حسن بنیعامری، داستاننویس در نوشتاری که با عنوان «میراث سیمین دانشور را نگذاریم غارت شود» در اختیار ایسنا قرار داده، نوشته است: «اگر سیمین دانشور فرزند ندارد، آیا باید آن حکم نانوشتهی مخفی ابلاغ شود، هر کس از راه میرسد، بیاید میراث او را به تاراج ببرد؟ مگر ما خاندان داستاننویسان ایرانی مُردهایم، که ساکت بنشینیم، فقط غارت را نظاره کنیم؟
خانهی سیمین و جلال آل احمد، حاصل دسترنج هر دوشان، حریم امن و محفل و پناهگاه و پاتوق شاعران و داستاننویسان و مترجمان آن روزگار، حالا شده استودیو هزارم فلان برنامهی مخاطبندار، درش به روی نویسندگان و شاعران راستین و مردمی ایران بسته مانده، شده سرپناه غبار غلیظی که میآید روی تندیس سیمین و جلالمان مینشیند.
کداممان شنیدهایم در روز تولد محمود دولتآبادی، یا در روز تمام شدن رمان تازهاش، یا در روز چاپ کتاب جدیدش، یا در روز ترجمهی هر کتابش در دنیا، یا در روز دیدار احوالپرسانهاش از زن و مرد و پیر و جوان قبیلهی قلم و طرفدارانش، آمده باشند این خانه را آذین و چراغانی کرده باشند، جشن باشکوه براش گرفته باشند، برنامهی تلویزیونیاش را برای ایران و جهان پخش زنده کرده باشند، خبرش را رسانههای اجتماعیمان جهانی کرده باشند، تا همهمان به زنده بودن نویسندهمان و شکوه قلمش و خاندان همیشه جاودانمان بالیده باشیم؟
کداممان شنیدهایم توی خانهی سیمین و جلال برداشتهاند «آکادمی داستان» راه انداختهاند، مجربهامان دارند آن جا بزرگی و تدریس میکنند، نوقلمهای نابغهمان دارند درس داستان و تجربهی زندگی از پیشکسوتهاشان میآموزند، و نخبههامان دلخوش به اعتبار این بزرگان و دلخوش به نشری خصوصی به نام سیمین و جلال، کتابهاشان را دارند با تأیید همین بزرگان و با افتخار به دست مخاطب ایرانی و جهانی میرسانند؟
کداممان شنیدهایم آنجا یک «بنگاه ترجمه»ی خصوصی و مردمی راهاندازی شده، که با علم و با پشتوانه و با تأیید بزرگانِ چشم و دل سیرمان دارند کتابهای ایرانیتر و جهانفهمترمان را به ترجمه میسپارند، در نشری به نام سیمین و جلال، دارند در همین ایران خودمان چاپش میکنند، و آن را در تمام جهان با اعتبار ناشران جهانی به دست مخاطب داستاندوست دنیا میرسانند؟
کداممان شنیدهایم از بزرگانمان در همین خانه دعوت شده باشد، از آنها تیمی خبره با انتخاب تمام قبیله گزیده شده باشد، با اختیار تمامعیار و حتا با چاپ امضاهای تأییدیهشان در صفحهی اول کتاب، آنها باشند که تصمیم میگیرند کدام کتاب چاپ شود، تا بعد نویسندهاش با پشتوانهی علم و دانایی و شهرت و مجوز همین بزرگان از هر گزندی مصون مانده باشند؟ مگر «مردمنهادی» در ایران شعار خیلیهامان نبوده است؟
کداممان شنیدهایم تیمی از خبرگان قبیلهمان در همین خانه تشکیل شده باشد، با اختیار تامّ و با قدرت نفوذ بسیار، دستور کنکاش برای پیدا شدن رمان گمشدهی «کوه سرگردانِ» سیمین دانشور را صادر کرده باشند، تا بعد از پیدا شدن و تکمیل سهگانهی سرگردانیِ مادرمان سیمین، تمام ایران را با افتخار به جشن این ظهور و حضور تازه دعوت کرده باشند؟
کداممان شنیدهایم نویسندهی پیر و جوانمان، ناامید و دلبُریده از دنیا، به خاطر هر درِ بستهای که کتابش سالها به آن خورده، به جشن یا محفلی خصوصی به نام خودش در خانهی سیمین و جلال دعوت شده باشد، کتابش فصل به فصل و نمایشی برای قبیلهی قلم خوانده شده باشد، حُسن و زیباییهای قلمش نقد شده باشد، تا نویسندهی ناامیدمان به نوشتن و زندگی دوباره امیدوار شده باشد؟
