به گزارش ایسنا، عنایتاله رفیعی از رزمندگان استان زنجان در خاطرهای میگوید: هوا کم کم داشت روشن میشد و گردان ما، (گردان حضرت قاسم(ع)) در کمین عراقیها گیر کرده بود. مأموریت داشتیم، از تاریکی شب استفاده کنیم و یکی از پایگاههای عراقی نزدیک حلبچه را تصرف کنیم اما متأسفانه موفق نشده بودیم. در عوض، گردان علیاصغر(ع) مأموریتش را با موفقیت انجام داده بود. داشتند شهدا و زخمی هایشان را با قاطر به عقب برمیگرداندند و از کنار گردان ما که به ستون یک در حرکت بودیم، میگذشتند.
من دلشورۀ برادرم حجّت را داشتم که از نیروهای گردان علیاصغر بود. هر قاطری که نزدیک میشد نگه میداشتم و پتو را کنار میزدم تا شهدا و زخمیهایشان را نگاه کنم و مطمئن شوم که حجت میان آنها نیست.
بین بچهها چو افتاده بود که عملیات گردان ما لو رفته است. فرماندهان تردید داشتند که جلو بروند یا برگردند. در نهایت تصمیم بر رفتن شد. به ستون حرکت کردیم. آفتاب از روبرو میزد و جلوی دیدمان را میگرفت.
توی درّه ای آماده حمله شده بودیم که عراقیها از دو زاویه به طرفمان پاتک زدند. ستون پراکنده شد. بند کلاه آهنی را زیر گلویم محکم بستم و پشت تخته سنگی پناه گرفتم. باران گلوله بود که بر سر گردان میبارید و جوانهای زیادی جلو چشمم پرپر میشدند. یک ساعت؛فقط در عرض یک ساعت، از کل گردان 300 نفری حضرت قاسم، دسته امیرعلی احمدی، من و چند نفر دیگر زنده ماندیم که 17 نفر بیشتر نبودیم. دستور رسید که عقبنشینی کنیم. آنقدر پیکر شهدا و زخمی روی زمین افتاده بود که جایی برای قدم گذاشتن پیدا نمیشد.
در راه برگشت، از مقرّ عملیات گردان علیاصغر رد میشدیم؛ دوباره یاد حجت افتادم. از دوستانش سراغ او را گرفتم و بالأخره پیدایش کردم. آنقدر آر.پی. جی زده بود که از گوشهایش خون میآمد. به سختی میشنید. باید با صدای بلند با او حرف میزدم. چند دقیقهای کنارش نشستم و به ناچار از او خداحافظی کردم. بچههای گردان منتظر من بودند. دیدن او روحیهام را بهتر کرد.
در راه برگشت، تمام فکرم پیش حجّت بود. وقتی نشستیم تا غذائی بخوریم و استراحت کوتاهی بکنیم. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. به بچهها گفتم: «من میرم پیش حجّت، اون الآن به من احتیاج داره.»
گاهی میدویدم و گاهی میایستادم و نفسی تازه میکردم تا اینکه به مقرّ گردان علی اصغر رسیدم.
آنجا جعفر را دیدم؛ اهل ابهر بود و آشنایی مختصری با هم داشتیم. پرسیدم: «برادر جعفر، میدونی حجّت کجاست؟»
سرش را به حالت تأسف تکان داد و با لهجه ابهری گفت: «شیرعلی، خدا برادرتو رحمت کنه، نیم ساعت پیش یه خمپاره کنارش خورد و شهید شد.»
از این خبر ناگهانی شوکه شدم. خشکم زد و عرق سردی روی پیشانیام نشست. دیگر نتوانستم قدم از قدم بردارم. جعفر جلوتر آمد و دستم را گرفت.
- اگه باورت نمیشه، بیا بریم نگاه کن. زیر اون پتوئه.
قلبم میخواست از قفسۀ سینهام بزند بیرون. به سختی قدم برداشتم و جلوتر رفتم. کنار جنازهای که زیر پتو بود، زانو زدم. بغض قلمبهای توی گلویم گیر کرده بود و راه نفسم را میبست. جعفر از کنار جسد بلند شد و عقبتر ایستاد. دستم را که آشکارا میلرزید، نزدیکتر بردم و خواستم پتو را کنار بزنم که یک دفعه صدای خنده جعفر بلند شد.
- باغیشلا شیرعلی جان، شوخلوق اِلَدیم! (ببخشید شیرعلی جان شوخی کردم)
این را گفت و فرار کرد. جنازۀ زیر پتو حجت نبود. پاهایم یک دفعه قوّت گرفتند، بلند شدم و دویدم دنبالش.
انتهای پیام
نظرات