خورشيد را باور دارم، حتي اگر نتابد. به عشق ايمان دارم، حتي اگر آن را حس نکنم. به خدا ايمان دارم، حتي اگر سکوت کرده باشد...
به گزارش سرويس نگاهي به وبلاگهاي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در وبلاگي به نشاني http://jomelatetalaii.parsiblog.com آمده است: با خود زمزمه ميکرد: خدايا با من حرف بزن! يک سار شروع به خواندن کرد، اما مرد نشنيد.
مرد فرياد برآورد: خدايا با من حرف بزن!
آذرخش در آسمان غريد، اما مرد اعتنايي نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجايي؟ بگذار تو را ببينم!
ستارهاي درخشيد، اما مرد نديد.
مرد فرياد کشيد: خدايا به من معجزهاي نشان بده!
کودکي متولد شد، اما مرد باز توجهي نکرد...
مرد در نهايت يأس فرياد زد: خدايا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببينم... از تو خواهش ميکنم...
پروانهاي روي دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد.
ما خدا را گم ميکنيم در حالي كه او در کنار نفسهاي ما جريان دارد... خدا اغلب در شاديهاي ما سهيم نيست... تا به حال چند بار شاديهايت را آرام و بيبهانه به او گفتهاي؟
تا به حال به او گفتهاي كه چقدر خوشبختي؟ که چقدر همه چيز خوب است؟ که چه خوب كه او هست؟ خيال ميکنيم تنها زماني که به خواسته خود رسيدهايم او ما را ديده و حس کرده است اما...
گاهي بيپاسخ گذاشتن برخي خواستههاي ما نشانگر لطف بياندازه او به ماست...
در ديوار نوشتهاي مربوط به جنگ جهاني آمده است: خورشيد را باور دارم، حتي اگر نتابد. به عشق ايمان دارم، حتي اگر آن را حس نکنم. به خدا ايمان دارم، حتي اگر سکوت کرده باشد...
تا خدا هست، جايي براي نوميدي نيست.
انتهاي پيام
نظرات