• چهارشنبه / ۱۹ شهریور ۱۴۰۴ / ۱۱:۰۹
  • دسته‌بندی: ادبیات و کتاب
  • کد خبر: 1404061911420
  • خبرنگار : 71573

محمدرضا کاتب مطرح کرد

هنرمندانی که باید هزینه بدهند

هنرمندانی که باید هزینه بدهند

محمدرضا کاتب می‌گوید: اگر هنرمند بخواهد مقابل جهل‌ها و جعل‌های جامعه بایستد باید هزینه بدهد؛ چون جامعه به او روی خوش ‌نشان نمی‌دهد و طردش می‌کند.

این داستان‌نویس در یادداشت خود با عنوان «جهل عمیق» که برای انتشار در اختیار ایسنا قرار داده، به جهان امروز، ادبیات و هنر اندیشمند و ژانر و ژانرنویسی پرداخته و نوشته است: جهان امروز جهان جهل عمیق است. جهانی که میان آن زندگی می‌کنیم؛ اما قادر به دیدن و لمس آن دیگر نیستیم یا بهتر است بگوییم نمی‌خواهیم آن را بفهمیم تا باز بتوانیم همچنان ادامه بدهیم. در چنین جهانی که دائم در حال انکارش هستیم نقش هنر و ادبیات اندیشمند چه می‌تواند باشد؟

