به گزارش ایسنا، احمد حسنی در اول فروردین 1338 در روستای قره حسنلوی ارومیه متولد شد. او تحصیلات خود را تا چهارم ابتدایی در مدرسه روستا گذراند و برای ادامه تحصیلات همراه با برادرش محمد علی به شهر رفت. به گفته مادرش احمد خیلی با محبت و جسور بود. نماز و روزه خود را به جا میآورد و به پدر و مادر و خواهر و برادرانش خیلی احترام میگذاشت و با آنان با محبت رفتار میکرد.
برادرش روایت میکند:من و احمد در حین تحصیلات در یک مغازه کار میکردیم. ما چهار نفر بودیم که مشغول به کار بودیم و وقتی کار تمام میشد دو نفر از دوستانمان به سینما میرفتند و ما دو برادر به مسجد فاطمیه میرفتیم و در کلاسهای قرآن شرکت میکردیم. خدا را شکر میکنم که پدر و مادرم ما را طوری تربیت کردند که هیچ گاه سمت گناه نرفتیم و این را مدیون نان حلالی بود که پدرم به خانه میآورد و همه اینها باعث شد تا در مسیر انقلاب و اسلام باقی بمانیم.
پس از مدتی احمد به خدمت سربازی رفت. فرماندهی داشت که یک شخص پاک و مومن و انقلابی بود. او مخفیانه به سربازان درس میداد و از اعلامیهها و توصیههای امام خمینی (ره) به آنان میگفت و حتی به آنان وعده داده بود که بنابه توصیه امام(ره)، هر کس که بخواهد از خدمت سربازی فرار کند کمکش میکنم. یک شب احمد و یکی از دوستانش به کمک فرمانده از پادگان فرار کردند و اطراف پادگان زیر یک پل در آن سرمای زمستان بدون لباس گرم استراحت کردند و صبح با یک مینیبوس به ارومیه آمدند.
وی گفت قبل از اینکه مسجد اعظم را به گلوله ببندند من و احمد در خیابان امام خمینی (ره) درخط مقدم تظاهرات بودیم. احمد با جسارت و سر نترسی که داشت سینه خود را جلو داد و رو به گارد شاهنشاهی کرد و گفت: «هیچ یک از شماها جرات ندارید حتی یک گلوله به سمت من شلیک کنید. من از مرگ نمیترسم.» بعضی از سربازان با حرص به او نگاه میکردند و بعضی هم از شجاعت و جسور بودن وی شگفتزده شده بودند.
احمد به قم رفت و در آنجا هم فعالیتهای انقلابی زیادی داشت و با یاران نزدیک امام رفت و آمد میکرد. در بهبوهه انقلاب بود که به ارومیه برگشت و باز با من و دیگر دوستان، برادران انقلابی را یاری کردیم تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید.
پس از انقلاب با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی من و برادرم احمد با هم به عضویت سپاه در آمدیم و مدتی بعد به پیرانشهر منتقل شدیم. شجاعتها و رشادتهای احمد در جنگ با ضد انقلاب زبان زد عام و خاص شده بود. به گونهای که روزی شهید حمید باکری که با جیپ خود برای گشتزنی به داخل شه رفته بود و چون اکثر نقاط شهر دست ضد انقلاب بود و از همه جا تیر شلیک میکردند مجبور بود با سرعت گشت زنی کند، با همین سرعت که میخواست وارد حیاط سپاه شود ناگهان احمد با صدای بلند به حمید باکری ایست میدهد. شهید باکری او را صدا میزند و اسمش را میپرسد و میگوید:« تا به حال از تیر دشمن نترسیده بودم ولی با این شجاعتی که با صدای بلند ایست دادی ترسیدم و سر جایم میخ کوب شدم. احسنت به این شجاعت و مردانگی.»
آخرین باری که به مرخصی آمده بود پیش من آمد و به او گفتم که احمد جان کمی هم تو بیا جای من در سپاه ارومیه کار کن و بگذار کمی هم من به جای تو به جبهه بروم ولی به من گفت که اصلا قرار نبود به مرخصی بیایم این بار را به خاطر دیدن تو آمدم و این آخرین مرخصی من هست و قرار است شهید شوم. آمدم فقط از تو خداحافظی کنم. او رفت و سرانجام در مرحله چهارم عملیات رمضان سال 1361 به فیض شهادت نائل گردید. پیکر وی مفقود الاثر شد تا اینکه در سال 1374 توسط تیم تفحص پیدا و در قطعه شهدای باغ رضوان ارومیه دفن شد.
انتهای پیام
نظرات