• جمعه / ۴ مهر ۱۴۰۴ / ۱۰:۳۱
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1404070402208
  • خبرنگار : 71451

درباره یک فرمانده شهید

درباره یک فرمانده شهید

مرام حسن هم مانند صاحب اسمش و کریم اهل بیت شد. عید نوروز بود و حسن ۹ سال داشت. یکروز دیدم خیلی گریه می‌کند. از مادرش پرسیدم: «چرا این بچّه این قدر گریه می‌کند؟» همسرم جواب داد: «چیزی نیست، بچّه است. شما برو نمازت را بخوان؛ آرام می‌شود.» نماز را خواندم و کمی به کارهایم رسیدگی کردم. اما دیدم نه! باز هم حسن گریه می‌کند.

به گزارش ایسنا، شهید حسن بهمنی؛ از فرماندهان و سرداران بنام و مسئول طرح و عملیات لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام بود که متواضعانه در مقام یک پاسدار ساده در جبهه ایستاد و در واپسین روزهای سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید.

جمشید بهمنی پدر شهید حسن بهمنی روایت می‌کند: ساعت ۵ عصر دومین روز ماه مبارک رمضان ۱۳۳۱ بود که «حسن» قدم به این دنیا گذاشت. مادرش با زبان روزه او را به دنیا آورد. او اولین فرزندمان بود. در گوشش اذان گفتیم و نامش را به نیت مولود ماه مبارک رمضان؛ امام حسن مجتبی علیه السلام، حسن نهادیم.

مرام حسن هم مانند صاحب اسمش و کریم اهل بیت شد. عید نوروز بود و حسن ۹ سال داشت. یکروز دیدم خیلی گریه می‌کند. از مادرش پرسیدم: «چرا این بچّه این قدر گریه می‌کند؟» همسرم جواب داد: «چیزی نیست، بچّه است. شما برو نمازت را بخوان؛ آرام می‌شود.» نماز را خواندم و کمی به کارهایم رسیدگی کردم. اما دیدم نه! باز هم حسن گریه می‌کند.

دوباره سؤال کردم: «چرا گریه می‌کند؟!» مادرش گفت: «حسن یک دوست و هم محلی دارد که پدرش نتوانسته برایش لباس بخرد. حالا هم گریه می‌کند و می‌گوید: «اجازه بدهید من لباس‌هایم را با او تقسیم کنم.» وقتی دیدم حسن خیلی بی‌قراری می‌کند، گفتم: «من یک کارگر بیشتر نیستم. نمی‌توانم برای دوستش هم لباس بخرم، اما گر می‌خواهد لباسش را با دوستش تقسیم کند، عیبی ندارد.»

حسن وقتی فهمید به او اجازه داده‌ایم، از خوشحالی بال درآورد. مخفی شدم تا ببینم چه کار می‌کند. دیدم رفت دوستش را به خانه آورد و در پاگرد پله‌ها، طوری که دیگران متوجّه نشوند، بقچه‌ی لباس‌هایش را باز کرد، چند تا از لباس‌هایش را به دوستش داد، بعد هم دو نفری در حیاط مشغول بازی شدند.

بهترین دوست حسن؛«مش قادر»رفتگر محله بود. حسن مش قادر را با آن سر و وضع آلوده‌اش، هر موقع می‌دید؛ بغل می‌کرد و می‌بوسید. بعد از شهادتش فهمیدیم که به او کمک مالی هم می‌کرده است. مش قادر با شنیدن خبر شهادت حسن، خیلی بی‌تابی می‌کرد. در باغچه نشسته بود و خاک بر سرش می‌ریخت. پیرمرد، خیلی غصه خورد و کمی بعد هم از دنیا رفت.

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha