پرویز کلانتری که سالهای جوانیاش را با هنرمندان مطرحی گذرانده است. کیارستمی را باهوش میداند، از گلشیری داستان نویسی آموخته است و شعر سهراب را هم دوست دارد و معتقد است که شاملو موفق نشد شعر سهراب را بفهمد.
او مخاطب آثارش را جوانانی میداند که جینهای خود را پاره میکنند و میگوید بیش از هرچیزی آنها را دوست دارد و به آیندهشان امیدوار است.
به گزارش خبرنگار هنرهای تجسمی خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، پرویز کلانتری جزو نقاشان بازماندهی مکتب سقاخانه است. البته او را با نقاشیهای کویرش میشناسند، نقاشیهایی که بسیاری از آنها را در دل کویر کشید و خودش میگوید:من نقاش مناظر خاک آلود مملکتم هستم.
با این همه میان آثارش بیش از همه آنهایی را دوست دارد که میگوید با حال و هوای دلش کشیده و همسرش آنها را «حیف رنگ،حیف بوم» نام نهاده است.
در این روزهای تابستانی برای گفتوگو با این هنرمند خوشرو و خوشذوق که میگوید در کلان سالیاش هم زندگی کردن را دوست دارد، به خانهاش رفته و از کارگاه کوچک او هم بازدید کردیم.
ایسنا: روایتهای متفاوتی درباره محل تولد شما وجود دارد، یعنی منابع خبری شهرهای متفاوتی را به عنوان محل تولد شما ذکر کردهاند. البته لهجهی اقوام مختلف نیز در بیانتان قابل تشخیص نیست
پرویز کلانتری: ما اصالتا طالقانی هستیم. اصلا نام خانوادگی ما کلانتری طالقانی است. ولی من زمانی به دنیا آمدم که پدرم به ماموریتی در زنجان رفته بود. بنابراین یک طالقانی هستم که در زنجان به دنیا آمده است.
*کمی از خانوادهی خود بگویید، به نظر میرسد که خانوادهی هنرمندی داشتید و مشوق شما در خلق آثار هنری آنها بودهاند.
بله مادرم از کودکی همیشه مرا به کشیدن نقاشی تشویق میکرد. من از کودکی علاقهی خود را به هنرهای تجسمی بروز دادهام. به یاد دارم پیراهنی داشتم که بلند و سفید بود. از مادرم میخواستم که به روی آن دکمههای رنگین بدوزد، او هم هر دکمهای که من پیدا کرده و به او میدادم روی آن میدوخت.
از دیگر خاطرات کودکیام این است که روزی در خانه تنها بودم و شروع کردم به نقاشی کردن روی دیوارهای خانه با ذغال، خودم احساس میکردم که کار عجیبغریبی میکنم و بسیار میترسیدم، منتظر بودم که مادرم به خانه بیاید و از این موضوع عصبانی شود ولی چنین نشد و وقتی پدر و مادرم به خانه برگشتند، به من پرخاش نکردند و مادرم هم با دیدن تصاویر روی دیوار خندید.
*و پدرتان چطور؟
پدرم همیشه دوست داشت حقوق بخوانم. بنابراین وقتی به سمت رشتهی نقاشی رفتم ناامید شد و مدام از من میپرسید که عاقبتت چه خواهد شد؟ البته باید بگویم که پدرم هم به هنر علاقهمند بود. مثلا به صدای ویلن عشق میورزید. به یاد دارم وقتی کوچک بودم برای مادرم یک ویلن خرید و او را در کلاس آموزش ویلن ثبتنام کرد. مادرم نیز با وجود داشتن یک پدر مذهبی و البته شرایط آن دوران که نواختن موسیقی توسط خانمها رایج نبود، بهخاطر علاقه به همسرش نواختن ویلن را آغاز کرد. به این ترتیب شصت سال پیش از امروز، مادرم کیف ویلنش را به دست میگرفت و از یک محله به محلهی دیگر میرفت که نواختن ویلن را یاد بگیرد.
علاقهی پدرم به ویلن باعث شد، زمانی که او فوت کرد و من جسم او را به خاک میسپردم، مدام صدای ویلن در گوشم میپیچید و احساس میکردم صدای تمام ویلنهای جهان را که آرشه میکشند میشنوم. بعد از مراسم تدفین پدرم تصمیم گرفتم یک ویلن بخرم. وقتی موضوع را به همسرم گفتم او تعجب کرد و پرسید: پدرت مرده تو میخواهی ویلن بخری؟ من پاسخ دادم چون پدرم مرده، ویلن میخواهم! و بعد هم با تلاش یکی از دوستانم که در «کنسرواتوار»، درس میخواند یک ویلن خریدم و آن را خاک کردم. و بعد ذهنم آرام گرفت.
* اما دربارهی آثار پرویز کلانتری. ما در کار کلانتری کاهگل میبینیم، کولاژ و سقاخانه میبینیم و به نظر میرسد که به مینیمالیسم هم علاقهی ویژهای دارید، پرویز کلانتری را چه چیزی به سوی این نوع هنر کشاند؟ و خودتان کدام سبک کارتان را بیشتر دوست دارید؟
به طور کلی من به کار نو و مینمالیسم گرایش دارم و بیشتر دوست دارم با اشیا کار کنم. علت گرایشم به سقاخانه نیز این است که سقاخانه اشیایی مانند گل، کاشی، ضریح و... را در خود دارد. بیشتر دوست دارم مینیمال و ساده کار کنم ولی از طرفی هم اصرار دارم که حتما پیام کارم دریافت شود. به همین دلیل هم از میان هنرمندان چارلیچاپلین را دوست دارم چون او با حرکات ساده در فیلمش میتواند مفاهیم پیچیدهای رابه مخاطبش منتقل کند.
در یکی از سکانسهای فیلمش میبینیم که او در کارخانهای کار میکند که بالای آن نوشته شده است «اسمیت» و منظورش «آدام اسمیت»، نظریه پرداز اقتصاد سرمایهداری است که چاپلین میخواهد او را نقد کند.
من تعدادی کار دلی هم دارم که آنها در شرایط مختلف احساسیام کشیدهام. مثلا چندی پیش از دست دوستی بسیار غمگین بودم و به خاطر این موضوع پیش خودم فکر میکردم که چه کار میتوانم بکنم؟ پیراهن تنم را کندم و بر بوم چسپاندم و اطراف آن را رنگ کردم. یا روزی شیشهی شفاف یک تلویزیون را گل گرفتم چون آن را دوست نداشتم. ابراهیم جعفری نام این اثر را گذاشته است «گلویزیون».
همسرم نام این آثار دلی را که مشتری هم ندارد، گذاشته است: «حیف رنگ، حیف بوم» ولی من خود آنها را از همهی کارهایم بیشتر دوست دارم.
*عدهای معتقدند که مکتب سقاخانه رو به افول است،چه آیندهای برای مکتب سقاخانه متصورید؟
به روایت احسان یار شاطر سقاخانه اوج هنر مدرن ایران بوده است و در واقع هنرمندان ایرانی سعی میکنند در قالب آن آثار به روز و مدرن هویت قومی-ملی خود را هم مطرح کنند. باید به این نکته توجه کرد که «کالیگرافی» به راحتی توانست اینکار را بکند. من گرچه میانهای با آن ندارم ولی باید بپذیریم که کالیگرافی توانسته است در دنیا خود را مطرح کند و حتی آثار هنرمندان این حوزه مانند محمد احصایی به مترو پولیتن راه پیدا کند.
* وقتی به کارنامهی هنری پرویز کلانتری نگاه میکنیم متوجه میشویم که بسیاری از حرفهها را مانند نقاشی، نویسندگی، کاریکاتور، تصویرگری، طنز، روزنامهنگاری امتحان کردید، این را میتوان نوعی از این شاخه به آن شاخه پریدن قلمداد کرد یا خودتان این حرفهها را مکمل یکدیگر میدانید؟
به نظرم همه مکمل یکدیگر هستند. من در همهی این شاخههای سعی کردم کار نو و متفاوتی انجام دهم مثلا در طنز به جای مسخره کردن دیگران ترجیح دادم خودم را مسخره کنم. و دربارهی کاریکاتور هم باید بگویم که فکر میکنم همهی کاریکاتورهای من واقعی هستند. من وقتی خردسال بودم کاریکاتور کشیدن را از یک انسان آگاه یاد گرفتم و از او آموختم کاریکاتور باید در سادهترین شکل خود حرفش را بیان کند و آن را در کارم به کار بستم.
من کاریکاتوریست بودن را در نوجوانی تجربه کردم، در واقع وقتی دانش آموز بودم یک کاریکاتوریست هم بودم و وقتی کاریکاتورهایم در روزنامهها چاپمیشد با آنها پز میدادم.
* برخورد مسوولین مدرسه با کارهای شما چطور بود؟
برخورد آنها با کاریکاتورهای من متفاوت بود. گاهی آنها را میپسندیدند و مرا تشویق میکردند و گاهی هم برخورد خوبی با دیدن کارهایی که مثلا از آنها میکشیدم نداشتند. به هر حال دنیای کاریکاتور به من چیزهای زیادی یاد داد. مثلا اینکه طنز را فراموش نکنم و نوشتهای که طنز ندارد حتما چیزی کم دارد. البته منظورم از طنز جوک نیست که با شنیدن آن قاه قاه بخندیم. طنز ظریف است و باید بتواند با این ظرافت منظورش را منتقل کند، من معتقدم که طنز به هنر مدرن جان میدهد.
* به نظر میرسد که دیگر کاریکاتور نمیکشید
بله سالهاست که کار کایکاتور انجام نمیدهم وبیشتر زمان و انرژی خود را صرف نقاشی کردن و البته نوشتن میکنم. البته گاهی بعضی از آنها را که سالها پیش کشیدم در میان وسایلم پیدا میکنم و از دیدن انها بسیار خوشحال میشوم.
* اما دربارهی نویسندگی پرویز کلانتری. شما را بیشتر با نقاشیهایتان میشناسند تا نوشتههایتان، چقدر در کار پرویز کلانتری این دو از هم تاثیر گرفتهاند؟
در زمینهی رابطهی میان نقاشی و نویسندگی کتابی در دست تالیف دارم. از نظر من پرویز کلانتری دو آدم است. یک نفر در من نقاشی میکند و دیگری مینویسد. من به شدت به ادبیات داستانی علاقهمندم و در نویسندگی نیز به نوشتن داستانهای مدرن علاقه دارم و تعداد زیادی هم کتاب دارم. البته باید بگویم که داستانهای من همه واقعی هستند و هر عنصر حیرت انگیزی هم در داستان من واقعیت دارد.
نوشتههای من از ساختارشکنی در نقاشی و تکه چسپانی در کلاژ تاثیر گرفته است. بسیاری از نوشتههای من معمولا شبیه به کلاژ هستند. به این صورت که ممکن است در آنها تکهای از شیخ اشراق بیاید، بالافاصله صدای رادیو بیاید و بعد صدایی بیاید که آهن، چدن و ... خریداریم! البته این تکه چسپانی بیهوده نیست و داستان از لحاظ فرم و القای معنی، آن طور که باید پیش میرود.
تفاوتهای بسیاری بین کسی که نقاشی میکند و کسی که مینویسد وجود دارد. کسی که نقاشی میکند خانوادهاش هم خوشحال هستند. چون نقاشی میکند و آثار خود را هم بیدردسر میفروشد و پول قبض آب و برق و... خانهی خود را پرداخت میکند. ولی وقتی کسی مینویسد فقط برایش دردسر ایجاد میشود. در نوشتن، یک سر نیزه بالای سرت قرار دارد که سانسورت کنند. این سانسور لزوما سیاسی هم نیست. گاهی حتی ممکن است چیزی بنویسی که از محتوای آن بدشان نیاید ولی دایرهی سانسور گاهی تا حدی پیش میآید که حتی از استفاده کردن بعضی واژهها هم ممانعت میشود.
* و در این نوشتن از چه کسی مایه گرفتید؟
در جوانی با آثار کافکا آشنا شدم و تاثیر عجیب و غریبی هم بر من گذاشت ولی من آدم بدبینی نیستم و امروز در کلان سالی هم زندگی کردن را دوست دارم و نگاه کافکایی ندارم. با این همه کافکا حیرت انگیز است و نه تنها بر من بلکه بر بسیاری از هنرمندان تاثیر گذاشته است.
*ظاهرا با نویسندگان مطرح معاصر خود مانند هوشنگ گلشیری هم ارتباط داشتید
بله؛ بزرگترین شانس من این بود که هوشنگ گلشیری یادداشت من را دربارهی مهرداد بهار خوانده بود و به شاگردانش توصیه کرده بود که آنها هم آن را بخوانند. او با من تماس گرفت و بابت آن یادداشت مرا تحسین کرد. بعد از این ماجرا، روزی برایش داستانی نوشتم و فرستادم. او خواند ولی از آن داستان خوشش نیامد و گفت به این شکل نمیشود داستان بنویسی. باید بیایی و داستان نویسی را یاد بگیری. او سپس برای من یک کلاس خصوصی گذاشت و من بعد از ظهرها برای آموزش به خانهاش در حوالی اکباتان میرفتم. گلشیری لیوان لیوان چای میخورد و به من می فهماند که داستان نوشتن یعنی چه؟ و در آن مدت هم چیزهای بسیاری به من آموخت.
همان دوران یکبار دوستم مرا به انجمن نویسندگان در شهرآرا کوی نویسندگان،برد. من در جمع نویسندگان، دو داستان کوتاه خوندم. و بعد دیدم که هیچ کس هیچ چیز نگفت، نه گفت خوب است و نه گفت که بد است! همان شب وقتی آقای حقوقی را به خانه میبردم از او پرسیدم که چرا کسی راجعبه داستان من چیزی نگفت؟ پاسخ داد چون نمیدانستند چه باید بگویند؟ نمیدانستند باید بگویند کار توخوب است یا بد است. بنابراین احتیاط کردند. او به من گفت که تو کار خودت را بکن و هرجا با تو مصاحبه کردند بگو من نقاشم! و فقط محض تفنن مینویسم.
* نظر نویسندگان معاصری که با آنها ارتباط داشتید دربارهی داستانهایتان چه بود؟
من تا کنون از نویسندگان دربارهی داستانهایم هیچ نظری ندیدم. فقط گلشیری و سپانلو به آثار داستانی من واکنش نشان دادند. البته سپانلو جایی چیزی ننوشت ولی به من گفت که همهی نویسندهها سعی میکنند در داستانهای خود دیگران را قانع کنند که داستانهایشان را باور کنند ولی تو با آوردن اسم آدمهای حقیقی و حقوقی در داستانهایت طوری مینویسی که آدم نمیداند باید باور کند یا نکند. پایان بخش اول
"بخش دوم این گفتوگو در لینک خبر"
گفتوگو: آیسان تنها - کمال حاجیپور
انتهای پیام
نظرات