• سه‌شنبه / ۲۵ دی ۱۴۰۳ / ۱۴:۰۸
  • دسته‌بندی: رسانه
  • کد خبر: 1403102518350
  • خبرنگار : 71404

خاطرات معاون صدا به مناسبت روز پدر

پدرم شهادتم را باور نکرد

پدرم شهادتم را باور نکرد

علی بخشی‌زاده، معاون صدا به مناسبت میلاد اما علی (ع) و روز پدر، خاطراتی از پدرش تعریف کرد. او روزهایی را نقل کرد که در اسارت به سر می‌برد و با اینکه به خانواده خبر شهادتش را داده بودند اما پدرش باور داشت به شهادت نرسیده است و روزهای سختی را پشت سر می‌گذارد.

به گزارش ایسنا به نقل از روابط عمومی معاونت صدا، علی بخشی‌زاده، معاون صدا به مناسبت روز پدر، خاطراتی را که از پدرش دارد، این‌طور روایت کرد: هر فرزندی نسبت به پدرش هم ارادت دارد، هم شیفته و واله است. من هم مثل یکی از فرزندان این ملت رشید خاطرات زیادی از پدرم دارم و در زندگی خیلی از ایشان الگو گرفتم. پدرم عجیب اهل دعا بود و دعایش به شدت گیرا بود؛ یعنی دعایش زود می‌گرفت.

او ادامه داد: به یاد دارم در عملیات والفجر مقدماتی مجروح شدید شدم، طوری که هرکس بالا سرم آمد، گفت که فلانی شهید شد و به سپاه ناحیه گفتند فلانی شهید شد، چون خیلی جلو رفته بودم و بچه‌ها نتوانسته بودند مرا به عقب برگردانند. چند روز بیهوش آنجا افتاده بودم و با همان حالت، مجروحیت شدید اسیر شدم. وقتی سپاه به خانه ما اطلاع می‌دهد که شهید شدم و جنازه‌ام آن طرف مانده است، مراسم می‌گیرند، اطلاعیه پخش می‌کنند و روضه می‌گیرند اما پدرم می‌گفت مشکی می‌پوشم و مردم بیایند، قدم‌شان روی چشمم اما علی شهید نشده است. مادرم می‌گفت پدرت خیلی عجیب با موضوع برخورد کرد. پدرم گفت خواب دیدم که علی در یک رودخانه مواج و گل‌آلود شنا می‌کند. همان موقع گفتم علی به‌سختی افتاده و شهید نشده است.

بخشی‌زاده گفت: پدرم که شناگر بسیار ماهری بود و به خودش ایمان داشت، می‌دانست این خواب، رؤیای صادقه است. با این که مراسم زیادی گرفته بودند، پدرم مرتب تاکید می‌کرد که علی شهید نشده و می‌آید. چهارم شهریور سال ۶۹ توفیق پیدا کردم و به همراه آزادگان به ایران آمدم. واقعا خدا پدرم را بیامرزد، خیلی عجیب و غریب بود. او نسبت به تک تک بچه‌هایش بسیار مهربان بود. هفت خواهر دارم که دوتای‌شان به رحمت خدا رفته‌اند. هنگام ازدواج یکی از خواهرانم، در ایران بودم و قبل از اسارتم بود. پدرم، دخترانش را خیلی دوست داشت. مادرم می‌گفت هر کدام از خواهرانت که ازدواج می‌کردند، بدون استثنا پدرم یک ماه مریض می‌شد و کارش به دکتر و سرم می‌افتاد. پدرم به حدی مهربان بود که نمی‌توانست دوری بچه‌هایش را تحمل کند. شادروان گنجینه‌ای عجیب و غریب از محبت و همین‌طور الگویی ارزشمند برای من بود.

معاون صدا خاطره‌ای دیگر از پدرش تعریف کرد: من شهریور سال ۶۹ از اسارت آمدم و قرار بود اوایل سال ۷۰ پدرم به حج برود، به من گفت من قدری پیر و خسته شدم و عمره زیاد رفتم و شما با مادرت به جای من به حج واجب برو و چون در اسارت بودی، برو تا خستگی در کنی. رویم نمی‌شد به پدرم بگویم من جوان‌تر هستم، بهتر است شما به حج واجب بروید. پدرم اصرار و من انکار و در نهایت گفتم پدر! حج مال خودتان است و باید خودتان بروید و من هم خدا قسمتم می‌کند. شب آخر پدرم سر سفره که همه جمع بودند، نزدیک مغرب به سمت قبله ایستاد و دستانش را بالا برد و گفت «ای خدایی که موسی را از دریای نیل نجات دادید و به مادرش سپردید، یونس را از شکم ماهی نجات دادید و به مردمش رساندید و یوسف را از قعر چاه نجات دادید و عزیز مصر کردید، برای تو کاری ندارد که علی را هم با ما به حج بفرستید.»

او ادامه داد: فرداصبح به همراه اقوام، پدرم را به سمت فرودگاه مهرآباد بدرقه کردیم و به‌ خانه برگشتم. در را که باز کردم، تلفن خانه زنگ می‌خورد، گوشی را برداشتم، پشت خط گفتند که از استانداری تهران تماس می‌گیرند و خطاب به من گفتند که شما کجا هستید؟ گفتم چطور مگه؟ گفتند که ۹۹۹ نفر اینجا هستند، نام‌ها و کارهای‌شان برای رفتن به حج آماده است. شما هم عکس و کپی از صفحات شناسنامه بگیرید، به بانک ملی بروید، ۲۳۵۰۰ تومان پول فیش را واریز کنید و بیاورید که امسال به حج بروید. من هم در اوج ناباوری کارها را انجام دادم و به‌عنوان آخرین نفر، مدارکم را تحویل دادم و بعد با آخرین پروازی که از ایران به عربستان می‌رفت، به حج رفتم.

بخشی‌زاده اضافه کرد: حج واجب دو مرحله دارد که یک مرحله‌اش عمره تمتع است که عمره تمتع را انجام دادیم، تمام شد. به هتل آمدیم و بعد به بعثه در مکه رفتم، آدرس کاروان پدرم را گرفتم و به آنجا رفتم. دیدم پدرم دارد وضو می‌گیرد. از پشت چشمانش را گرفتم. پدرم گفت ول کن آقا! من با کسی شوخی ندارم! تا این‌که دستم را از روی چشمانش برداشتم. پدرم برگشت و مرا نگاه کرد و گفت «علی! اینجا! مکه! چطور آمدی؟» گفتم «مگر شما آن شب دعا نکردید؟» برایش تعریف کردم. بعد رفتم پیش مادرم و با او احوالپرسی کردم. واقعا چه دیدار دلی و عجیب و غریبی شد! هرگز از یادم نمی‌رود.

بخشی زاده صحبت‌هایش را اینگونه پایان داد: به پدرم گفتم «وضوی‌تان را گرفتید، باید کنار خانه خدا برویم، پرده خانه خدا را بگیرید و مرا دعا کنید.» ایشان گفتند «شلوغ است، چه کسی می‌تواند در این شلوغی پرده خانه خدا را بگیرد.» گفتم «می‌رویم و ان‌شاءا... خدا شرایط را فراهم می‌کند.» با پدر و مادرم کنار خانه خدا رفتیم و پدرم پرده خانه کعبه را گرفت، یک دستش را بلند کرد و برای من دعا کرد. این یک خاطره نقد نقد از پدرم بود. همیشه با خودم می‌گویم خدایا! پدر چطور دعایش درگیر است، شب دعا کرد و فردا صبحش نام‌ام در حج رفت.

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha