يكسال از نبود رسول ملاقليپور گذشت. 15 اسفند ماه سال 1385 در سن پنجاه و يك سالگي، كارگردان «بلمي به سوي ساحل»، «ميم مثل مادر»، «سفر به چزابه» با سينما خداحافظي كرد.
اكبرنبوي دوست و همراه رسول ملاقليپور در آستانهي اولين سالروز درگذشت اين هنرمند ، يادداشتي را اختصاصا در اختيار بخش سينمايي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) گذاشت.
نبوي در متن كامل اين يادداشت آورده است:«ايسنا از بنده خواست تا براي سالگرد درگذشت ناباور فيلمساز شاخص سينماي ايران، زندهياد رسول ملاقليپور، يادداشتي بنويسم. هرچه فكر كردم ديدم از يك طرف به خاطر تراكم كار پروژه سينمايي «زخم شانه حوا» – كه در تدارك ساخت آن هستم – نميتوانم به ذهن آشفتهام تمركز بدهم و از طرف ديگر نگران بودم به دليل تعلق عاطفي شديد به رسول عزيز و ضربه هنوز و هميشه سنگين درگذشت غمبارش، نوشتهام به ورطه سوز و اندوه غيرمتعارف گرفتار شود. به همين روي، بر آن شدم تا يادداشتي را كه يازده سال پيش به بهانه نمايش فيلم درخشان «سفر به چزابه» نوشتهام و به رسول پيشكش كردهام ـ و در ماهنامه سينمايي فيلم – ويدئو چاپ شده به خوانندگان ايسنا تقديم كنم. خداوند رسول ما را در جوار رحمت خود بيش از پيش پذيرا باشد.»
در متن ياداشت اكبر نبوي دربارهي سفر به چزابه با عنوان «اي دل اين آشفته حالي را كه تقديم تو كرد» آمده است:
«"درد" دامن ميكشيد و نفس هوا در ناي زمان گره ميخورد. ما به خوابگرداني بوديم كه در خويش ميچرخيديم. در خود فرو ميرفتيم و با درد دامنگستر درون دست و پنجه نرم ميكرديم. ذره ذره آب ميشديم و در كوير دل ميريختيم. گوشهاي دلي ايستاده بود و نگران احوال ما بود از چشمانش ميشد دلشوره و اضطراب را فهميد. لبانش تكان ميخورد. دانستم كه دعايمان ميكند. لحظاتي ميگذرد و همانطور كه ايستاده است پرده پشت سر خود را كنار ميزند. صحنه جنگي عجيب نمايان است. هنوز درست صحنه روبهرو بر پرده چشمانم ننشسته است كه گلوله خمپارهاي در چند متري من زمين ميخورد. دستي مرا روي زمين مياندازد، برميگردم، رسول است. ميگويد: «مواظب باش تو را آوردهام تا خاطرات را زنده كني. ميخواهم بداني مرضي كه در حال ريشهكردن در خانه روح و دلمان است، چهقدر خطرناك است. نميخواهم كه خودت را به كشتن بدهي.» ميگويم: «آقا رسول! صداي پاي درد را مگر نميشنوي؟ مگر نميبيني كه استخوانهايم در هم خرد ميشود؟» ميگويد: «چرا، ميشنوم. فكر ميكني چرا تو را به چزابه آوردهام؟» ميخواهم چيزي بگويم كه رسول تير ميخورد و آخ كوچكي ميگويد. ميگويم: «آقا رسول تير خوردي!» ميگويد:«چيزي نيست يكي از بچههاي خودي نميدانست اسلحهاش پر است.» بعد ميخندد. ميگويم:«رسول جان! اينجا را از كجا پيدا كردهاي؟» ميگويد: «من اينجا را پيدا نكردهام، اينجا مرا پيدا كرده است. من گم بودم نه اينجا!» ميگويم: «نميفهمم!» ميگويد: «حق داري. آنقدر در بيراهه گم شدهاي كه اگر در راه هم باشي نميفهمي!» در همين حال حاجي از دامنه خاكريز سرازير ميشود. صورتش خاكي است و چشمانش بيخوابي چند شبانهاش را لو ميدهد. رو به رسول ميگويد: «از كدام دستهاي؟ چرا بيكاري؟» تا رسول ميآيد كلمهاي بگويد، ميگويد: «برو كمك علي و منصور.» رسول معطل نميكند. ميگويم: «حاجي پس من چي؟ چكار كنم؟» ميگويد: «هيچ، فقط نگاه كن!» اين را ميگويد و خود را به آن سوي خاكريز ميرساند. گلوله خمپارهاي همان طرف بر زمين ميخورد. يكي از دستهاي حاجي جلوي پاي من ميافتد. وحشتزده به طرف جايي كه رسول رفته ميدوم. رسول ميگويد: «چيه؟ چيشده؟» ميگويم: «هيچ. حاجي ...»
