به گزارش ایسنا، روزنامه «الپایس» نوشت: «صد سال تنهایی» شاهکار «گابریل گارسیا مارکز» ۵۰ سال پیش به چاپ رسید، کتابی که در آن زمان «ماریو بارگاس یوسا» را شیفته خود کرد. «یوسا» و «مارکز» حدود یک دهه رابطه صمیمی با هم داشتند، اما پس از یک دعوا این رابطه به سردی گرایید و با مرگ «مارکز» در سال ۲۰۱۴، برای همیشه به پایان رسید.
حالا نویسنده «سور بُز» پس از گذشت یک دهه سکوت، در مصاحبه با «کارلوس گرانس»، مقالهنویس کلمبیایی از رابطه چندین و چند ساله خود با مارکز بزرگ صحبت کرده است. او در این گفتوگو از نحوه آشنا شدن با آثار «گابو»، رابطه صمیمانه با او که از ۱۹۶۷ تا ۱۹۷۶ ادامه داشت، احساساش نسبت به کارهای «مارکز» و مرگ او سخن به میان آورده است.
«یوسا» درباره چگونگی آشنا شدنش با رمانهای «مارکز» گفت: من در تلویزیون فرانسویزبان پاریس کار میکردم و برنامه ادبی داشتم که در آن درباره کتابهایی که به زبان فرانسوی منتشر میشد و میتوانست برای اهالی آمریکای لاتین جذاب باشد، صحبت میکردم. سال ۱۹۶۶ کتابی به نام «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» به قلم یک نویسنده کلمبیایی به بازار آمد. من به خاطر واقعگرایی محض اثر و توصیفات دقیق این سرهنگ پیر که به دنبال بازنشستگییی دستنیافتنی است، خیلی این کتاب را پسندیدم. وقتی توانستم آن نویسنده که «گارسیا مارکز» نام داشت را ببینم، خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم.
یک نفر ما را به هم ارتباط داد. نمیدانم اول من بودم که برای او نامه نوشتم یا او برای من، اما ارتباط عمیق و خوبی بین ما شکل گرفت و ما پیش از اینکه صورت همدیگر را دیده باشیم، با هم دوست شدیم.
زمانی پروژه نوشتن رمانی توسط چهار نویسنده درباره جنگ بین پرو و کلمبیا در منطقه آمازون مطرح شد. «گارسیا مارکز» اطلاعات بیشتری درباره آن جنگ نسبت به من داشت و در نامههایش اطلاعات جزئی بسیاری را به من رساند. حتی او در بیان برخی از این جزئیات اغراق میکرد تا مسئله را کمی خندهدار جلوه دهد، اما بهبود رابطه ما تحت تأثیر آن پروژه قرار گرفت؛ صمیمیتر شدن برای من کمی سخت بود.
وقتی سال ۱۹۶۷ در فرودگاه کاراکاس همدیگر را دیدیم، کاملا همدیگر را میشناختیم و کتابهای هم را خوانده بودیم. در آن دیدار فوری، احساس نزدیکی متقابلی بین ما شکل گرفت و باعث شد وقتی کاراکاس را ترک کردیم، تبدیل به دوست شده باشیم. میتوانم بگویم دوستان نزدیک.
من یک مصاحبه در دانشگاه مهندسی لیما داشتم، و آنجا باز با هم ملاقات کردیم. این یکی از نشستهای عمومی من و «گارسیا مارکز» بود که تمایل زیادی به مواجهه با مخاطبان نداشت. او از مصاحبههای عمومی متنفر بود، چون عمیقا خجالتی و عبوس بود و اصلا دوست نداشت بداهه حرف بزند. این دقیقا برخلاف چیزی بود که او در فضای دوستانه و صمیمی از خود نشان میداد؛ به شدت پرحرف بود، مردی سرگرمکننده که با اعتماد بهنفس بسیار حرف میزد.
«یوسا» ادامه داد: من فکر میکنم آنچه بیش از همه چیز به دوستی ما کمک کرد، مطالعات ما بود. هر دو «فاکنر» را میستودیم و در دیدارهایمان نظراتمان درباره «فاکنر» را با هم در میان میگذاشتیم. «مارکز» به شدت تحت تأثیر «ویرجینیا وولف» بود. او زیاد درباره «وولف» حرف میزد و من از «سارتر». «مارکز» اما فکر میکرد من هرگز «سارتر» را نخواندهام. در آن زمان من دیگر مثل اوایل علاقهای به اگزیستانسیالیستهای فرانسوی نداشتم.
در همان زمانها بود که کشف کردیم ما بیشتر از اینکه نویسندگانی اهل پرو یا کلمبیا باشیم، نویسندگانی آمریکای لاتینی هستیم. کشف کردیم ما به وطنی مشترک تعلق داریم که تا آن زمان خیلی آن را نشناختهایم و با آن احساس یگانگی نکردهایم. آگاهی کنونی که نسبت به آمریکای لاتین به عنوان یک محور فرهنگی وجود دارد، عملا در دوران جوانی ما وجود نداشت. این تغییر، از انقلاب کوبا که کنجکاوی جهان را نسبت به آمریکای لاتین بیدار کرد، بوجود آمد. همان زمان بود که کنجکاوی جهان باعث کشف یک ادبیات جدید شد.
نویسنده «گفتوگو در کاتدرال» سپس درباره رابطه دوستانه «گابو» با «فیدل کاسترو» گفت: نمیدانم دقیقا چه اتفاقی افتاد. بعد از مورد «پادیلا» (شاعری که به جرم خیانت به انقلاب کوبا دستگیر شد) من دیگر صحبتی با او نداشتم. تز «پلینیو» این است که «مارکز» با وجود اینکه میدانست خیلی چیزها در کوبا اشتباه است، به این فکر میکرد که آمریکای لاتین باید آیندهای سوسیال داشته باشد. من به منتقد کوبا بدل شدم و «گابو» به این نتیجه رسید که بهتر است برخلاف همه نویسندگان آمریکای لاتینی منتقد کوبا، در کنار این کشور بماند.
برنده نوبل ادبیات سال ۲۰۱۰ سپس نظرش را درباره شاهکار «گابو» اینگونه بیان کرد: «صدسال تنهایی» من را نابینا کرده بود. من کارهای قبلی او را خیلی دوست داشتم، اما خواندن «صدسال تنهایی» چشمانم را موقتا کور کرد. من یک رمان خارقالعاده و شگفتانگیز پیدا کرده بودم. به محض اینکه این رمان را خواندم مقالهای به نام «آمادیس در آمریکا» نوشتم. در آن زمان من اشتیاق زیادی نسبت به رمانهای شوالیهای داشتم و به نظرم میرسید که آمریکای لاتین بالاخره رمان بزرگ شوالیهای خودش را پیدا کرده و در آن المان تصویری بدون لایههای زیرین واقعی، تاریخی و اجتماعی غالب است. تعداد زیادی از مخاطبان هم برداشتی مثل من داشتند.
من نه تنها شروع به نوشتن یادداشتهایی درباره کارهای «گارسیا مارکز» کردم، بلکه تدریس آنها را هم آغاز کردم. اولین واحدی که در اینباره ارائه دادم، در پوئرتو ریکو بود، بعد در انگلیس و سرانجام در بارسلونا. اینطور بود که بدون آنکه بخواهم یادداشتهایی که طی تمام این دورهها برمیداشتم، درونمایه کتاب «تاریخ یک تصمیم» را تشکیل داد.
«یوسا» سپس درباره «مارکز» گفت: او به طرز فوقالعادهای حکایتها را خندهدار تعریف میکرد، اما یک روشنفکر نبود. به اندازه یک هنرمند و شاعر فعالیت داشت، اما در موقعیتی نبود که روشنفکری را معنا کند و بتواند درباره استعدادهای بیشماری که در زمان نوشتن به سراغش میآمد، حرفی بزند. او با شیوهای شهودی مینوشت که قابل تشریح نبود. در آن سالها که دوستان نزدیکی بودیم، من بارها احساس میکردم او از جادو و کارهای معجزهگونهای که در داستانسراییهایش انجام میدهد، آگاه نیست.
«یوسا» سپس درباره رمان «پاییز پدرسالار» مارکز گفت: زیاد آن را دوست نداشتم. شاید کمی اغراق باشد که این را بگویم اما به نظرم این کتاب کاریکاتور «گارسیا مارکز» بود. مثل اینکه او ادای خودش را درآورده باشد. این کاراکتر برای من اصلا باورپذیر نبود. شخصیتهای «صدسال تنهایی» با اینکه فراتر از حد ممکها و محدودیتها بودند، همیشه باورپذیر به نظرم میآمدند. رمان این توانایی را داشت که حتی با وجود اغراق، آنها را باورپذیر بنمایاند. در عوض شخصیت دیکتاتور به نظر من خیلی کاریکاتوری میآمد. کاراکتری که مثل کاریکاتور «گارسیا مارکز» بود. علاوه بر این، به نظرم نثر کتاب هم جا نیفتاده بود. «مارکز» در این رمان سعی کرده بود یک نوعی از زبان را متفاوت از آنچه در آثار پیشیناش به کار برده، استفاده کند و این به او نمیآمد. این نثری نبود که شادابی و رغبت را به داستان اضافه کند. به نظر من از تمام رمانهای او ضعیفتر بود.
«گارسیا مارکز» شیفته مردان قدرتمند بود. شیفتگی او نه فقط ادبی، بلکه ریشهای بود. او بیشتر با آدمهای قدرتمندی همذاتپنداری میکرد که با کمک گرفتن از قدرت خود محیط اطرافشان را تغییر میدادند، چه در وجه مثبت، چه منفی. به نظرم شخصیتی مثل «چاپو گازمن» (بزرگترین قاچاقچی مواد مخدر مکزیکی)، «گارسیا مارکز» را شگفتزده میکرد. من فکر میکنم خلق شخصیتی مثل «چاپو گازمن» یا «پابلو اسکوبار» درست به همان اندازه برای «مارکز» شگفتانگیز بود که وقتی درباره «فیدل کاسترو» یا «توریخو» مینوشت.
وقتی از «یوسا» پرسیده شد آیا «مارکز» تنها به خاطر نگارش «صد سال تنهایی» در یادها خواهد ماند یا در آینده به خاطر دیگر داستانها و رمانهایش هم یادش را زنده نگه میدارند، گفت: متأسفانه نمیشود گفت. ما نمیدانیم ۵۰ سال آینده برای رمانهای نویسندگان آمریکای لاتین چه اتفاقی خواهد افتاد. دانستن این مسئله غیرممکن است. فاکتورهای زیادی است که در مد ادبی تأثیر میگذارد. به نظر من میشود گفت «صد سال تنهایی» باقی خواهد ماند و ممکن است دورههای طولانی این کتاب به دست فراموشی سپرده شود، اما در یک نقطه این اثر دوباره زنده میشود و این، آن زندگی خواهد بود که خوانندهها به یک کتاب ادبی میدهند. در این کتاب آنقدر ثروت وجود دارد که چنین چیزی را تضمین کند. این راز شاهکارهاست. آنها همیشه هستند.
وقتی در پایان مصاحبه از «یوسا» پرسیده شد که آیا بعدها هم «گارسیا مارکز» را دیده، جواب داد: نه هرگز. به جاهای خطرناکی رسیدیم. فکر میکنم باید گفتوگو را همین جا تمام کنیم (میخندد).
در اینجا از «یوسا» پرسیده شد خبر درگذشت «مارکز» برایش چطور بود، و او گفت: مسلما ناراحتکننده بود. دورهای است که به پایان میرسد، همانطور که مرگ «کورتاسار» یا «کارلوس فوئنتس» سررسید. آنها نویسندگان بزرگی بودند، اما در عین حال دوستان خیلی خوبی هم بودند. آنها در زمانی فعالیت میکردند که آمریکای لاتین توجه تمام جهان را به خود جلب کرد. به عنوان نویسنده ما در دورهای زندگی کردیم که ادبیات آمریکای لاتین یک اعتبار مثبت بود. ناگهان کشف کردم که من آخرین بازمانده آن نسل هستم و آخرین فردی که میتواند از آن تجربهها با اول شخص مفرد صحبت کند. و این خیلی غمانگیز است.
انتهای پیام
نظرات