به گزارش ایسنا، مسجد همچنین از صدر اسلام تاکنون مسجد همواره بهعنوان یکی از مراکز و پایگاههای مهم اجتماعی جامعه مسلمین بوده که در آن گذشته از انجام فرایض دینی و ادای نماز، بسیاری از فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی که بسترساز تحولات سیاسی و اجتماعی در جامعه مسلمین بوده است، تصمیمگیری و اجرایی گردیده است.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران و بهویژه با شروع جنگ تحمیلی، مسجد اهمیت خود را بهعنوان پایگاهی برای تربیت و بسیج نیروهای اجتماعی برای دفاع از دین و آئین و آبوخاک کشور پیدا کرد و زمینهساز تربیت و تعالی و رشد و نمو فرهنگی و دینی بهویژه جوانانی شد که از عنفوان جوانی به برکت حضور در مساجد، رسالت دفاع از دین و میهن را درک نموده و به سمت جبهههای حق علیه باطل شتافتند و برخی نیز در این راه بهافتخار شهادت نائل آمدند.
حسن لاکی از جمله این نوجوانان دهه شصتی انقلاب بوده که در کتاب مهتاب و مین به بیان خاطراتش از آن روزها و سالهای حماسی و جوشوخروش نوجوانان و جوانان هم سن و سال خودش در مسجد پویای « مالک اشتر» محله مهتاب شهر مشهد پرداخته که به مناسبت روز جهانی مسجد منتشر میشود:
اوایل انقلاب که ما مسجد را پاتوق کرده بودیم، خانوادههایمان میگفتند مگر مسجد جای این کارهاست؟ اما کمکم میدیدند که این مساجد، جمعیتی از بچهها را دور هم جمع کرده و انرژیهای آنها را به خودش مشغول کرده. پذیرفته بودند که بله! مسجد دقیقاً جای اینکاره است!
این فضای فرهنگی برای بچهها بسیار خوب بود. در حقیقت ما در مسجد اهمیت زندگی اجتماعی را یاد میگرفتیم. کارهای دستهجمعی و تیمی، همکاری و تعاون. در آنجا ما اصل «یکی برای همه» را میآموختیم. اینکه هریک از ما برای همه کار کند. برای همه مفید باشد و در کنارش اصل همه برای یکی هم بود. همه ما برای یک هدف واحد دورهم جمع شده بودیم. یک هدف والاتر از دوستی. هدف ما ارزشهای انقلابی ما بود.
ما تحت تأثیر تبلیغات و جوهای فرهنگی نبودیم. انقلاب در بطن ما رخداده بود و ما میخواستیم نگهش داریم. ما همدل شده بودیم. هممسلک، همراه و همپیمان.
کمکم جوری شده بود که در مشهد همه مسئولان شهر و استان، مسجد عزیز ما را میشناختند. دیگر برای خودمان برند نشان داشتیم و مثلاً میگفتند این نوشته روی دیوار، کار رزمندگان مسجد مالک اشتر است. فلان پوستر، فلان طراحی، فلان تصویر یا فلان اقدام فرهنگی مال رزمندگان اشتر است.
برای اولین بار که عکس شهیدی را روی دیوار کشیدیم، روی دیوار بانک ملت، واقع در چهار طبقه بود. نقاشی زیبایی از شهیدی بود که دخترش، گلسرخی روی صورت پدر شهیدش گذاشته بود. زیر آن عکس نوشتیم: از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر، یادگاری که درین گنبد دوار بماند.
جبهه رفتن ما تحت تأثیر مسجد بود. همان مسجد مالک اشتر، (کوچه) دهم مهتاب. ما بچههایی بودیم که همه از همدیگر تأثیر میگرفتیم و رفتوآمدمان به مسجد بسیار زیاد بود. بههرحال ما باهم آنجا زندگی میکردیم.