کداممان شنیدهایم نویسندهی شهرستانیمان اگر بیاید تهران و جا نداشته باشد، درِ خانهی سیمین و جلالمان به روش باز است، میتواند شب را آن جا اتراق کند؟
این خانه خانهی ماست. ملک اجدادی ما داستاننویسان و شاعران و مترجمها. وارثان واقعی این خانهی عشق و شعر و داستان و کلمه، فقط ماییم ما. فرزندان خلف سیمین و جلال. اگر قانون آمده حکم نوشته که هر کتابمان فقط سی سال متعلق به نویسنده و وارثانش است، اگر مجلس آمده منت سرمان گذاشته و حَدّ قانون جدیدشان شده پنجاه سال، و اگر قانون مکتوب جهانی آمده هر دارایی از هر انسان آزادهای را تا ابد متعلق به او و وارثانش دانسته، این فقط ما قبیلهی قلمیم که باید سکوت بشکنیم، داراییهای ادبیمان را از این تاراج قانونمدارانه برهانیم، برداریم قانون ابدیاش کنیم، و در صفحهی اول هر جلد از کتابهامان بنویسیم «این کتاب تا ابد متعلق به صاحب اثر و خانوادهاش است و هیچ کس در هیچ مقامی حق ندارد بدون اجازهی مالکان اثر از آن بهرهی چاپی یا نمایشی یا صوتی ببرد.»
اگر سامان میداشتیم، اگر خانهی سیمین و جلال دست قبیلهی قلم میبود، اگر بزرگان و جوانانمان با هر تفکر و مسلکی دست در دست هم میدادیم و میرفتیم قانونمند و محترمانه از چپاولگرانِ قانونگرایِ ادبیمان اعادهی حیثیت و طلب میراث حلال خودمان را میکردیم، دیگر هیچ بنی بشری به خودش اجازه نمیداد به تکتک خاندانمان اهانت کند، بردارد بدون اجازه، یا با پشیزی منتگذارانه و از سر لطف و حقارت، کتابهامان را در چاپهای بعدی یا در اقتباسی بیهنرانه و غارتگرانه چپاول کند، بردارد پُز فرهنگی هم به بالاتریها و به مردم بدهد، انتظار داشته باشد همه باید ازش سپاسگزار هم باشند که این میلیونها یا میلیاردها تومان را به جیب زده، برداشته نویسندهمان را هم با همان جیب خالیاش مشهورش کرده.
با کمی اغراق اگر دستمزد تمام داستاننویسان این صد سالهی اخیر را روی هم جمع کنیم، سر تا پای عددش به اندازهی دستمزد یک تیم فوتبال الانمان، یا تیم یکی از فیلم و سریالهای الانمان نمیشود
یک نویسندهی حرفهیی در دنیا از قِبَلِ چاپ کتابش، یا از قِبَلِ اقتباس سینمایی و نمایش و صوتی آنها، تا آخر عمر خودش و خانوادهاش تأمین مالی است. آن وقت ما داستاننویسان ایرانی، به حکم قانون، حتا صاحب اثر خودمان نیستیم که برای خانوادهمان به ارثش بگذاریم. دستمزدهای قانونمندشدهمان برای هر چاپ هر کتابمان آنقدر حقیرانه است که آنها را حتا به زبان نمیآوریم و باز همچنان قدرتمند و راسخ و کوشا فقط مینویسیم.
(تازگی انجمن فیلمنامهنویسان ایران برای هر فیلمنامهی سینمایی حداقل یک میلیارد تومان دستمزد تعیین کرده)
حالا آیا کسی نیست بپرسد «پس چرا هنوز دارید داستان مینویسید؟» جز عشق و جنون، مگر راز دیگری هم هست، که وامیدارد ما داستاننویسهای ایرانی، با هر تفکر و گرایشی، همچنان داستان بنویسیم؟
با کمی اغراق اگر دستمزد تمام داستاننویسان این صد سالهی اخیر را (دوست داشتم بگویم از زمان فردوسی تا حالا را) روی هم جمع کنیم، سر تا پای عددش به اندازهی دستمزد یک تیم فوتبال الانمان، یا تیم یکی از فیلم و سریالهای الانمان نمیشود – قصدم فقط مقایسه است، نه تحقیر و رتبهبندی.
و حالا با افتخار مرزهای ایران را در این سدهها و هزارهها، با وجود جنگها و چپاولها و هجوم فرهنگهای بیگانه، چه کسانی توانستهاند با «همّت» جوانمردانهشان و بدون هیچ پشتیبان و با جیب خالیشان نگاهبانی کنند؟ نویسندگان و شاعران و تاریخنگاران و مترجمان. و فقط با عظمت و شکوه کلمهی پارسیشان. و فقط با هزینهی شخصی خودشان به وقت گرفتن دستمزدهای حقیرانهای که کمرشکن و قلمشکن هم بوده. و فقط با عشقی که تنها در وجود شخص شخیص آنها در تمام طول تاریخ سرزمینمان درخشش داشته.
بهای کلمهی ناب در ایران برای نویسندهاش شکوه جاودانگی و مرزبانی آن است، نه این که دیگران قدرش را با سیم و زری حقیرانه بدانند یا ندانند. بگذارید قدری صریحتر و با افتخارتر بگویم. و از همین چهل و چند سالی که تمام قبیلهی قلم، با هر مسلکی، گذراندهایم. بگذارید بگویم که بعضی از سینماگران مغرور و فرصتطلبمان، بی آنکه رُک به همهمان بگویند، با رفتارشان با داستانها و نویسندههامان به وقت اقتباس، همیشه از موضع بالا به همهمان نگریستهاند. و گاهی با پز جهانی شدن فیلم آن فیلمسازانی که هیچ ربطی به آنها ندارند، جوری رفتار کردهاند تا ما داستاننویسان سر ارادت در مقابل غرور آنها فرود بیاوریم. اما ما قبیلهی قلم هیچکداممان هیچوقت به روی هیچ کدامشان نیاوردهایم که فیلمهای سینماییشان در نهایت یک داستان کوتاه بودهاند. و سریالهاشان یک رمان کوتاه. و هیچکدامشان هیچ وقت نتوانستهاند در گسترش جهان قِصَوی، در مضامین و موضوعهای گوناگون، در شیوههای روایی ساده و پیچیده، در شخصیتپردازیهای جسورانه و رنگینکمانانه، در سرک کشیدن به روایتهای قومی و بومشناسانه، در اسطورهپردازی و حماسهسازی، در مستندنویسی و خاطرهنگاری، و در بازگویی ناگفتههای سرزمینمان ایران به گرد پای هیچ کدام از داستاننویسهامان، خصوص جوانان جسور و مجرب و قصهگو و تکنیکی اکنونمان برسند. و در رویینتنی، به جبر زمانه و به جبر حضور در سرزمینی که در آن نفس میکشیم، هیچ کدامشان به گرد پای جوانترینها و حتا تازهکارترینهامان هم نمیرسند. چشم اسفندیار این جور سینماگران فرصتطلب، قصههای تکهپاره شدهای بوده که مجبور بودهاند آنها را به شکل دلخواه و به سلیقهی مصلحتطلبانهی مدیران سینمایی زمانهشان بسازند. و آدمهای قصههاشان همیشه انسانهایی بودهاند با طیف شخصیتیِ گاه ناچیز، که خالقهاشان همیشه مجبور بودهاند آنها را در خلوت قصههاشان با ملاحظههای فراوان باورناپذیر نشانشان بدهند. اما داستاننویسان ما از زمان فردوسی تاکنون، خصوص تاکنون، شخصیت داستانهاشان را، حتا در خلوت، همانطور که در همیشهی تاریخ در خلوت و جلوت بودهاند، آزادانهتر و واقعیتر و ملموستر تصویر کردهاند.
پس ما قبیلهی قلم صدها قدم، یا شاید هم هزاران قدم، از منظر روایت و واقعنمایی و داستانپردازی و چه و چه، بیمنت، از تمام آن فرصتطلبان سینمایی جلوتریم و سنتشکنتر و مدرنتر. و البته و با افتخار، پستمدرنتر. حالا اگر چیزی نگفتهایم، یا نمیگوییم، از عشق جنونآمیزمان بوده به کلمه. و زمان زودگذری که همیشه آن را کم داشتهایم. و آن را گوهر گرانبهای هستیمان میدانستهایم. نه بهایی که حق مسلم و همیشگیمان بوده و باید برای کلمههای داستانیمان پرداخت میشده و هیچوقت به درستی و به حق پرداخت نشده.
