم در نویسندگی خیلی ساده و معصومانه عمل میکنم؛ اگر کسی به طور جدی از دیدگاهی سیاسی کتابهای مرا بخواند، تعجب نمیکنم اگر کشف کند که داستانهایم کاملا با آنچه راجع به سیاست میگویم متفاوت هستند.
انتهای پیام
نظرات