در سالروز تولد نیما یوشیج (۲۱ آبانماه)، فرزند او شراگیم یوشیج در متنی که در اختیار ایسنا قرار گرفته، نوشته است:
«درود بر همهی فرزندانِ بیدارچشم و آزاداندیشِ سرزمینم
در این مجال و در مسیر کارنامهی تلاش برای انتشار آثار نیمای بزرگ، قصد دارم برخی از دغدغههای ذهنی خود را بازگو کنم تا ناگفتهها گفته شود، چه اینکه سالیان طولانی همواره آماج تهمتهای ناروا بودهام. روزی گفتند چرا خانهی پدریام را حفظ نکردهام و روزی دیگر گفتند آثار پدرم را به فرهنگستان فروختهام و در این مورد اخیر، هربار که فرهنگستان و اعوان و انصارش کتابی را با هزار هویوهیاهو چاپ میکند، باز این سخنان به تأکید و تکرار گفته میشود تا مبادا من ادعایی داشته یا بر کارشان نقد و سخنی طرح کنم. بیخبر از آنکه کارنامهی پرغلط و مشحون از خطاهای بنیادین در دو کتاب «صد سال دگر» و «نوای کاروان» موضوعی نیست که نهتنها من، بلکه جامعهی ادبی ایران و حتی خود فرهنگستان نیز به آن معترف است. از اینرو، باید عطایش را به لقایش ببخشاییم که هر دَم از این باغ بری میرسد و اینبار، منتظر نقد طُرفهی سومِ این باغ با نام «از غریب من» بمانیم.
سالیان طولانی است که من برخلاف میل باطنی خود، به اجبارِ تنگناها و ناملایماتِ زندگی، ناچار به کوچ اجباری از وطنم شدم. با اینحال در غربت، روزها و شبها را بهیاد سرزمینم گذراندم و رؤیای سرسبزیهای درّهی یوش و کوههای کهریز و بلندیهای لاوشم و کوه نوبن، چنگ بر دلم میزند و هیچگاه از راهِ نیمای بزرگ و پیمودن در مسیر او بازنایستادم. شاید در بسیاری از گفتوگوها و مطالبی که تاکنون گفته و نوشتهام، برخی نکات را مطرح کرده باشم و دوستدارانِ نیمای بزرگ تا حدی از مسائل آگاه باشند، اما میخواهم در این نوشتهی آخر، آنچه را که در این گذران سخت، بر من و بر میراث نیمای بزرگ گذشت، صریحتر بازگو کنم. بهراستی «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را؟»
خانهی نیما و سرنوشت آن
چند سال پیش، ماجرای خانهی نیما در شمیران و خبرِ احتمال فروش و تخریب آن در صدر اخبار مطرح شد. با رسانهای شدنِ این خبر و تلاش دوستداران نیمای بزرگ، در نهایت، خانهی پدرم به «موزهی نیما» تبدیل شد، اما انتقاداتی نسبت به من وارد شد که چرا خانهی پدریام را فروختهام.
همان زمان، شرحِ ماوقع را نوشتم و در گفتوگویی، تمامِ ماجرا را مفصل شرح دادم. خانهی ما نزدیک خانهی جلال آلاحمد و سیمین دانشور بود که در سال ۱۳۲۷ با تلاش نیما و عالیه ساخته شد. از آنجایی که ما تمکّن مالیِ کافی نداشتیم، به کمک مادرم عالیه که کارمند بانک بود، توانستیم وامی از بانک گرفته و خانه را بسازیم. پدرم در سال ۱۳۳۸ در همین خانه خاموش شد و پنج سال بعد هم در سال ۱۳۴۳ مادرم تاب نیاورد و بهسوی او شتافت. زندگی بسیار سخت میگذشت و من در سال ۱۳۴۴ ازدواج کردم. خانه همچنان در رهن بانک بود و با وضعیتِ نامناسبِ مالی و بدهی به بانک، ناچار به فروش خانه در سال ۱۳۴۵ شدم و با همسر و نوزادمان به زادگاه پدرم، یوش کوچ کردیم. خوب بهیاد دارم زمستانِ سخت و خفقانزدهی آن سال را، انگار که از آسمان غم میبارید. «من دلم سخت گرفتهست از این میهمانخانهی میهمانکُشِ روزش تاریک»
درواقع از همان ایّام، آن خانه در تملّک من و خانوادهی من نبوده است، که اگر چنین بود، حتما در سالیانِ بعد از انقلاب نسبت به تأسیس موزهی نیما اقدام میکردم.
