• شنبه / ۱۴ مهر ۱۴۰۳ / ۱۲:۱۸
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1403071410781
  • خبرنگار : 71451

داستان نخستین مواجهه یک خانواده با جنگ

داستان نخستین مواجهه یک خانواده با جنگ

هراز چندگاهی از گوشه و کنار شهر، صدای انفجار می‌آمد و همه خانواده به‌طرف صدا بر می گشتندو مضطربانه به یکدیگر نگاه می‌کردند. فاطمه و محمد به پدر چسبیده بودند و تلویزیون نگاه می‌کردند و مادر هم داشت سفره شام را پهن می‌کرد که سوت ناگهانی خمپاره همه آن‌ها را زمین‌گیر کرد و بعد صدای سه انفجار نزدیک پی‌درپی، همه‌جا پیچید و خانه را لرزاند. بچه‌ها بغض داشتند ولی گریه نمی‌کردند. دست‌های مادر می‌لرزید.

به گزارش ایسنا، با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و هم‌جوار با عراق ساکن بودند.

از جمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاخت‌وتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهرآبادان بود؛ اما دراین‌بین مقاومت و ایستادگی مردم و به‌ویژه جوانان و بچه مسجدی‌های محله‌های شهر آبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشت‌ساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:

چیزی که مردم را بیشتر از انفجارها اذیت می‌کرد، اضطراب بود. وحشت و دستپاچگی تمام شهر را گرفته بود و فردی یا نهادی نبود که آرامشی برقرار کند. اگر مردم آرامش داشتند، راحت‌تر می‌توانستند این اوقات خیلی سخت را بگذرانند. این اضطراب دائمی باعث شده بود که بین اعضای خانواده‌ها و میان مردم کوچه و بازار همهمه‌ها و حرف‌ها و بگومگوهایی شکل گیرد و همین هم یک دلیل دیگر برای ناآرامی و عصبی شدن مردم بود. همه عصبی بودند. صبرشان تمام‌شده بود.

آن روز پدر علیرضا خیلی دیرتر از همیشه از سر کار آمد، خسته‌تر از همیشه و ناراحت! خیلی سعی می‌کرد آرام باشد؛ اما ابروهای درهم رفته‌اش و برافروختگی چهره‌اش او را لو می‌داد. مادر از او پرسید: «چرا این‌قدر دیر اومدی!؟» او گفت: «چند تا از همکارا رفته بودن زن و بچه هاشون رو از شهر خارج کنن و چند نفر بیشتر نمونده بودن. ماشین آتیش نشانی‌ام خراب‌شده بود و دس تنها باید سریع تعمیرش می‌کردیم. چون هم پالایشگاه به این ماشینا نیاز داشت، هم شهر.»

نگاهی به بچه‌ها انداخت و تک‌تکشان را ورانداز کرد. وقتی دید همه سالم‌اند، خیالش راحت شد. وجود خانواده‌اش در آن وضعیت، نگرانی و اضطراب او را بیشتر می‌کرد و هم‌زمان همین خانواده بود که به او آرامش می‌داد. از نگاهی که به تک‌تک بچه‌ها انداخت، می‌شد فهمید که از صبح تا آن لحظه با فرود هر خمپاره یا با شنیدن هر صدای انفجار، چه بر او گذشته است. تلفنی هم نبود که بتواند حال خانواده‌اش را بپرسد.

هراز چندگاهی از گوشه و کنار شهر، صدای انفجار می‌آمد و همه خانواده به‌طرف صدا بر می گشتندو مضطربانه به یکدیگر نگاه می‌کردند. فاطمه و محمد به پدر چسبیده بودند و تلویزیون نگاه می‌کردند و مادر هم داشت سفره شام را پهن می‌کرد که سوت ناگهانی خمپاره همه آن‌ها را زمین‌گیر کرد و بعد صدای سه انفجار نزدیک پی‌درپی، همه‌جا پیچید و خانه را لرزاند. بچه‌ها بغض داشتند ولی گریه نمی‌کردند. دست‌های مادر می‌لرزید.

پدر با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت: «این چه وضعیه؟ چرا کسی کاری نمی کنه!؟ چرا فکر مردم نیسن!؟ چرا فکر زن و بچه‌ها نیسن!؟ هی خرابی پشت خرابی! انفجار پشت انفجار! مردم بدبخت شدن دیگه! مگه مملکت بی صاحابه!؟ پس اینایی که توی ای شهر و او شهر رژه می‌رفتن، کجان؟»

روزی صدبار آدم می‌میره و زنده می‌شه! تو پالایشگاه به او بزرگی یکی نمیاد یه سری بزنه! خیلی‌ها نیسن، بعد آقایون می‌گن مقاومت کنین! مقاومت! مقاومت با زن و بچه!؟ کسی نمی گه مرده‌ای یا زنده...!

صحبت‌های امام مایه آرامش

پدر همچنان که حرف می‌زد، حواسش هم به تلویزیون بود. شنیده بود که دیشب امام صحبت‌های مهمی کرده است؛ اما از محتوای حرف‌های امام خبر نداشت و می‌خواست از زبان خود ایشان بشنود.

همین‌که آرم اخبار از تلویزیون پخش شد، پدر سکوت کرد. اما مدام از ناراحتی، این پا و آن پا می‌شد. چهره امام بر صفحه تلویزیون نمایان شد. توجه همه به تلویزیون بود. امام لب به سخن گشود و چیزهایی گفت که دیگران نگفته بودند.

آن‌ها اولین بار کلمه جنگ را از او شنیدند. امام جایی در بین صحبت‌هایش گفت: «دزدی آمده و سنگی انداخته...» پدر که سراپا گوش بود، با شنیدن این کلام، دو زانو بر زمین نشست و به دیوار تکیه داد. بعد دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و درحالی‌که اشک در چشم‌هایش حلقه‌زده بود، با لحنی که با لحن قبلی‌اش از زمین تا آسمان تفاوت داشت، گفت: «این مرد چی می‌گه! او کجاس و ما کجا! او از کجاها خبر داره! دزدی آمده، سنگی انداخته!؟ چقدر ما بی‌خبریم! احسنت و مرحبا! مرحبا!»

انگار روی آتش دلش آب ریختند، آرام شد و نشست. از آرامش پدر، همه خانواده سر ذوق آمدند. احساس می‌کردند که دیگر هم آرامش دارند و هم هدف. آرامش دوباره به خانه بازگشت و پدر که غذایش را کنار زده بود، بر سر سفره نشست و شامش را به‌آرامی خورد.

منبع:

علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمودزاده حسینی، بچه‌های مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۳۵، ۳۶، ۳۸، ۳۹

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha