به گزارش ایسنا، امیر دریادار دوم دکتر هادی عظیمیراد در تاریخ ۲۴ آبان ۱۳۲۰ در گیلان و در شهر رشت به دنیا آمد. دوره ابتدایی و دبیرستان را در همان شهر به پایان رساند و در سال دوازدهم تحصیلی جزو نفرات برتر کشوری در رشته شیمی شد. او در سال ۱۳۴۰ وارد دانشکده افسری تهران و همزمان مشغول به تحصیل در دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران شد و در سال ۱۳۴۷ نیز کارش را در درمانگاه ارتش واقع در چهارراه قصر آغاز کرد.
وی بعد از یکسال به خرمشهر منتقل شد و در آنجا به مدت ۱۱ سال در نیروی دریایی ارتش و در بخش بهداری خدمت کرد و به درجه سرهنگ دومی رسید. با آغاز جنگ تحمیلی، در خرمشهر ماند و در بیستمین روز جنگ تحمیلی در روز ۲۳ مهر ماه ۱۳۵۹ در حال عبور از جاده مارِد به کمین دشمن بعثی افتاد و از ناحیه چشم مجروح و به اسارت دشمن درآمد. این پزشک پس از سالها مجادهدت در سال ۱۴۰۲ از دست فرمانده ارتش نشان فداکاری دریافت کرد.
عراقیها میخواستند من و آن آقای پزشکیار مجروح همراه ما را که بعداً فهمیدم شهید شده به نام احمد میرظفرجویان - را همان جا تیر خلاص بزنند.
این پزشک رزمی در ادامه پیرامون شیوه اسارتش روایت میکند: «روز ۲۲ یا ۲۳ مهرماه از ستاد جنگ آبادان مرا خواستند که به آنجا بروم. فاصله دارخوین تا آبادان حدود ۴۸ کیلومتر بود. ساعت ۶ صبح با یک آمبولانس به همراه سه پزشکیار و دو تکاور و یک راننده آمبولانس به طرف ستاد جنگ آبادان راه افتادیم.
در مسیر سه تا اتوبوس از عشایر ممسنی فارس از کنار ما رد شدند و جلوتر رفتند ولی بعد از مدتی ما دیدیم که دور زدند و برگشتند که ما گفتیم شاید راه را عوضی رفته و حالا دارند برمیگردند ؛ البته کمی احساس خطر هم کردیم. ناگهان یک نظامی کلاه قرمز مثل کلاه قرمزیهای زرهی اهواز جلو آمد و تیراندازی کرد که ما متوجه شدیم راه توسط کماندوهای ارتش عراق بسته شده و آمبولانس ما مورد اصابت گلوله که احتمالاً گلوله« ۱۰۶ » بود قرار گرفت. ماشین منحرف و کج شد و من و راننده و یک نفر از پزشکیاران مجروح شدیم تنها کسی که یادم هست سالم ماند، آقای مجید جلالوند یکی از پزشکیاران بود.
عراقیها ما را بیرون آوردند. البته من از صدای آنها که عربی حرف میزدند فهمیدم آنها عراقی هستند میشنیدم که (تعال) (تعال) میگفتند. دو چشم من جایی را نمیدید و صورت و چشمم زخمی شده بود ضمن آنکه شکم من مورد اصابت ترکش هم قرار گرفته و خونریزی داشت، نمیتوانستم حرکت کنم. راننده هم که در آن زمان خدمتش تمام شده بود ولی هنوز کارت پایان خدمت نگرفته بود از ناحیه فک مورد اصابت قرار گرفته بود.
عراقیها میخواستند من و آن آقای پزشکیار مجروح همراه ما را که بعداً فهمیدم شهید شده به نام احمد میرظفرجویان - را همان جا تیر خلاص بزنند، اما آقای جلالوند شروع به التماس کرد عراقیها برای باز کردن راه میخواستند زودتر ماشین را بردارند به همین علت میخواستند زودتر ما را ببرند.
بیشتر بخوانید:
روایتهای «نخستین اسیر زن ایرانی» از جنگتحمیلی
پنج زنِ اسیر جنگی
آقای جلالوند من را کول کرد و آن دیگری را زیر بغلش گرفت و با التماس و خواهش با عراقیها حرف میزد و به من میگفت دکتر راه بیا اینها میخواهند تیراندازی کنند. البته من صدای گلنگدن زدن اسلحه آنها را میشنیدم. هر کسی که نمیتوانست راه بیاید میکشتند. من که چشمانم جایی را نمیدید و زخمی هم شده بودم بوی باروت هم توی دماغم رفته بود نفسم هم خیلی تنگ شده بود گفتم نمیتوانم بیایم. خلاصه آقا (جلالوند) من را کول، کرد زیر بغل آن یکی را هم گرفت لازم به ذکر است که من صدای آقای میرظفرجویان را میشنیدم که به علت خونریزی احساس تشنگی زیاد میکرد و آب میخواست و بعد از مدتی شنیدیم در بیمارستان بصره شهید شده است.