من بین دوازدهسالگی تا بیستوسهسالگی هر شب مسجد بودم. تا زمانی که ازدواج کردم هیچ شبی را در خانه نخوابیدم. خیلی از بچهها بعداً حتی مراسم عروسیشان را هم در همان مسجد گرفتند؛ چهار نفر از بزرگان مسجد، آقای انتظامی، سعید سهیلی و علی محمد زاده و جواد مهجوری، ازدواجشان را توی همان مسجد جشن گرفتند.
یک روز مراسم برای خانمها بود و یک روز برای آقایان. با همان چیزهایی که داشتیم، یعنی همان پرچمهای ایران و پرچمهای یا زهرا (س) و یا ابوالفضل (ع) و گلهایی که داشتیم، داخل مسجد و با ریسههای چراغ، حیاط مسجد را تزیین میکردیم و مراسم ازدواج را برگزار میکردیم.
در این مجلسها، برنامههای مختلف برگزار میکردیم. سرود میخواندیم. سخنران میآمد و صحبت میکرد و برنامهها به این شکل اجرا میشد.
حتی توی آن مراسم هم گاهی بچهها با لباسهای نظامی و شلوارهای گتر کرده، میآمدند و مینشستند و شیرینی میخوردند.
من خودم همیشه لباس نظامی داشتم. یکی از خیاطیهای نزدیک مسجد، لباس نظامی میدوخت. داده بودم برایم لباس نظامی بدوزند. پیراهن نظامی داشتم و شلوار نظامی و حتی پوتین.
خاطرم هست که حمید رجبیان در آخرین شبی که در مشهد بود و میخواست فردای آن شب به جبهه اعزام شود، به من که کوچکترین بودم گفت: اگه همیشه اینقدر منظم باشی خیلی عالیه. همیشه همینطور باش.
تحسین او برای من یک درس بود. باعث شد دلم بخواهد یکعمر منظم باشم. او مربی ورزش ما بود و به ما جودو آموزش میداد و یک ماه بعد من بالای سر جنازهاش ایستاده بودم و حس عجیبی از او گرفته بودم. به گلهای سرخ روی تابوتش زل زده بودم. از خودم میپرسیدم که الآن او کجاست؟ درست بود که کوچک بودم، اما روح بزرگ او به من سرایت کرده بود. جواب سؤالم این بود که او در قلب من و در وجود من است.
گاهی خودم میرفتم برای مسجد کتاب میگرفتم. میرفتم اینطرف و آنطرف رایزنی میکردم و افراد را قانع میکردم و مثلاً پنجتا کتاب خوب میگرفتم. حتی کتابهای خانه خودمان را آوردم گذاشتم توی کتابخانه مسجد. کتابخانه مسجد نظم داشت. سه هزار جلد کتاب را با پلاستیک، جلد، شمارهگذاری و در دفترهای مسجد ثبت کرده بودیم.
یک چهارچوب تشکیلاتی از اسامی گروهها و نحوه ارتباطشان با یکدیگر نوشته بودیم و زده بودیم به دیوار کتابخانه مسجد و لیست اعضا و شرح وظایف کلی آنها را ثبت کرده بودیم.
به محمدرضا رحمانی میگفتیم پونز، چون محمدرضا در آن چارت، وظیفه به خصوصی نداشت، اما در همه کارها دست داشت. به عبارتی مثل پونز که کاغذی را به دیوار محکم میکند، همه اعضا را به یکدیگر متصل میکرد. محمدرضا البته از سر تواضع و فروتنی برخورد میکرد و نسبت به بقیه بزرگترها آرامتر و رفتارش منطقیتر بود. زبان نرم و گویش آرامی داشت. خیلی آرام حرف میزد.ترمز ما بود و نمیگذاشت ما تندروی کنیم.
با شروع جنگ هم به جبهه رفت و ما شنیدیم که فرمانده واحد تخریب تیپ ۲۱ شده است. هر بار میآمد و میرفت، چیزهایی از جبههها میگفت که ما خوشمان میآمد و یکییکی تصمیم میگرفتیم عازم جبهه بشویم.
منبع:
لسان طوسی، منصوره، مهتاب و مین، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۷۸، ۷۹، ۸۰، ۸۱.
انتهای پیام
نظرات