و اما حالا باید از رفتاری بگویم، که با میراث گرانبهای یکی از بزرگان خاندانمان شده. با رمان «سووشون» و بانو سیمین دانشور.
در دنیا همیشه هر کشور را با ادبیات نمایشی و داستانی و با نویسندگان خاصش میشناسند. انگلیس را با ویلیام شکسپیر و چارلز دیکنز. فرانسه را با ویکتور هوگو و اونوره دو بالزاک. یونان را با هومر و سوفوکل. اسپانیا را با سروانتس. آمریکا را با ارنست همینگوی و فاکنر. آمریکای لاتین را با گابریل گارسیا مارکز. در برگردان هر کدام از این شاهکارهای ادبی رسم بر این بوده و هست که سرشناسترین و خبرهترین کارگردان هر کشور بیاید اثر مشهور کشورش را برگردان سینمایی کند. مثل لارنس اولیویه و آن شاهکارهای سینماییاش که از آثار شکسپیر ساخته. یا دیوید لین و فیلمهای درخشان و باشکوهاش از آثار چارلز دیکنز. تنها کتاب مشهوری که سالها ماند و هیچ وقت فیلم نشد، به اصرار و با سختگیری نویسندهاش، «صد سال تنهایی» مارکز بود، که آن هم بعد از مرگش و به تازگی و با رضایت و نظارت خانوادهاش و با سرمایهگذاری مناسب و با مجربترینهای آمریکای لاتین ساخته شده.
و اما «سووشون».
به گفتهی خود سیمین دانشور «تا امروز هشت نفر از رمان من اقتباس کردهن، ولی پسند من نبودهن. حتا یه ایتالیایی پاشد اومد خواست ازش فیلم بسازه، من اجازه ندادم.»
یعنی سختگیریاش را، مثل مارکز، تا روز آخر زندگیاش برای فیلم نشدن رمانش داشته. نمایشنامهاش را ولی به منیژه محامدی اجازه میدهد که بنویسد، بردارد براش بیاورد، تا آن را ظرف دو سه هفته بخواند، بعد به او جواب بدهد. منتها خروسخوان فرداش زنگ میزند به محامدی که نمایشنامه را خوانده، خوشش آمده، و گفته «این همون چیزیه که من میخواستم.»
و در مجوزش نوشته «منیژه به هر کاری دست بزنه طلا میشه. حرف منیژه حرف منه.»
نمایش سووشون، از اسفند ۷۹ تا اردیبهشت ۸۰، با بازی افسانه بایگان در نقش زری، یکی از پرمخاطبترین نمایشهای آن سالها قلم میرود. که بعدها محامدی آن را با بازی شبنم مقدمی برمیدارد کتاب صوتیاش میکند. و بعدترها با بازی سحر بیرانوند ضبط میشود. اما برای من زری سووشون همیشه با صدای ثریا قاسمی توی ذهنم زنده میشود. در نمایشی رادیویی، در شیراز کودکی، فقط صدای او بود که از رادیو فکسنی خانهمان زری را برام زندهتر و باورپذیرتر میکرد.
و حالا که سیمینمان دانشور با تمام سختگیریهاش از پیشمان رفته، و فرزندی مثل مارکز ندارد که از میراثش محافظت کند، آیا هر کسی اجازه دارد به هر کسی اجازه بدهد سووشون را بردارد بسازد؟ همانها که در این سالها به هر دلیل اجازه ندادند داستانهای «هزار و یک شب» و «شاهنامه»، یا عاشقانههای نظامی و هر عاشقانهی دیگری، یا تاریخنگاریهایِ داستانیِ بیهقی و دیگر ادیبانمان به فیلم یا سریال تبدیل شوند، همانها با همان دلیلها نباید به هیچ کس دیگر اجازه میدادند طرف گنجینه و میراث ادبی سرزمینمان ایران برود. که اگر هم قرار بود کسی سووشون را بسازد، به دلیل پروژهی ملی بودنش، باید با مشورت وارثانش در قبیلهی قلم و با حضور کارگردانان مجرب قدیمی این اتفاق میافتاد. علی حاتمی و داریوش مهرجویی اگر زنده میبودند، خصوص مهرجویی که کارکشتهی اقتباس بود، حق مسلم آنها بود که این سریالها را بسازند. یا از زندههامان حق مسلم تقوایی بود، با آن پشتوانهی موفق اقتباس از «دایی جان ناپلئونِ» ایرج پزشکزاد، «آرامش در حضور دیگرانِ» غلامحسین ساعدی، «داشتن و نداشتنِ» ارنست همینگوی. و البته بهمن فرمانآرا. و البته بهرام بیضایی نازنین. و صد البته مسعود جعفری جوزانی. که به گواه فیلمهای سینمایی ماندگار و سریال «در چشم باد»ش، شیراز و فرهنگ مردمش و سینمای قصهگو را خوب میشناسد. و هیچ وقت از زبان زری سووشون برنمیدارد به «محلهی مُردِه ستون» بگوید «محلهی مَردِستون».