از ساعت ۶/۳۰ تا ۹ صبح ما را در یک گودالی نگه داشتند که در خاک ایران در پشت دارخوین در محلی که به «گاز آبادان» معروف است واقع شده بود. خلاصه تا ۲۴ ساعت ما را آنجا نگه داشتند. عراقیها سالمها را بردند و مجروحین را نگه داشتند. از صدای زن و بچهها معلوم بود که اتوبوسها و سایر ماشینها را هم گرفتهاند.
خانم آبادی به عراقیها گفت این مجروح برادرم میباشد تا اجازه بدهند مرا با خود به آبادان ببرد.
تقریباً ۵۰۰ نفر بطوری که من فهمیدم از افراد مختلف اعم از نظامی و غیر نظامی اسیر گرفته بودند که بعد قرار شد زنها را آزاد کنند. در بین اینها یک دختر خانمی بود که به ایشان خانم آبادی (معصومه آباد، کتاب خاطرات او با عنوان «من زنده ام» منتشر شده است) میگفتند که بعداً در تلویزیون خیلی مصاحبه کرده بود. ایشان آمده بود برای خدمت رسانی به جبهه مثل اینکه آموزشهای درمانی هم دیده بود، آمد بالای سر من، خودم را معرفی کردم و ایشان مقداری زخمهای مرا بست.
یک خانم دیگری هم بود که ایشان هم بهیار بودند. این دو نفر به عراقیها گفتند بگذارند من هم همراه آنها به بیمارستان بروم ولی عراقیها گفتند این آقا بایستی بماند ولی شما بروید. خانم آبادی به عراقیها گفت این مجروح برادرم میباشد تا اجازه بدهند مرا با خود به آبادان ببرد. عراقیها مخالفت کردند پاسخ داد پس اجازه بدهید او را تا بیمارستان شما همراهی کنم و بعـد خـودم به آبادان بــر میگردم که عراقیها موافقت کردند.
تا فردا صبح ما را در همان گودال با همان حال بد نگه داشتند و آن دو خانم هم ماندند و از ما پرستاری کردند. در زمان دستگیری من با لباس شخصی بودم و مدارکی جهت بردن به ستاد جنگ همراهم بود که چون چشمم مجروح بود، به خانم آبادی گفتم نظامی هستم و خواستم که کلیه مدارک و کارت شناسائی را از بین ببرد، ایشان گفت: «شب این کار را میکنم بدین ترتیب کلیه مدارک را پاره و زیر خاک مدفون کردند.»
من هم یک شماره تلفن به آن خانمها دادم و گفتم کف دستت بنویس و به خانواده من بگو که اسیر شدم.
به هر حال صبح فردا آمبولانس آوردند و مجرومین زیادی را که من هم جزء آنها بودم سوار آمبولانس کردند همه داد میزدند و تعداد مجروح در آمبولانس زیاد بود. یکی دستش شکسته بود یکی پایش شکسته بود سر و کله ما هم که خونی بود، تمام صورتم خونی بود با همین وضع ما را سوار کردند و آمبولانس حرکت کرد آن خانم ها هم با ما بودند.
من هم یک شماره تلفن به آن خانمها دادم و گفتم کف دستت بنویس و به خانواده من بگو که اسیر شدم. بعداً ما را در بیمارستان بصره از هم جدا کردند. من فکر کردم این خانم رفته که به خانواده من خبر بدهد. در زندان که بعد از بیمارستان ما را به آنجا بردند دیدم صدای زنانه میآید در انفرادی بودم از زیر در صدا کردم دیدم همان خانمی است که به او شماره تلفن دادهام. خودش را معرفی کرد و گفتم: «نرفتی؟» گفت: «نه ما را برگرداندند. رانندهای که ما را آورده بود فارسی بلد بود و صحبتهای ما را فهمیده بود.» گفتند این خانم را هم ببرید بنده خدا ۱۶ یا ۱۷ ماه آنجا اسیر بود این خانم در حق ما خیلی خوبی کرد. خانم معصومه آبادی و چند خانم دیگر هم آنجا بودند. بعداً در آزمایشگاه اردوگاه هم پیش من آمد دختر جوانی حدود ۱۸ سال بود گفتم: «چرا خودت را این قدر گرفتار، کردی، شما میرفتی ما را هم که به عراق میبردند.» ایشان گفت: «عراقیها گفتهاند چون در مسیر پشت خط آرایش جنگی ما را دیدهای نباید به ایران برگردی» و مرا به زندان الرشید فرستادند.
انتهای پیام
نظرات