به گزارش ایسنا، سردار حاج نصرالله کتویی زاده؛ فرمانده تخریب لشکر ۱۹ فجر شیراز در دوران دفاع مقدس، در بخشی از کتاب خاطرات خود با عنوان «چاشنیهای خیس»، به بیان خاطرات تلخ و شیرین از ماجرای خنثیسازی مینها قبل از شروع عملیات «قدس ۳» پرداخته است. این فرمانده روایت می کند: «در اهواز بعد از مدتها حاج نبی رودکی را دیدم. سلام و مصافحه و احوالپرسیهای معمولی که تمام شد گفت: برای مأموریت جدید رفتیم دهلران. مسئولیت تخریب لشکر با شما.
دورادور از عملیات قدس ۳ چیزهایی شنیده بودم. با توجه به اینکه علیرضا بکایی به بچههای تخریب آموزش داده و برای این عملیات برنامهریزی کرده بود، برای مسئولیت این واحد، اولویت داشت. حاج نبی استدلالم را پذیرفت و اجازه داد در عملیات پیش رو، کنار مسئول تخریب باشم و به ایشان کمک کنم. واحد تخریب مثل خانهام بود. با بچهها احساس یکرنگی و برادری میکردم.
آقای بکایی با آن تواضع و ادب همیشگیاش از من خواست مسئولیت واحد را بر عهده بگیرم ولی همان حرفهایی را که به حاج نبی گفته بودم تکرار کردم و نپذیرفتم.
ابوذر لشکر
چیزی نگذشت که پیک تخریب صدایم زد و گفت: تلفن داخلی با شما کار داره. حاج محمدابراهیمی؛ مسئول مخابرات لشکر بود.پرسید: میخوام دستور مخابراتی بنویسم. معرف شما قبلاً نصرالله بود. همین باشه؟ گفتم: نه! بنویسید ابوذر! میخواستم اینطوری یاد و نام ابوذر را در لشکر زنده کنم. از آن به بعد هر وقت میخواستند در بیسیم صدایم بزنند میگفتند ابوذر ابوذر...
عملیات تخریب و خنثیسازی مین قبل از عملیات
از همان روز کارمان شروع شد. شرق دهلران تپهماهور و خشک بود. طبیعت خشن و سختی به نظر میرسید. دمای ۴۷ درجه تابستان، کمآبی و زمینهای رملی منطقه، عملیات پیش رو را سختتر میکرد.
نیروهای تخریب همزمان باید با دشمن، با طبیعت، با مین و تلههای انفجاری و از همه مهمتر با ترس درونی میجنگیدند. لازم بود بچهها برای رودررویی با وضعیت جدید آمادگی بیشتری داشته باشند. تصمیم گرفتم آموزشهای ویژه و سختی برایشان بگذارم.
آن دوره دوهفتهای که چند سال قبل برای اعزام به فلسطین و جنوب لبنان گذرانده بودم؛ اینجا به دردم خورد. زمین شن زار و مناسبی پیدا کردم. با تیربارچیها رفتیم آنجا. خودم دراز کشیدم روی شنها و زندهبهگور شدن را نشانشان دادم. گفتم احتمال داره دشمن به حضور شما در منطقه شک کنه. اینطوری می تونین تا سه ساعت در یک زمین صاف مخفی بشین.
بیشتر تخریبچیها جوانهای کم سن و سال یا نوجوان بودند. مواجه لحظهبهلحظه با مرگ، نماز شب و مناجات سحر، دعاهای دستهجمعی و توسل مداوم به اهلبیت (ع) از آنها رزمندگانی مؤمن و با انگیزه ساخته بود. از این آموزش سخت و طاقتفرسا استقبال کردند و رفتند زیر شنهای داغ.
تابستان شروعشده بود و گرمای تیرماه بیداد میکرد، اما شوق و اراده نیروها برای شرکت در عملیات روز به روز بیشتر میشد. کار با خمپارههای ۸۲ میلیمتری و بعضی تسلیحات جدید عراقیها را هم در برنامهشان گذاشتیم.
دشمن این اواخر از مین جهنده والمرا-۶۹ در سطح وسیعی استفاده میکرد. مین قدرتمند، خطرناک و بسیار حساسی بود. میدان مینی پهن کردیم که بچهها کار خنثیسازی آن را عملاً تمرین کنند. علاوه بر سه محوری که برای گردانهای عملکننده در نظر گرفتهشده بود، یک جاده مواصلاتی هم وجود داشت. این جاده شنی منتهی میشد به خط مقدم، اما از قبل مینگذاری شده بود.
برخورد با مینها
یک روز به عملیات مانده بود که رفتیم برای پاکسازی و افتادم جلو و در کناره خاکی جاده شروع کردم به سیخک زدن. بااینکه میدانستم معمولاً شانه جاده را مسلح نمیکنند، اما احتیاط کردم. خوشبختانه چیزی نبود.
طبق قانون تخریبچیها باید نفر پشت سر، پا جای پای نفر جلوتر میگذاشت. آهسته و شمرده قدم برمیداشتم که اثر کفشم روی زمین مشخص باشد.
مسافت زیادی نرفته بودم که صدای انفجاری شنیدم و همزمان تکههای گوشت و استخوان پاشیده شد پشت گردنم. برگشتم عقب. امیر انگوبین افتاده بود روی زمین. پای راستش از زیر زانو قطعشده بود. نرمی پشت ساق پای چپ هم با موج انفجار رفته بود. فهمیدم مین قمقمهای بوده، اما چرا من ندیده بودمش؟
آمبولانس همان نزدیکیها بود. برای بردن مجروح راه افتاد به سمت ما. امیر، دستی بهصورت ترکشخوردهاش کشید و نگاهم کرد. گفت: این مال من بود حاجی، چون پام رو گذاشتم جای پای شما. نگران نباشین، خوب میشم. کار رو ادامه بدین.
مین بر اثر بارش باران یا موج انفجار حرکت کرده و در عمق شانه جاده فرورفته بود. همان مینی که پا روی آن گذاشته بودم، زیر پای نفر بعد منفجرشده بود. این بار هم خداوند به من نشان داد که همهچیز در دستان قدرتمند اوست.
خون را از پشت سر و گردنم پاک کردم و برگشتم سر کارم. چند دقیقه نگذشته بود که دوباره صدای انفجار آمد. این بار از کمی دورتر و درست در ابتدای جاده. یکی از بچهها افتاده بود روی زمین. از قسمت مچ، پا نداشت. نخ تسبیحش را پاره کرد و رگی را که از آن خون فواره میزد، بست.
با خنده گفت: آقا بیاین کباب. کباب تازه دارم. ببین چه بوی گوشتی راه انداخته! در آن اوضاع وانفسا شروع کرد به شوخی و مسخرهبازی درآوردن. راست میگفت راستی راستی بوی گوشت کباب شده میآمد!
با این حرفها نگذاشت روحیه بچهها خراب شود. آمبولانس رفته بود. با یک چفیه مچ پایش را بستیم و نشاندیمش روی برانکارد. داد زد: هیچکس حق نداره دنبال من راه بیفته. فقط هرکی کبابی می خواد بیاد! برید جلو کار رو تموم کنید.
عصر شده بود. خورشید میرفت که پشت کوهها و تپهماهورها مخفی شود. یک تیم دونفره در انتهای جاده مشغول پاکسازی بودند که یکدفعه صدای انفجار از سمت آنها بلند شد و سکوت منطقه را شکست. پنجاه شصت متری جلوتر از من بودند.
دویدم طرف مجید ابوالقاسمی که افتاده بود روی زمین. جفت چشمهایش از حدقه بیرون زده بود و روی صورت دودزده اش میلغزید خسرو دوکوهکی که نیروی تأمین و همراه مجید بود به لکنت زبان افتاد.
تقصیر م م من بود. یه لحظه س سرباز ع عراقی رو...
خسرو دشمن را دیده و به تخریبچی اعلام کرده بود. مجید که در همان لحظه سیخک میزده، بهجای فروبردن سرنیزه داخل زمین، آن را روی مین زده بود و تمام.
عملیات شناسایی با وضعیتی غیرمسلح!
دو شب بعد عملیات شروع شد. نوی بیسیم خبر دادند که گردانها جلو رفتهاند، اما الحاق انجامنشده است. دستور رسید دشمن را دور بزنیم و محور جدیدی برای عبور گردان احتیاط پیدا کنیم.
صبح زود چند تا چاشنی و ماسوره و نارنجک برداشتم. آچار M۲ و سیمچین را هم به فانسقهام وصل کردم و همراه با هاشم اعتمادی، محسن بنائیان، مهدی زارع و مجید سپاسی راه افتادم.
کمی جلوتر پشت تپهای پنهان شدیم. دوربینم را روی چشمها گذاشتم و شیارهای روبهرو را بررسی کردم. وقتی خواستم یکی از مسیرهای مناسب را به بچهها نشان بدهم متوجه چیز عجیبی شدم. هیچکداممان مسلح نبودیم. با نگاهی سریع همه را ورانداز کردم و گفتم: می گم شماها پا شدین اومدین اینجا، اسلحهای، چیزی با خودتان نیاوردین؟
این به آن نگاه کرد، آنیکی به نفر بعدی. خندهشان گرفت. هاشم اعتمادی گفت: از برادران عراقی میگیریم.
منبع:
دریاب، مهدی، چاشنیهای خیس، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۳، صص ۲۳۱، ۲۳۲، ۲۳۳، ۲۳۴، ۲۳۵
انتهای پیام
نظرات