به گزارش ایسنا، یکی از زنان جنگزده مناطق سرپل ذهاب و قصرشیرین (روستای دارتوت)، خاطرهای تلخ از روزهای آغازین جنگ تحمیلی عراق علیه ایران را روایت میکند. این روایت تلخ، تنها داستان یک زن نیست؛ حکایت یک نسل از مردم ایران است که در برابر تجاوز دشمن ایستادند و با جان و دل از خاک وطن دفاع کردند.
در میان تمام ویرانیها، چیزی که زنده ماند، ایمان و مقاومت مردم ایران بود؛ مردمی که حتی در غارهای کوهستان، امید و انسانیت را فراموش نکردند.
این تجربهگر جنگ میگوید: «وقتی جنگ شروع شد، همان روزهای اول همسرم شهید شد. هنوز نمیدانستیم چرا جنگ آغاز شده و تا کی ادامه خواهد داشت. در همان روزها، روستای کوچک آنها زیر بار بمباران بیوقفه قرار گرفت. شدت حملات به حدی بود که خانوادهها نتوانستند حتی برای شهدای خود مراسم تدفین یا عزاداری برگزار کنند. تنها چارهشان فرار به سوی کوهستان بود؛ جایی که زندگی و مرگ در کنار هم جریان داشت.
پناه در دل کوه؛ امید در میان تاریکی
در دل کوهها و غارهای اطراف، دهها خانواده از روستاهای مرزی پناه گرفته بودند. با وجود ترس و کمبود امکانات، روحیه همدلی و انسانیت در میان مردم موج میزد. همه به هم کمک میکردند تا از مهلکه جان سالم به در برند. عدهای باور داشتند جنگ به زودی پایان مییابد و میتوانند به خانههایشان بازگردند، اما برخی دیگر هشدار میدادند که صدام قصدی جز نابودی ایران ندارد.
با گذشت چند روز، شدت بمبارانها کمتر شد و مردم خسته از دوری از روستا، تصمیم گرفتند به خانههایشان برگردند. مادرم میگفت: «چند روز دیگر که برگشتیم، برای همسرت مراسم باشکوهی میگیریم. ما عزاداریم و باید عزاداری کنیم.»
قبرها بینشان ماندند
کسی باور نداشت این اتفاق هشت سال طول بکشد. شب اول که فرار کردیم نتوانستیم به روستایمان برگردیم. چند نفر از مردهای روستا بدون آن که به ما اجازه بازگشت بدهند به روستا رفتند. آنها پیکر آن چند نفر شهید و همسر من را دفن کردند. آنقدر این کار را با عجله انجام داده بودند که یادشان رفته بود علامتی برای قبرها و تفکیک آن از همدیگر بگذارند. هیچ کدام از ما باور نداشتیم که جنگ اینگونه باشد و همه چیز را ویران کند؛ چه برسد به این که کسانی را هم از دست بدهیم. چند روز در کوه پنهان شدیم.
در ساعاتی از روز حتی نمیتوانستیم سرمان را بیرون بیاوریم و آسمان را ببینیم. شدت حملات صدام بسیار زیاد بود. ما متعجب بودیم از این که چطور میتوانست همه ما رصد کند و این همه تجهیزات را از کجا آورده بود. نیروهای صدام در تمام روز، بیوقفه همه جا را بمباران میکردند و شب که کمی اوضاع آرام میشد مردها به طرف روستا میرفتند و مایحتاج اولیه زندگی را برایمان میآوردند.
امید ویرانشده؛ بازگشت به خاک و خون
غروب همان روز، گروهی از مردم با شوق و شادی بازگشت به خانه راهی روستا شدند. مردان در مسیر «هوره» (آواز زمزمهگونه و با ریتم سنگین و کشدار) میخواندند، زنان لالایی زمزمه میکردند، و کودکان با خنده و بازی به پیش میدویدند. کسی گمان نمیکرد تنها چند دقیقه بعد، آسمان دوباره تیره شود.
ناگهان جوانی از بالای کوه فریاد زد: «صدام دوباره آمد!» سرمان را بالا گرفتیم، آسمان سیاه شده بود. همه فریاد کشیدند اما همه چیز در یک لحظه تمام شد. هواپیماهای عراقی بر فراز روستا ظاهر شدند و در چشمبههمزدنی، صدای خندهها به شیون بدل شد. زمین و آسمان از پیکرهای مردم پر شد. «ما تماشاگر رنجی غیرقابل باور بودیم. دیگر نمیشد کسی را از هم تشخیص داد. دستها، پاها، و روحهای تکهتکه شده... ما شاهد مرگ بودیم، اما خودمان هم در آن لحظه مردیم. باور داشتم خلبانان عراقی با خونسردی و از سر تفریح و لذت این کار را میکنند.»
منبع:
این روایت از کتاب «مردم شناسی روایتهای زنانه از دوران دفاع مقدس»، چاپ اول ۱۳۹۶» توسط ایسنا به صورت گزارشی توصیفی خلاصه شده است.
انتهای پیام



نظرات