به گزارش ایسنا، محمد علایی، از آزادگان دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، با اشاره به تجربه زیستهاش به مدت پنج سال در اردوگاههای «رمادی ۱۰» و «تکریت ۱۷» روایت میکند:«در اسفندماه سال ۱۳۶۴ به اسارت نیروهای عراقی درآمدم و سرانجام در تاریخ ۴ مرداد ۱۳۶۹ به وطن بازگشتم. نزدیک به پنج سال، طعم تلخ اسارت را در اردوگاههای مختلف، از جمله رمادی ۱۰ و تکریت ۱۷، چشیدم.
طی این دوران، پنج ماه محرم را در دل اردوگاه سپری کردم؛ ماههایی که هر سال، رنگ و بویی متفاوت اما مشترک در غربت داشت. اگرچه در کلیات برای اکثر اسرای ایرانی مشابه بود، اما تفاوتهایی نیز داشت که بسته به محل اردوگاه، رفتار مأموران، و شرایط نگهداری، تجربه هر اسیری را منحصر به فرد میکرد.

پیش از انتقال رسمی به اردوگاه، به ما واکسنی تزریق کردند که هیچ اطلاعی از نوع یا ماهیت آن نداشتیم. تنها نتیجهاش، تب شدید، ضعف بدنی و نالههای ممتد همه اسرا بود. همان ایام، نخستین محرم در اسارت فرا رسید، در حالیکه بیشتر بچهها از شدت تب زمینگیر شده بودند. آن محرم در سکوت تبدار اردوگاه گذشت.
پس از حدود ۱۰ ماه، وضعیت ما از «مفقودالاثر» به «ثبتشده نزد صلیب سرخ» تغییر یافت و شرایط اندکی بهبود پیدا کرد. آرامش نسبی ایجاد شده، فرصت محدودی برای خودسازی و معنویت در اردوگاه فراهم آورد. روزی، در خلوت خود، شعری مذهبی زمزمه میکردم؛ چنان در حال و هوای خود فرو رفته بودم که متوجه نشدم چند نفر از اسرا آرام اطرافم نشسته و گوش سپردهاند. همانجا بود که متوجه شدند صدایم برای مرثیهسرایی مناسب است، و این موضوع سرآغاز مسئولیتهای بعدیام در مراسمات مذهبی اردوگاه شد.
اردوگاه محل نگهداری ما، دارای چهار قاطع بود و هر قاطع، هشت آسایشگاه داشت. در یکی از فضاهای باریک میان این آسایشگاهها، جایی تقریباً هشتمتری، محلی مخفی فراهم آمد که بچهها آن را با احترام «بیتالاحزان» نامگذاری کردند. همانجا بود که سنگبنای فعالیتهای مذهبی، هرچند پنهانی، نهاده شد.
در بیتالاحزان، زیارت عاشورا را بهصورت جمعی قرائت میکردیم. برای محافظت از مراسم، دو نفر در انتهای سالن به نگهبانی میایستادند. اگر احتمال ورود سربازان عراقی وجود داشت، این دو نفر بهصورت نمایشی با یکدیگر درگیر میشدند تا بهصورت غیرمستقیم، دیگران را مطلع کرده و مراسم را متوقف کنند.
شبهای محرم، برنامههایی با دعوت از مداحان در آسایشگاهها برگزار میشد. شبی از شبهای ششم یا هفتم محرم، از من برای مداحی در یکی از آسایشگاههای قاطع هفتم دعوت شد. طلبهای نیز در آن مراسم سخنرانی کرد و سپس نوبت به مداحی من رسید. پس از پایان مرثیهخوانی، جمع وارد شور شد. شور حسینی چنان عمق و وسعتی گرفت که صدای نوحه به آسایشگاه کناری رسید، و بهتبع آن، آسایشگاه بعدی نیز همصدا شد. در اندک زمانی، کل اردوگاه به یکپارچگی کمنظیری در سینهزنی و نوحهخوانی دست یافت.
این شور فراگیر، سرانجام توجه مأموران بعثی را جلب کرد. نورافکنها روشن شد. سربازان به اردوگاه یورش آوردند و با فریادهای «ساکت، ساکت!» تلاش کردند آرامش را بازگردانند. در اقدامی بازدارنده، به هر آسایشگاه حدود ۳۰ سرباز مسلح با چماق وارد شدند و مستقر شدند تا مراسمی دیگر برگزار نشود.
در اقدامی دیگر، عراقیها دستور دادند همه اسرا پیراهنهای خود را بالا بزنند. هر کس آثار قرمزی و کوفتگی ناشی از سینهزنی بر سینهاش دیده میشد، توسط مأموران شناسایی و به بیرون از آسایشگاه منتقل شد. در آنجا، به شدیدترین وجه مورد ضرب و شتم قرار میگرفتند.»
با وجود این سرکوبها، عزاداری برای اباعبدالله الحسین (ع) در اردوگاهها خاموش نشد. آنچه خاموش شد، تنها صدای بلند نوحهها بود اما عشق به اهل بیت(ع)، در جان ما باقی ماند. آزاده محمد علایی که پیشتر به خاطر صدای خوش، از مداحان فعال دوران اسارت بود، اینک به دلیل مشکلات تنفسی دیگر قادر به مداحی نیست.»
انتهای پیام
نظرات