چشمانم سياهي ميرود. از هوش ميروم. به حالت عادي كه برميگردم خود را در سينما ميبينم. به دور و برم نگاه ميكنم. هيچكس به خود نيست. كسي گريه ميكند. كسي لب به دندان ميگزد. به طرف پرده ميچرخم. حاجي از خاكريز سرازير ميشود. دست دارد! ولي چهرهاش همچنان خاكي است. فرمان ميدهد: «مگر نگفتم به كمك علي و منصور برو!» كسي كه مثل رسول است و نيست و جعبه فشنگي را برميدارد و خود را از سينهكش خاكريز بالا ميكشد و بعد خود را به آن طرف رها ميكند. دوربين به همراهش از بالاي خاكريز خود را ول ميكند. خمپارهاي در چند مترياش بر زمين ميخورد ولي منفجر نميشود.
ميگويم: «رسول جان درد پدرم را درآورد!» ميگويد: «درمان همه دردهاي تو اينجاست. خودت را در زلال اينجا رها كن.» ميگويم: «نميتوانم، ميترسم!» ميگويد: «ترس ندارد آنجا را نگاه كن!» گوشهاي پيكر شهيدي ميبينم كه با لبخندي بر لب به دنياي ابدي چشم گشوده است. بعد به گوشهاي ديگر اشاره ميكند. نگاه كه ميكنم نوجواني ميبينم كه دست از آرنج قطعشدهاش را از زمين برميدارد و به آنطرف خاكريز كه گلوله ميآيد پرتاب ميكند و در همان حال ميگويد: «من آنچه را در راه خدا دادهام پس نميگيرم.» ميگويم: «رسول جان، نميتوانم! من نميتوانم» در همين لحظه رسول دوباره تير ميخورد. اينبار گلوله دست راستش را خراش ميدهد. به طرفش ميروم، باز ميگويد: «چيزي نيست! دوباره حواس پرتي دوستان بود.» فرياد ميزنم: «چرا اين حواسپرتي همهاش نصيب تو ميشود!» ميخندد و ميگويد: «آنجا را نگاه كن!» ابراهيم را ميبينم كه با پيشاني زخمي گوشهاي نشسته است، زخم كسي را ميبندد، و سر شهيدي را بر زانو گرفته و در همان حال ميگريد. ميگويم: «چرا فقط تو و ابراهيم!» به جاي ديگري اشاره ميكند. از پاي مجتبي خون ميآيد ولي همچنان اسلحه در دست در سنگر ايستاده و مقاومت ميكند و دو سنگر آنطرفتر مجيد، زخمي افتاده است.
ميگويم: «رسول جان! جاي زخمها خيلي درد دارد؟» ميگويد: «نه! قلبم درد ميكند و چيز سنگيني كه نميدانم چيست بر سينهام چنگ انداخته است. حس ميكنم چيزي مثل دردي كه از كوير برخاسته، همه هستيام را در خويش گرفته است، خستهام. خيلي خستهام.» ميگويم: «تو مرا و ما را به چزابه دعوت كردهاي تا خستگي روحمان را از بين ببريم. حالا خودت...» خنده تلخي ميكند و ميگويد: «چه بگويم ... بگذريم.» در همين لحظه حاجي سر ميرسد و دستي به شانه رسول ميزند و ميگويد: «رسول جان بچههاي ابوذر موشك آر.پي.جي ميخواهند، ميتواني آنها را تغذيه كني؟» رسول به جايي كه بچههاي ابوذر هستند نگاه ميكند. آتش تهيه دشمن خيلي سنگين است و باراني از گلوله و توپ و خمپاره بر سر آنها ميبارد و ستوني از تانك به سمت آنان در حركت است، رسول نگاهش را به من ميدوزد.
چشمانش ميخندد... به حاجي ميگويد: «يا علي! من رفتم...»
انتهاي پيام
نظرات