**

ذهن انسان در پی تعریف‌پذیر کردن جهان و داده‌هایش است. هر چیزی را به‌سرعت بسته‌بندی می‌کند تا به‌وسیله‌ این قالب‌ها، گذشته، حال و آینده‌اش را بفهمد و به جهان بی سر و سامانش، دست‌کم در خیال سروسامانی بدهد. خیلی وقت است که انسان  دیگر حریف جهان بی‌معنایش نیست و کاری هم از دست قالب‌ها و  هم‌جوار و همنشین کردن معناهایش برنمی‌آید. او دیگر چاره‌ای ندارد و به هر چیزی که دستش برسد چنگ می‌زند تا باز بتواند ادامه بدهد؛ اگر چه همین مسئله خودش به‌مرور باعث درد بیشتری برایش می‌شود. شاید به همین علت باشد که گاه متوجه می‌شویم انسان دیگر نمی‌خواهد به‌وسیله قالب‌ها و کلیشه‌ها و اندیشه‌های بسته‌بندی‌شده جهان را فهم یا تفسیر کند، بلکه می‌خواهد به‌وسیله آن به آرامش یا لذتی خاص برسد. و دردها  و مصائبش را تبدیل به چیزی آرام‌بخش یا لذت‌آور کند و زندگی‌اش را به‌وسیله آن بهانه‌ها قابل‌تحمل. مقیدکردن مفاهیم  و ساخت کلیشه‌ها و قالب‌ها تکلیف آدم را برای مدت کوتاهی هم هست  روشن می‌کند. به همین دلیل امروز ساده و لذت‌آور کردن هر چیزی این‌طور مهم و اصل شده است. حتی در پردردترین چیزها همه به دنبال تکه‌های کوچک لذت‌بخش یا آرامش‌بخش هستند. می‌شود این‌طور هم گفت که ما امروز  به‌وسیله لذت و آرامشمان می‌خواهیم هر چیزی را که قصد جان ما را دارد  درک و مهار کنیم و این باز یکی دیگر از آن بازی‌هایی است که با خودمان می‌کنیم. چاره‌ای نیست وقتی جهان روبرویت پر از تیغ‌های برنده و خشونت و درد است و تو مجبوری از میان این‌همه تلخی عبور کنی پس دیگر راهی نداری جز آن که جوری  به حوادث  و مسائل نگاه کنی که درد کمتری ببری و توجیه کنی وجود این‌همه سختی، زخم و تیغ را. و اگر زرنگ باشی از زخمی که برمی‌داری لذت هم ببری. و از لمس این لذت و جهان خیالی‌ای که ساختی به آرامش کوچکی دست پیدا کنی. بشر انواع‌واقسام افیون‌ها را تا حالا امتحان کرده تا جلو دردهایش را بگیرد و شاهد نوع خاصی از امنیت باشد. بدبختانه هر کدام از این افیون‌های کم‌کننده درد، خودش باز ما را دچار دردهای تازه‌ای کرده است. دویدن پی آرامش و  خوشبختی و دستاورد داشتن و فراوری‌های عجیب‌وغریب لذت‌جویانه به‌کلی روح آدم‌های این دوران  را خسته و نابود کرده است و او را از درون  خالی. کافی است به آدم‌های دوروبرمان نگاه کنیم یا اگر جرئت داشته باشیم در آینه به خودمان. همه داریم کپی دست‌دوم یک کسی و چیزی دیگر می‌شویم. شبیه هم زندگی می‌کنیم با آرزوهایی یکسان. و شبیه هم تمام می‌شویم. همه چیز دارد استاندارد پیدا می‌کند. از بدن و ظاهر آدم‌ها گرفته تا داشته‌ها و اندیشه‌هایمان. آدم خوشبخت و موفق امروز کسی است که بتواند به این استانداردها نزدیک شود. اگر بتواند آن استانداردها را رد کند می‌تواند بالاتر از بقیه خودش را ببیند و احساس پیروزی و خوشبختی و پیشرفت بیشتری کند. ما حتی برای  کارهای معنوی و عشق و احساساتمان هم استانداردسازی کردیم. حتی برای فهم معنویتمان  از الگوهای کاملاً مادی استفاده می‌کنیم. و این‌طوری است که عشق امروز به جنسیت و شهوتی کش‌دار فروکاسته شده و معنویت ما به مادیتی بزک‌کرده.  ما امروز برای احساس سرخوشی و برتری‌مان  حاضر به هر کاری هستیم: برای هر کاری یک‌جور استاندارد تعریف کردیم که همه باید از بدو تولد بکوشیم  تا به هر صورتی که هست به آن دست پیدا کنیم که اگر غیر از این کنیم آدمی مفلوک و شکست‌خورده‌ایم. استانداردسازی ما را محکوم به نوع خاصی از افکار، رفتار و زیست و  حتی خیال می‌کند. در  خیالمان هم جرئت نداریم از استانداردها اندکی دور شویم. و گاه برای‌آنکه با سرعت بیشتری به‌سوی استانداردهایمان  بدویم، دائم خودمان را با بقیه  مقایسه می‌کنیم تا بفهمیم چقدر عقب هستیم و چقدر شکست‌خورده‌ایم و چقدر راه نرفته داریم. خودمان را ناامید و شلاق‌کش می‌کنیم تا تلاش بیشتری برای رسیدن به افق‌هایمان بکنیم و از معمولی بودن دور شویم و باز بیشتر بدویم  و به استانداردهای جامعه  نزدیک و نزدیک‌تر شویم و از لذت برتری‌مان بیشتر بنوشیم و بیشتر  مست شویم. امروز ما بیش از هر زمان دیگری محتاج توجه دیگران هستیم.  