دستنوشتههای پدرم
اندوه و رنج من در همهی این سالها، انتشار مغلوطِ دستنوشتههای پدرم توسط ناشران مختلف بود، با اینهمه در سالهای اخیر توانستم با انتشار آثاری تحت عنوانِ «دفترهای نیما» توسط انتشارات «رُشدیه»، اشعار و آثار منثور نیما را با اصلاح دوباره در دسترس دوستداران او قرار دهم.
بعد از خاموشی نیمای بزرگ و بنابر دستنوشتهی وصیّت او، زندهیاد دکتر محمد معین به انتخاب نیما، بهعنوان کسی که حق دارد در آثارش بررسی و نظارت داشته باشد، تعیین شد. در این مسیر، تنها یک اثر در سال ۱۳۳۹ یعنی «افسانه و رباعیات» به بازنویسی مادرم و با همکاری من، به انتخاب و نظارت دکتر معین در «مؤسسه کیهان» منتشر شد. لازم است بگویم که مسئلهی خواندنِ دستخط نیما به هیچوجه ساده نبود و علاوه بر عالیه خانم که بهخوبی دستخط نیما را میخواند، من هم در استنساخ اشعار همراهش بودم.
بعد از درگذشت زندهیاد دکتر معین، به پیشنهاد جلال آلاحمد، جلسهای در خانهی ما با حضور غلامحسین ساعدی، محمود مشرف آزاد تهرانی، ناصر تقوایی و سیروس طاهباز که توسط احمد شاملو به من معرفی شده بود، برگزار شد تا اقدامی جهت انتشار آثار نیما صورت گیرد، اما این گروه در مدتی کوتاه با تمهید سیروس طاهباز منحل شد و این افراد پراکنده شدند.
باری، انتشار آثار نیما توسط من و با همکاری سیروس طاهباز ادامه یافت. مجموعههایی از آثار نیما که پیش از انقلاب در انتشارات مختلف اعم از «گوتنبرگ»، «دنیا»، «توس»، «کتاب زمان»، «امیرکبیر» و... منتشر شده، این عنوان در ابتدای همگیِ آن کتابها وجود دارد: «تحت نظارت شراگیم یوشیج»، که ذکرِ این عنوان، نشانهای از حضور و نظارت خانوادهی نیما در نشر آثار او داشت. اما همهی مشکلات از سال ۱۳۶۳ شروع شد که من پس از رهایی از زندان، ناچار به ترک وطنم شدم و به اشتباه، میراث پدرم اعم از دستنوشتهها، آثار تجسمی مانند نقاشی، مجسمه، خط و سرامیک و همچنین کتابهای نیما را به امانت به سیروس طاهباز سپردم.
جالب اینجاست که اولین چاپِ مجموعه کامل اشعار نیما یوشیج در سال ۱۳۶۴ توسط او صورت گرفت و در نظر داشته باشید که اغلب اشعار در سالهای گذشته در مجموعههایی مستقل چاپ شده بود و سیروس طاهباز با تجمیع آنها و استنساخِ اشعار تازه، این مجموعه را منتشر کرد. از آن تاریخ بود که انتشار نادرست و مغلوط آثار نیما آغاز شد و تا امروز این مسیرِ معیوب همچنان امتداد دارد.
لازم است اشاره کنم که در سال ۱۳۷۲ من برای انتقال کالبد پدرم به یوش و شرکت در مراسم بزرگداشت نیما توسط سازمان جهانی یونسکو به ایران آمدم. همان زمان این بحث مطرح شد که من برخی اقلامِ باقیمانده از نیما را برای تأسیسِ موزهی یوش به میراث فرهنگی بسپارم. از اینرو، تصمیم گرفتم برخی از دستنوشتههایی که آسیبدیده بودند، به اضافهی مُسوّدههای مغشوش و اتود اشعاری را که اغلب امکان استنساخ نداشتند، برای حفاظت و نگهداری به میراث فرهنگی بسپارم. با این وعده که قرار بود از آنها میکروفیلم تهیه شود. در نهایت این روند به تأسیس موزهی یوش، تحویل برخی اموال و برخی دستنوشتهها در سال ۱۳۷۳ ختم شد. این همان مجموعهیی است که بعدتر طی هماهنگیهای داخلی بین دو نهاد، به فرهنگستان زبان انتقال یافت و تهمت فروش آثار پدرم از جانب من را در پی داشت!
