به گزارش ایسنا، مهسا شمسیپور، روزنامهنگار و نویسنده در یادداشتی درباره رمان «فرزندان من» گوزل یاخینا، نویسنده روس که با ترجمه زینب یونسی در انتشارات نیلوفر منتشر شده، نوشته است: گوزل یاخینا با همان رمان اولش در دلِ خوانندگان ایرانی جا باز کرد: «زلیخا چشمهایش را باز میکند»؛ عنوان زیبای کتاب و قهرمان کتاب که یک زن مبارز و شجاع است، در پیوند عجیبی با زیستِ انسان ایرانی قرار گرفت و بهسرعت جایگاه ویژه خود را پیدا کرد؛ تاجاییکه بهترین ترجمه سالِ جایزه ابوالحسن نجفی نیز شد. این موفقیت ابتدا در کشور زادگاه نویسنده بهوقوع پیوست. کتاب برنده جایزه کتاب بزرگ روسیه شد و بهعنوان محبوبترین کتاب روسیه در قرن حاضر به انتخاب خوانندگان روسی شد. کتاب از زمان انتشارش (۲۰۱۵) تا امروز، به بیش از سی زبان ترجمه شده است. سه سال پس از این رمان، گوزل یاخنیا رمان دومش بهنام «فرزندان من» را در سال ۲۰۱۸ منتشر کرد و موفقیتهای پیشین را تکرار کرد: کتاب در همان سال برنده جایزه «ایوو آندریچ»، جایزه کتاب بزرگ روسیه، و کتاب برگزیده مردمی شد. در سال ۲۰۲۱ نیز این رمان جایزه بهترین کتاب خارجی فرانسه را دریافت کرد. این رمان نیز مانند «زلیخا چشمهایش را باز میکند» با ترجمه زینب یونسی از سوی نشر نیلوفر منتشر شده است.
هر دو رمان گوزل یاخینا تقریبا در نیمه اول قرن بیستم میگذرد؛ نیمهای پرآشوب برای مردم روسیه و اتحاد جماهیر شوروی. «زلیخا چشمهایش را باز میکند» در سالهای دهه ۱۹۳۰ و دوران پاکسازی بزرگ استالین میگذرد. «فرزندان من» نیز در شورویِ سالهای ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۰ میلادی میگذرد. قهرمان رمان، یاکوب باخ معلمی آلمانیتبار در یکی از روستاهای سواحل ولگا است که زندگیاش با نظمی یکنواخت و ساده جریان دارد تا اینکه روزی نامهای از آنسوی رودخانه وُلگا به دستش میرسد که از او خواسته شده تا به کلارای جوان آلمانی درس بدهد. علاوه بر این دو شخصیت اصلی، شاید یکی از مهمترین شخصیتهای رمان، رودخانه ولگا است. ولگا رودی است که در متون قدیمی فارسی با عنوان «آتل» از آن یاد شده است. رودی در غرب روسیه که طولانیترین رود این کشور و پرآبترین رود اروپا است. زمانی که نویسنده از ولگا مینویسد، دو سمت این رود، دو جهانی بودند که نمیتوانستند از هم جدا باشند. ولگا دو قاره را به دو بخش تقسیم میکند که در یک طرف کوههای بلند و باعظمت خاکستری است، پشت شهرهای بزرگ و پرجمعیت روسی که میان خانههای کوتاه و بلندشان کلیساهایی با سنگهای سفید، دریاچههای آبی نیمهشفاف و یخزده، قرار گرفته است و باد سردی که از سمت دریای شمالی میوزد.
در سالهای اولیه قرن بیستم، اتفاقی افتاد که همهچیز را تغییر داد و با خود انقلاب و ایدئولوژی متفاوتی آورد که آینده تاریخ را تغییر داد. در قرن هجدهم، امپراتور روسیه، کاترین کبیر، اروپاییها را دعوت کرد تا از اروپا به آنجا مهاجرت کنند. سیل مهاجران به سمت روسیه روان شد. مهاجرانی که اکثرا آلمانی بودند در آن منطقه اسکان گرفتند. پس از انقلاب روسیه، جمهوری شوروی آلمان ولگا تاسیس شد، که تا سال ۱۹۴۱ این مهاجرت ادامه داشت. زمانی که پس از حمله آلمانها این دستور لغو شد، تمام آلمانیهای ولگا تبعید شدند و بیش از نیم میلیون نفر به سیبری و قزاقستان فرستاده شدند.
در سمت دیگر رودخانه ولگا دنیایی وجود دارد متعلق به گذشته، این منطقه با جلگه پهناوری پوشیده شده است. با روستاهای کوچکی مملو از کشتزارهای سرسبز که زندگی مردمانش با نسیمی گرم و خوشبو برگرفته از دریای خزر معطر شده است. درحقیقت دو سمت ولگا دو جهانی بودند که نمیتوانستند از هم جدا باشند. در این میانه یاکوب ایوانوویچ باخ، انسانی تنها و منزوی بود، تنهاییِ او از رازهای درونش نشات میگرفت. کمتر کسی حرفش را میفهمید و همین دلیلی بر سکوت اختیارکردنش بود. او با دهان بسته و نگاه سرد خود به سخنان مردم گوش میداد و کمتر کسی صدایی از او میشنید. تنها صدایی که از او درمیآمد و به گوش میرسید، صدای نواختن ناقوسهای مدرسه بود.
ذهن فعال ایوانوویچ باخ، او را از دیگر ساکنان روستا متمایز کرده بود. ذهنی که مرتب مشغول خیالپردازی و تخیلات درونی او بود. درحقیقت مغز پرهیاهوی باخ جوان هر لحظه در فکر و خیالی بود. یاکوب ایوانوویچ باخ، معلم زبان آلمانیِ کودکان مهاجر آلمان در روسیه بود. حتی والدین شاگردانش هم بعد از پرسش درمورد فرزندان خود، کمتر پاسخ پرمفهومی از آقای معلم میشنیدند. ایوانوویچ باخ از پاسخ و رویارویی با هر انسانی طفره میرفت و فراری بود. تنها شاگردانش صدای بدونِ لکنت او را میشنیدند. درواقع او در تنهایی بهسر میبرد و از این وضعیت خود لذت میبرد و شکایتی نداشت. او فردی تنها و دور از همه بود تا هنگامیکه به استخدام اودوگریم برای آموزش زبان به دخترش کلارا درآمد و از آن به بعد شیوه زندگی یاکوب تغییر کرد و کمکم نوری به زندگی آقای معلم جوان تابانده شد: «رویاهای باخ، حالا قصههایی شنیدنی شده بود: همه آن تصاویرِ گوناگون در یک صدای آشنای یگانه حل شده بود- باخ رویا نمیدید، میشنید. اگر صدا آرام و مهربان بود با شنیدنش شاد میشد، اگر صدا از اضطراب میلرزید، دلهره به جانش میریخت و گاهی... آخ، گاهی صدا به پچپچهای خشدار تبدیل میشد و نوعی رخوتِ ناآشنا میگرفت، این وقتها باخ از خواب میپرید، با نفسی که از ترسی نامفهوم گرفته بود و با سروصورتِ عرقکرده تا صبح در بستر غلت میزد و خواب به چشمش نمیآمد...»
آری، همیشه عشق است که سکوت و تنهایی را از میان برمیدارد و شکل زندگیها را متفاوت میکند. همین گونه زندگی ساکت و یکنواخت و منزوی معلم زبان آلمانی منطقه با عشقی گرم و پرشور رشد کرد. تا آنجاکه فرازونشیبهای زندگی یاکوب ایوانوویچ او را به اعماق جنگل هدایت میکند. انگار آرامشی که زندگی در انزوای جنگل به او میبخشد، همان نیازی بود که یک عمر در وجودش میجوشیده است: «مزرعه چشمبهراهشان بود. خانه تا پای پنجرهها فرورفته در برفِ دلتنگی به حصارهای چفتشدهاش نگاه میکرد. درختهای سیب سرشاخههای یخزدهشان را از انبوهِ برف بیرون آورده و صداشان میکردند. هنوز آسمان ستاره داشت که باخ و کلارا اجاق را روشن کردند. برف را در کتری جوش آوردند و آب داغ نوشیدند و خسته و کوفته کنار آتش خوابشان بُرد. باخ از نور تندوتیزی که به صورتش میزد بیدار شد. تلالوی خورشید در خانه راه گرفته بود؛ از اتاقخواب دخترانه به مهمانخانه و به مطبخ تنگ با اجاق بزرگ وسطش. کلارا زودتر بیدار شده بود و همه کرکرههای چوبی را باز کرده بود. اینطور باخ و کلارا ساکنِ این خانه شدند و گرمش کردند، اتاق به اتاق؛ وجب به وجب.»
گوزل یاخینا در «فرزندان من» داستانی خانوادگی، عاشقانه و پُرکشش را بر بستر تاریخ قرن بیستمِ روسیه روایت میکند؛ داستان یک قوم، یک جمهوری، یک ملت؛ داستانی که با سکوت آغاز میشود، در سکوت ادامه مییابد، قدرت میگیرد و همانندِ جریان ولگا، از زمان و مکان عبور میکند و فراتر میرود؛ فراسوی تاریخ- چراکه ولگا نه تنها یک مکان جغرافیایی است، بلکه سمبلی از جریان زندگی، تغییرات تاریخی و شخصیتهای مختلف است. ولگا همچنان در دل مردم و تاریخ روسیه جریان دارد، و همانطور که در زندگی یاکوب باخ نقش مهمی ایفا میکند، در داستان نیز نقشی پیوسته و همزمان با تحولات شخصیتها را تجربه میکند.
انتهای پیام
نظرات