( در یک تخیل رها تصور کنید که به جای یوسف و زری رمان، پارسا پیروزفر و ترانه علیدستی در فیلم یا سریال جوزانی بازی میکردند و، چه غوغاها که به پا نمیکردند) و حالا...ها، کاکو. خوش به حال آن جوانک شیرازی، که داستانهای شیرازیاش را توی کتابهای تازه چاپشدهاش برداشته فرستاده برای شهرزاد نادیدهاش سیمین، تا همین الانها بردارد بهاش زنگ بزند، او گوشی را بردارد بگوید «جانم؟»، او گوشی عرقکرده را لب بچسباند بگوید «حسنم، بنیعامری، جونتون سلامت. کتابهام به دستتون رسید؟»
و او صداش بشود صدای دخترکی جوان، رها، پر شر و شور، خندان، سرشار از زندگی، که میخواهد بداند تا حالا کجا بودهام، چرا او مرا زودتر نَجُسته است. و میخواهد از داستان «یک قاتل خشن استخدام میشود» بگوید.
میگوید «این که قصهی من و جلاله. زدی تو خال، کاکوی جونی.»
و از دانیال دلفام و کتاب «دلقک به دلقک نمیخندد» بگوید و اینکه خیلی ازشان خوشش آمده و «بیا میدهمشون به مترجم خودم باتمانقلیچ، برداره همهشون رو برات ترجمه کنه. فقط پا شو بیا یه سر ببینمت از نزدیک. میآی؟»
آه از آن دیدار و... خوشا این میراثی که سیمین برای همهمان گذاشت و حالا باید همهمان پاسش بداریم از هر بیحرمتی و از هر روزمرگی.
کاش دست کم برای هر اقتباسی از سووشون از داستاننویسان شیرازیمان رخصت و مشورت گرفته میشد. از پیرمان عبدالعلی دستغیب. از مرشدمان امین فقیری. از غربتنشینمان شهریار مندنیپور، که مادرمان دانشور، بعد از عباس معروفی، قلم جلال آلاحمد را فقط به او هدیه داد. از ابوترابمان خسروی. و از شهلامان پروینروح و دیگر داستاننویسان قدرتمندی که در داستانهاشان شیراز و بهارنارنجهاش را نفس کشیدهاند. میشد همهشان را جمع کرد، ازشان نظر خواست، فیلمنامه را با کمک آنها از حفرهها خالی کرد، و یک اثر شکوهمند ساخت که تمام شیرازیها و تمام ایران به آن افتخار کنند. حالا اگر این دُردانهی تازه، دل از بعضیها نبرده، خب نبرده باشد. دنیا که به آخر نرسیده. بینوایان هم بارها ساخته شده. یا تک تک آثار شکسپیر. یا یکایک آثار دیکنز. این اثر هم اگر دل به پاش ریخته شده باشد، دست هیچ کس نیست، دلها را فتح خواهد کرد. اگر هم فتح نکرد، خب نکرده دیگر. کسی دیگر در زمانی دیگر میآید، قَدَر قُدرتتر، با همدلی و همفکری جمعی، مثل پروژهای ملی، برمیدارد مثل دیوید لین و فیلم «دکتر ژیواگو»ش، از رمان باشکوه سووشونمان فیلمی سه چهار ساعته یا سریال جزییپرداز و موجزتز میسازد، و چشم کنجکاو دنیا را به طرف ایرانمان میچرخاند، با این تمنا که «ایران، قصهی تازه برام بگو!»
انتهای پیام
نظرات