چون توجه دیگران باعث موجودیت ما می‌شود و اگر در مرکز این توجه نباشیم احساس ناامیدی و سرخوردگی و شکست  می‌کنیم.  خودمان را بازنده می‌دانیم تا باز بیشتر و بیشتر بدویم. و  این یکی دیگر از بازی‌هایی است که با خودمان می‌کنیم تا بیشتر از خودمان بهره‌کشی کنیم. حتی احساس یاس و خشمی که از شکست‌هایمان می‌کنیم، بازی دیگری است که با خودمان می‌کنیم تا بیشتر  و بیشتر دستاورد داشته باشیم. و به‌وسیله‌ مقایسه‌ زندگی و دستاوردهای خودمان با دیگران انگیزه پیدا کنیم برای دویدن  بیشتر. اگر از این راه برویم حتماً به جایی می‌رسیم که استانداردهای دیروز دیگر آرام و شادمان نمی‌کند؛ چون لذتشان کم شده است. بهترین لذت‌ها هم به‌مرورزمان اثرشان کم می‌شود. و ما چاره‌ای نداریم  برای ادامه‌دادن، به زندگی‌مان لذت بیشتری تزریق کنیم و استانداردهای بالاتری را بخواهیم تا باز جان دویدن و جنگیدن تا لب مرگ را داشته باشیم.  و این ماجرا و تجربه ادامه دارد تا هرچه داریم و نداریم بگذاریم وسط تا دوباره احساس خوشبختی و آرامش کنیم که نمی‌کنیم؛ چون به مجردی که  بایستیم و قانع بشویم دیگر نمی‌توانیم قدم از قدم برداریم و انگیزه‌هایمان از دستمان می‌رود. استانداردها، مدهای فکری و اندیشه‌های منفعت‌طلبانه و مقصدگرایانه هستند که تعیین می‌کنند در این شرایط و مکان تو در چه قالبی باید قرار بگیری و  چطور خود را ببینی و به چه سمت و هدفی حرکت کنی و نهایت هم طبق این استاندارد کجا و چطور تمام شوی. این‌طوری است که امروز می‌بینیم؛ مثلاً نسل تازه‌ ما ناگهان هجوم می‌برند به سبک خاصی از الگوهای رفتاری، زیستی و زبانی و  خودشان را با آن سبک و قراردادهایش به بند می‌کشند. دنیای  مدرن به خودش هنوز می‌بالد که خرافات و سنت‌های دست‌وپاگیر گذشته را نابود و یا از انسان دور کرده است.  چه  شادی‌ها و احساس پیروزی‌ها در شکست آن خرافات که نکردیم. و امروز ما از خرافاتی کهنه پناه برده‌ایم به خرافاتی مدرن. واقعاً چه فرقی می‌کند که به چه اسم و رسمی خرافات تازه‌مان را بپرستیم. خرافه، خرافه است. امروز ما از دوران جهل مقدس رسیده‌ایم به جهل عمیق. جهلی که دیگر حتی متوجه‌ عمق و نفوذ و تأثیرش در خودمان نیستیم، چون دیگر جزئی از وجود ما شده است. طوری این جهل با بدن، روح و صفات ما یکی شده که نمی‌توانیم از خودمان جدایش کنیم. ما می‌توانیم جعل‌ها و جهل‌های جهان کهنه را شناسایی کنیم و از خودمان دور. چون آنها مثل زالو به  پوسته‌ ما می‌چسبند و  قابل‌شناخت هستند. اما دیگر حریف جهل عمیق خودمان نمی‌شویم؛ چون تبدیل شده‌ایم به آن جهل. من هستم؛ چون آن جهل هست. جهل‌های مقدس چیزی جدای از ما بودند؛ اما  این جهل عمیق چنان آمیخته شده با ما که دیگر معلوم نیست او کجا شروع می‌شود و ما کجا تمام  می‌شویم. کشتن جهل‌ها و جعل‌ها یک کار دائمی و همیشگی است. و هنر و ادبیات امروز بخشی از هدفش  شناخت جهل‌های عمیق و جداکردن آنها از انسان است. شاید سوال بشود که  ادبیات و هنر کلاسیک هم به‌نوعی کارش همین بوده پس چرا ما امروز راه دیگری را در پیش گرفتیم.  آثار کلاسیک و حتی مدرن تفاوت عمده‌ای با آثار امروز دارند. آثار کلاسیک یا مدرن مبنایش این بود که برای همه آدم‌ها در همه شرایط فقط یک حکم  صادر می‌کرد و همه مخاطبان باید سعی می‌کردند با آن حکم یک‌جوری خودشان را هماهنگ کنند که شدنی نبود. برای همین آن نوع داستان و فیلم و نمایش افول کرد و کارکردش را از دست داد. همچنان که دنیا به‌روز می‌شود نسخه‌ فهمیدن این دنیا هم باید به‌روز  بشود. هنر و ادبیات امروز مسئله‌اش این است  هر مخاطبی باید باتوجه‌به شرایط و اتمسفرش، خودش  مسیر خودش را پیدا کند تا بتواند از میان این جهل‌های عمیقی که دچار شده خودش را بیرون بکشد. دیگر یک نسخه‌ تنها، جوابگوی این شرایط پیچیده و سخت نیست. و یک اندیشه و قاعده‌ کلی و همه‌گیر و همه‌جایی وجود ندارد. برخی از آثار کلاسیک و گاه مدرن حکم‌هایی می‌دادند که جهل مقدسی را شناسایی و نابود می‌کرد. اما همان حکم خودش