در اینجا میخواهم از روزی بگویم که در همان ایّام، برای پس گرفتن میراث پدرم نزد سیروس طاهباز رفتم. روز نخست، او بخشی از آثار را به من بازگرداند، اما بخش مهم اشعار و آثار منتشرشده را با این بهانه که باید دوباره روی آنها کار کند، نزد خود نگاه داشت. در زمانهای بعد هم هربار به بهانهای از زیر بارِ این موضوع، شانه خالی کرد. بهیاد دارم همان روزی که من برخی اتودها و دستنوشتههای مغشوش نیما را به میراث فرهنگی سپردم، در مراجعت، باز پیش طاهباز رفتم و از او خواهش کردم آثار پدرم را به من بازگردانَد، که او با تعجب گفت: «همان اوراقی که تحویل فرهنگستان دادی، همان آثار بود.» من با حیرت و عجله به همراه دامادم آقای ساسان هزاوهای به میراث فرهنگی مراجعت کردم و کلیهی اوراق تحویلی را بررسی کردم که همان اتودهای مغشوش و ناخوانا بود. عصبانی از این موضوع، نزد طاهباز بازگشتم، اما همسرش گفت که در خانه نیست. تا روزی که بایستی به آمریکا بازمیگشتم، این بازی موش و گربه ادامه داشت.
باید بگویم که توافق اولیهی صورتگرفته در سال ۱۳۷۰، همانطور که متن نامهها و اسناد اداری نشان میدهد، با میراث فرهنگی و در غیاب من و بهواسطهی سیروس طاهباز صورت گرفت. تنها در زمان مراجعت من، بحث انتقال اتودها از میراث فرهنگی به فرهنگستان مطرح و اقدام شد. جالب است که در پای سند و پس از صورتبرداری اقلام، پیشنهاد دریافت ۵ میلیون تومان به خط سیروس طاهباز آمده و قید شده است که پس از بازگشت من، این مسئله مورد بررسی قرار گیرد. در این زمان، صحبت از تأسیس موزه است و صحبت از هدیه کردن خانهی یوش توسط من. عجیب است که امروز همهی این مسائل فراموش میشود و فرهنگستان مدعی است که من تمامی آثار پدرم را با اعطای کامل حق نشر آن، در ازای مبلغی به همین اندازه، به آنان فروختهام؟!
به خاطرهی رفیعِ نیمای بزرگ سوگند میخورم که بخش اعظمی از دستنوشتههای نیما که امروز نزد فرهنگستان زبان است، توسط من به آنان سپرده نشده است. من بر این باورم که در غیاب من و با همکاری برخی مدیران فرهنگستان مثل آقای نصیری که دوستی نزدیکی با طاهباز داشت، این اتفاق روی داده است. درواقع طاهباز از غیاب من استفاده کرد و در همان دوره، باقی دستنوشتههایی را که پیش خود داشت، به فرهنگستان داد. میخواهم به چند سند اشاره کنم که متوجه شوید چه وضعیت اسفباری برای من ایجاد کردند. در یکی از سندها آثاری که من تحویل میراث دادهام بیش از ۲۰۰۰ برگ عنوان شده، اما در سندی دیگر در فرهنگستان بیش از ۴۰۰۰ برگ. مسئلهی شُبههبرانگیزی که من در آن روزها به آن دقت نکردم و سالها بعد متوجه آن شدم.
سرنوشت امانت
شاید برایتان عجیب باشد و در این روایت تردید کنید و گمان کنید که ممکن نیست سیروس طاهباز چنین کاری کند، اما به دو نمونه اشاره میکنم که بدانید در غیاب من، او خود را مالک و صاحب آن آثار دانسته و هرکاری خواسته با آنها کرده است. مورد اول، مربوط به دو سفرنامهی نیما با نامِ «رشت» و «بارفروش» است. این سفرنامهها در سال ۱۳۷۹ توسط مرکز اسناد به کوشش آقای علی میرانصاری چاپ شده است. در مقدمهی آن بهروشنی آمده است که این دو سفرنامه توسط سیروس طاهباز اهدا شده است و در مخزن مرکز اسناد به شمارهی ۱۳۴ نگاهداری میشود. (دو سفرنامه از نیما یوشیج، انتشارات سازمان اسناد ملی ایران، صفحات دوازده و سیزده کتاب) روشنگرانهتر آنکه علی میرانصاری در بخشی از مقدمه بهصراحت از پنهانکاری خود و طاهباز چنین مینویسد:
«... مرحوم طاهباز، دفتر سوم سفرنامه بارفروش و سفرنامه رشت را به نگارنده تحویل داد که آن را به سازمان اسناد تحویل دهم تا در زمان مقتضی به چاپ برسد و نیز شرط نمود که: اولا نسخهبرداری و استنساخ این اثر توسط خود شما صورت بگیرد و ثانیا به دلیل مزاحمتهایی که ... گاه و بیگاه برای من فراهم میکند، زمانی به چاپ آن اقدام کن که من نباشم، که از رودررویی با ایشان گریزانم»
ناگفته پیداست نقطهچینی که در مقدمهی ایشان آمده، اشاره به نامِ من دارد و مزاحمتهایی که طاهباز از آن سخن میگوید، پیگیریهای مداوم من است برای آنکه میراثِ بهامانتسپردهشدهی پدرم را از او بازپس گیرم تا اینگونه به هرطرف پراکندهاش نکند. اما سؤال اساسی این است که مگر طاهباز به لحاظ حقوقی این حق را داشت که در دورانی که من نیستم، چنین کاری کند؟ و از آن مهمتر، مرکز اسناد و پژوهشگرِ خودخواندهاش، چگونه تن به چنین اقدامی داده است؟
از این فاجعهبارتر این است که چند سال قبل، وقتی میخواستم کتاب آثار منثور نیما را منتشر کنم، نمایندهی مورد اعتماد من، آقای میثم سالخورد، مدیر انتشارات «رُشدیه» ناشر آثار نیمای بزرگ، با حضور در مرکز اسناد متوجه میشود که این دو سفرنامه در مخزن وجود ندارد و مدیر مرکز هم پاسخی در اینباره ندارد. کار به جایی رسید که من از آقای میرانصاری شکایت کرده و در نهایت ایشان موظف شد دو سفرنامه را تحویل مرکز اسناد بدهد. طُرفه آنکه پس از تطبیق و بازخوانی دوباره، معلوم شد چه اغلاط و حذفیات پرشماری به دو سفرنامهی نیما راه یافته است. تصور کنید چه بلایی بر سر آثار نیما آمده که اینطور دستنوشتههایش پراکنده شده و در اختیارِ کسانی قرار گرفته که حتی حاضر نیستند آن را به مرکزی که ادعا شده، تحویل دهند.
نمونهی دیگر، کتابچهای خطی و قدیمی است که نویسندهاش، به شرح اوضاع و احوال سالهای قبل از مشروطه پرداخته است. طاهباز این کتابچه و شاید آثار دیگری از این دست را، بهصورت غیرقانونی به ایرج افشار سپرده است. ایرج افشار در مقدمهی این اثر که با نام «قانون قزوینی» منتشر شده، بهوضوح به این مسئله اشاره میکند. در تمام این موارد، بهرغم مشکلاتی که با سیروس طاهباز داشته و دارم و از آنجاییکه امروز در حصار خاک است، نمیخواهم بدون سند و بهاطمینان بگویم که او آنها را فروخته یا پولی بابت آن گرفته است.
اینها نمونههایی است که در جایی ثبت شده و بماند که من از برخی شنیدهام که دو پوشه از آثار نیما در همان زمان به اشخاصی نامعلوم فروخته شده است.
در همینجا میخواهم به موضوع مهم دیگری اشاره کنم و بعد به ماجرای ادعاهای فرهنگستان بپردازم. من وقتی آثار پدرم را به امانت به سیروس طاهباز سپردم، فقط شامل دستنوشتهها نبود. مجموعهای از آثار نقاشی و چند مجسمه هم بود که به امانت دست او ماند. در سندی که پیشتر به آن اشاره کردم، لیستی از آثار و اقلامی که پیش طاهباز امانت گذاشته بودم، تهیه شد. این مربوط به زمانی است که قرار بود برای تأسیس موزهی یوش، برخی وسایل نیما را انتخاب کرده و به میراث فرهنگی بدهم. در این سند، آثار نقاشی، خوشنویسی و مجسمه از هنرمندان مهمی نظیر محصص، جلیل ضیاءپور، فرشید مثقالی، الخاص، ممیز، احصایی و... آمده است.
همان روزها گمان میکنم بهخاطر تهیهی عکس، طاهباز، ماسکی که جلیل ضیاءپور از صورت نیما تهیه کرده بود و همچنین تابلو شیبانی و ضیاءپور را بازپس داد، ولی باقی آثار همچنان پیش اوست. طنز تلخ این است که در همهی این سالها، آثاری که مربوط به خانوادهی من است، زینتبخش خانهی طاهباز و همسرش پوران صلحکل بوده است! حتی کار به جایی رسید که دو پرترهای را که بهمن محصص در خانهی شمیران از صورت نیما کشید، بیهیچ شرمی جزء مجموعهی خصوصی خودشان قلمداد کردند. اگر به امضای زیرِ این دو تابلو که یکی رنگ و روغن و دیگری طراحی است، دقت کنید، میبینید که هر دو در شمیران و در سال ۱۳۳۱ کشیده شده و فاصلهی زمانی دو اثر، ۱۳ روز است. من آن روزها با وجودِ سنّ کم، بهوضوح بهیاد دارم که محصص در خانهی ما روی پرترهی نیما کار میکرد.
دو سال پیش، دربارهی این موضوع بارها سعی کردم از درِ مصالحه با پوران صلحکل، همسر طاهباز صحبت کنم. مثلا او دربارهی تابلوهای محصص، ضمن اذعان به اینکه این تابلوها متعلق به شراگیم است، در حرفی عجیب گفت که: «سیروس گفته است که من (شراگیم) این آثار را به او (طاهباز) هدیه دادهام!» بماند که وقتی قضیه جدی شد، او به وکیل اینجانب گفته بود که حاضر است فقط پرترهی رنگی نیما را بازگردانَد. از آنجایی که موضوع فقط منحصر به همین یک اثر نبود و آثار متعدد دیگری از جمله خط و نقاشی و سرامیک و یا مجسمهی نوری که روی جلد کتاب «شعر من» چاپ کرده بودم، وجود داشت، حاضر نشدم این پیشنهاد را قبول کنم و بعد از تلاشهای متعددِ من برای مصالحه، ایشان نپذیرفت و من ناچار به شکایت حقوقی شدم.
بیتردید شما که از نزدیک در مواجهه با ساختار قضایی فعلی ایران هستید، بهخوبی میدانید برای من که دور از ایران هستم، چه مشکلات و سختیهایی ایجاد شد. این دادگاه یکبار با تغییر قاضی روبهرو شد و قاضی جدید هم فعلا وکالتنامهای را که من به نمایندهی حقوقیام دادهام، رد کرده است. البته من این پرونده را رها نمیکنم و تا احقاق حقم آن را ادامه خواهم داد. تنها برای آگاهی عمومی میگویم که این آثار، در بهترین حالت، تحصیل مالِ غیر و خیانت در امانت بوده و خرید و فروش آنها چه در داخل و یا خارج از ایران غیرقانونی است و من و خانوادهام آن را پیگیری قضایی خواهیم کرد. برخی از دیگر آثاری که نزد آنان باقی مانده و بهخاطر دارم، از این قرار است:

رد کردن فروش آثار نیما
بارها از سوی فرهنگستان زبان، این اتهام مطرح شده که من آثار پدرم را فروختهام. پیشتر توضیح دادم که چگونه بیخبر از من، سیروس طاهباز با همراهیِ سایرین، این آثار را تحویل فرهنگستان داده و اینطور وانمود کردهاند که گویا من کلیهی آثار پدرم را به فرهنگستان فروختهام. بهواقع اگر چنین است، پس چرا حجم بالایی از دستنوشتههای نیما اعم از شعر و نثر و نمایشنامه و داستان به همراه مقالات ادبی و نامهها، پیش من است؟ اگر من در آن روزها آثار پدرم را فروختهام، پس مجموعهای که در نشر «رُشدیه» منتشر میشود، به پشتوانهی چه آثاری است؟
به نکتهای اشاره میکنم؛ در یکی از چاپهای مؤسسهی «نگاه»، سیروس طاهباز و ناشر او، تصویرِ نامهای را در ابتدای کتاب گذاشتهاند که به همگان اینگونه وانمود کنند که من همهی حقوقِ انتشار آثار نیما را فروختهام. اول اینکه برایم همواره سوال بوده است که نامهی رسمی فرهنگستان چگونه در اختیار ناشر و طاهباز قرار گرفته است؟ و دوم اینکه همانطور که اشاره کردم، چرا در برخی از اسناد ۲۰۰۰ برگ و در برخی اسناد ۴۰۰۰ برگ آمده است؟ مسئلهای که من متأسفانه آن سالها به آن دقت نکرده بودم و حتی لحظهای این موضوع به ذهنم خطور نکرد که بهترین راهکارِ طاهباز برای کوتاه کردنِ دست من از دسترسی به دستنوشتهها این است که آنها را به فرهنگستان تحویل بدهد و طوری جلوه دهد که گویا من آنها را فروختهام!
اما ماجرای پرتکرار فروش آثار چیست که حتی فرهنگستان یکبار تصویرِ فیشهای پرداختی به من را منتشر کرده و اعلام کرد که در ازای آثار بوده است؟ واقعیت اما چیز دیگری است. در همان سفری که من برای انتقال کالبد نیما و بزرگداشت او به ایران داشتم، بارها مسئولان فرهنگی از من خواستند که کاری در جهت تأسیس موزهی نیما انجام دهم. تمامِ آن صورتبرداریها از اقلامِ امانتی نزد طاهباز، مربوط به آن زمان است.
همانطور که گفتم خانهی شمیران سالها پیش فروخته شده بود و من خانهای نداشتم. از پدرم تنها یک خانه و باغی در یوش برای من برجای مانده بود. تصمیم بر این شد که من خانهی یوش و باغِ کنار آن را به میراث فرهنگی اهدا کنم تا موزهای در آن تأسیس شود. علاوه بر آن، برخی اقلام را برای قرار گرفتن در موزه نیز به آنها دادم. همهی وسایلی که امروز در موزهی یوش است؛ اعم از تفنگ و ظروف و عقدنامهی نیما و عالیه و... مربوط به آن زمان است. در این میان، قرآنِ خطی خانوادگیمان را هم که مربوط به عهد سلجوقی (سنه ۱۰۶۵ قمری) بود و نیما و اجداد او در حاشیهی آن به رسم آن دوران، تولد فرزندانشان را نوشته بودند، اهدا کردم. قرآن باارزشی که در نهایت گُم شد و من حتی با نامهنگاری با مدیران و مسئولان هم نتوانستم از سرنوشت آن مطلع شوم.
جالب است بدانید چند سال پیش، وقتی من پیگیر موضوع قرآن شدم و مفقود شدنش را رسانهای کردم، همسر معاون میراث فرهنگی مازندران (و نه خود او) در رسانهها پاسخ داد که جای نگرانی نیست و قرآن در مخزن ساری نگهداری میشود. مخزنی که احتمالا به همان مخزن مرکز اسناد شبیه است! و از آن جالبتر اینکه ایشان در بخشی از پاسخ مکتوب خود چنین نوشت: «شراگیم یوشیج تمامی اموال پدرش را با حضور امین اموال سازمان و نمایندهی ذیحساب به اداره کل میراث فرهنگی فروخته است و پولش را دریافت کرده است.» در نهایت معلوم نیست من بابت فروش دستنوشتههای پدرم، پول را دریافت کردهام یا بهخاطر فروش اموالش؟! بهنظر میرسد این همان راهکار مشترکی است که هم فرهنگستان و هم میراث فرهنگی پیش گرفتهاند تا من حتی نتوانم پیگیر سرنوشت آن چیزی باشم که خودم جهت تأسیس موزهی یوش در اختیارشان گذاشتم.
برای روشن شدن موضوع، فقط بگویم که تنها همان قرآن خطی و تاریخی، امروز ارزشی چند میلیاردی دارد. حتی عقدنامهی نیما و عالیه هم مدتی مفقود شد و من با رسانهای کردن موضوع، اصرار کردم آن را برگردانند و یا پردهها و فرشهای قدیمی که همان اوایل ناپدید شدند.
لازم به گفتن است که بر اساس همان تعهدات صورتگرفته، این مدیرانِ میراث فرهنگی و فرهنگستان بودند که بدعهدی کردند. مدیرانِ آن مقطع، از آنجایی که میدانستند من جایی در ایران برای سکونت ندارم، عهد کردند خانهای در شهرک اکباتان برای سکونت به من بدهند. قول و قراری که هیچگاه عملی نشد. از اینرو، من هم هیچ سندی را برای واگذاری خانهی یوش به میراث فرهنگی امضا نکردم و همچنان خود را مالک خانهی اجدادیام میدانم.
همان زمان، سرایدارِ خانه با تبانی چند غریبه، شبانه خانه را خالی کردند و برخی اثاثیه را بردند! نگهبان موزه با همکاری میراث فرهنگی مازندران، سرپوش مدفن نیما را ویران کردند تا مثلا سرپوش بهتری بسازند و نصب کنند، که هرگز ساخته نشد. حتی ورثهی سرایدار، درختهای کهنسال باغ را قطع کردند و گردوهای باغ را سالیانه فروختند و آنقدر به نگهداری آن بیتوجهی کردند تا دیوار باغ بهتدریج فروریخت و مسیر عبور احشام محلی شد. امروز هم متأسفانه خانهی تاریخی نیما، با احداث بقالی و فروش آش، محل کسب درآمد شده است. بهرغم این مسئله، همچنان امید دارم آن خانه، از سوی نهادهای فرهنگی و دوستدارانش قدر بیند و اقداماتی صورت گیرد که سزاوار نام بزرگ نیما باشد.
در نهایت باز به تأکید میگویم، اگر به هر بهانهای، من را متهم میکنند که آثار پدرم را فروختهام، درواقع کاری است که طاهباز انجام داد تا من نتوانم به دستنوشتههای پدرم دسترسی داشته باشم و امروز هم، چون بخشی از دستنوشتهها در اختیار فرهنگستان زبان است، این سخنان به این دلیل از سوی آنان مطرح میشود تا من حقی درخصوص آثار پدرم نداشته باشم و نقد و نظری مطرح نکنم.
اما حرف آخر من
به گذشته که بازمیگردم، بزرگترین اشتباه خود را اعتماد بیجایی میدانم که به سیروس طاهباز داشتم و بهواسطهی آن، همهچیز را پیش او به امانت گذاشتم. هرچند میتوانم بگویم در آن روزها که تحت فشار بودم، احتمالا تصمیمی اجتنابناپذیر بود، ایّامی که حتی باز ناچار شدم با همسر و دخترم مدتی به یوش بروم و در خانهی پدریام زندگی کنم.
در آن شرایط، در چنین حال و روزی بود که برخلاف نصیحت پدرم و خواستهی قلبیام، وطنم را ترک گفتم. واقعا در آن روزها چنان از همه طرف در تنگنا بودم که چارهای جز این نداشتم که به کسی که خود را دوستدار صدیق نیما میدانست، اعتماد کنم و دستنوشتههای پدرم و دیگر آثار را به او بسپارم. امری که حتی مادرم عالیه من را از آن برحذر داشته بود. در همان دورانِ قبل از انقلاب، بهیاد دارم طاهباز فقط در منزل ما میتوانست آثار نیما را ببیند و مادرم حتی نمیگذاشت یک برگ از اشعار نیما را به دست او بدهم.
بهرغم این مسئله، اما هنوز هم خود را مسئول میدانم و حسرت میخورم که چرا چنین خطایی مرتکب شدم. شاید برای جبرانِ همین خطا بود که در سالهای اخیر، تلاش کردم تا مجموعهی کامل آثار نیما را تدوین و منتشر کنم و در حدّ توان، جلو بدخواهیها و بدخوانیهایی را که منجر به انتشار پراکنده، پُرغلط و مغشوش آثار نیما شده است، بگیرم. بهواقع از این فاصلهی دور از وطن، چه کارِ دیگری میتوانستم برای نیما انجام دهم؟ اگر آثار منثور، اشعار، یادداشتهای روزانه و دیوان اشعار طبری نیما را تا به امروز منتشر کردهام، تنها به امیدِ قدمی در پیمودنِ راه او بوده است.
امروز در گذرِ سالها، از ورای غبارِ ایّامِ رفته، تصویر مِهگرفته اما روشنِ نیما را میبینم که در کُنج خانهمان نشسته و با مداد نیمخوردهاش، با دقّت و وسواس، مشغول نوشتن است.
شراگیم یوشیج، پاییز ۱۴۰۴»
انتهای پیام


نظرات