بر اثر تکرار در شرایط دیگر تبدیل به جهل  مقدس دیگری می‌شد. چون آن حکم و تفسیر یک‌بعدی بود. پس برای همه به یک اندازه کار نمی‌کرد. و تو وقتی با آن تفسیر روبرو می‌شدی فکر می‌کردی مشکل از توست که نمی‌توانی مسائل را بفهمی. و درست سر همین پیچ بود که ادبیات و هنر گذشته کارکرد خودش را از دست می‌داد و حتی در تفسیر جهان تازه زبانش الکن می‌شد. چون با دادن نسخه‌ها و حکم‌ها و مفرهای کهنه، مخاطب را به سردرگمی بیشتری مبتلا می‌کرد. و به همین دلیل بود که  برخی  از منتقدان اعلام کردند هنر و ادبیات دیگر کارایی ندارد و باید کنار گذاشته شود  یا صرفاً وسیله‌ای برای تفریح و سرگرمی بشود. آثار کلاسیک یا مدرن با حکم‌های ثابتی که  می دادند در حقیقت یک‌جور استانداردسازی را مدنظر داشتند. تک‌بعدی بودند پس سبک زندگی خاصی را به تو تحمیل می‌کردند. و در نهایت هم  هر نوع حکم تک‌بعدی‌ای محکوم به شکست است؛ چون اجازه بروز و ظهور اندیشه و تفسیرهای تازه را به مخاطب نمی‌دهد. و این‌طوری بخشی از شخصیت واقعی انسان امروز را ندیده می‌گیرد یا حتی از بین می‌برد.  و ما را یک کپی ناقص و بی‌ارزش از یک اثر بزرگ به نام انسان امروز می‌کند. و شالوده‌ محکمی را مقابل ما می‌گذارد که هیچ جوری از آن نمی‌توانیم عبور کنیم. و این‌طوری است که آرام‌آرام در جهل عمیق خودمان فرومی‌رویم و جزئی جداناپذیر از آن می‌شویم. طوری که  دیگر معلوم نمی‌شود ما قسمتی از آن جهل هستیم یا آن جهل قسمتی از ماست. شاید به همین دلیل باشد که رجوع مخاطبین ایرانی آن هم  در این حد و اندازه به آثار کلاسیک جهان را نمی‌شود امری مثبت  و یا مهم ارزیابی کنیم. این بیشتر از آن که جای خشنودی داشته باشد جای فکر و تعمق دارد. چرا مخاطبین اهل فکر یک جامعه این‌طور  گیرکرده‌اند در صدسال قبل روسیه و اروپا؟ چرا در آن جهان رفته باید دنبال امروز خودشان بگردند. مشکل کجاست؟ قاعده‌مند کردن انسان باعث می‌شود تو کسی بشوی که نمی‌دانی کیستی و چرا حالا باید آن آدم بشوی. همه‌ ما با تمام جانمان امروز داریم تلاش می‌کنیم تا به آن استانداردی که جامعه مقابلمان گذاشته برسیم و مهم نیست دیگر میان  این راه چه چیزهایی را  از دست می‌دهیم  یا به چه تبدیل می‌شویم. فقط در حال دویدنی دائمی هستیم. می‌خواهیم به آن نمونه و استانداردی که برایمان تعیین کردند برسیم. یا باید قبول کنیم یک آدم شکست‌خورده هستیم یا باید بدویم. برای اینکه نگویند شکست خوردی می‌دوی پی چیزی که اصلاً نمی‌دانی چیست. می‌روی تا ببینی استاندارد تازه‌ جامعه کجاست. و وقتی به آن استاندارد می‌رسی احساس سرخوردگی می‌کنی. چون برای چیزی تلاش کردی که اصلا نمی‌خواهی‌اش و این سرخوردگی تازه اول ماجراهایی است که جلو راهمان خوابیده. چون باید دوباره افق و استاندارد تازه‌ای برای خودت ترسیم کنی تا  بتوانی ادامه بدهی. پیامد روشن این استانداردسازی‌ها در ادبیات و هنر امروز  ما را به چیزهایی مثل ژانر و ژانرنویسی رسانده است. ژانرنویسی برآمده از چنین جهانی است. در ژانرها هم همه چیز استاندارد خودش را دارد و تخطی از حدود نباید کرد. شاهد رمان‌ها و فیلم‌هایی هستیم که به‌شدت به قواعد و خط‌کشی‌ها اعتقاد دارند و گاه اصلاً بر طبق الگوها نوشته و ساخته می‌شوند. به‌جای آن که این  آثار پیشرو و راه‌گشا باشند دنباله‌رو مخاطب و جامعه هستند. جامعه‌ای که پی استانداردها می‌دود به هنرمندانش می‌گوید اگر مرا می‌خواهی باید به استانداردهای من احترام بگذاری و مثل من فکر کنی و نیاز مرا آن طور که من می‌خواهم برطرف کنی. اگر هنرمند بخواهد مقابل جهل‌ها و جعل‌های جامعه بایستد باید هزینه بدهد؛ چون جامعه به او  روی خوش ‌نشان نمی‌دهد و طردش می‌کند. این آدم نمی‌تواند یا نمی‌خواهد از قافله‌ استانداردها عقب بماند. انسان امروز می‌داند راه درست کدام است و راه اشتباه کدام. اما نقش کسی را برای خودش بازی می‌کند که این  چیزها را نمی‌داند. و این باز یکی دیگر  از آن بازی‌هایی است ما با خودمان می‌کنیم.

انتهای پیام 

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha