• چهارشنبه / ۵ آذر ۱۴۰۴ / ۱۰:۱۹
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1404090502865
  • خبرنگار : 71062

درباره یک جانباز و دخترش

درباره یک جانباز و دخترش

مائده دختری است که بعد از جنگ تحمیلی عراق بر علیه کشورمان ایران به دنیا آمده است. او از ماجرهای جنگ بین ایران و عراق چیز زیادی نمی‌داند. فقط همین مقدار شنیده که چند سالی در کشورمان جنگ بوده است.

به گزارش ایسنا، رمان «با من بیا مائده» نوشته مجید ملامحمدی توسط «نشر ۲۷ » منتشر شد.

شخصیت اصلی داستان، دختری به نام مائده است که پس از پایان جنگ تحمیلی متولد شده و از آن دوران شناخت چندانی ندارد. پدرش، جانباز شیمیایی و از بازماندگان کانال کمیل، سال‌هاست با خاطرات و زخم‌های جنگ زندگی می‌کند. او هنوز میان رزمندگان به عنوان یادگار زندۀ کانال کمیل شناخته می‌شود. کانال کمیل جایی پر رمز و راز که در آن، حادثه‌ای عجیب و فراموش‌نشدنی رخ داده است. مائده نمی‌تواند با روحیۀ جنگ‌زده و بیماری دائمی پدرش کنار بیاید، تا زمانی که پدر بخشی از خاطرات حضورش در کانال کمیل را برای او می‌نویسد و از او می‌خواهد ادامۀ داستان را خودش بنویسد. مائده با اکراه این درخواست را می‌پذیرد، اما وقتی خود را در دل کانال کمیل و فضای آن می‌بیند، نگاهش به پدر، جنگ و حتی زندگی دگرگون می‌شود.

مائده دختری است که بعد از جنگ تحمیلی عراق بر علیه کشورمان ایران به دنیا آمده است. او از ماجرهای جنگ بین ایران و عراق چیز زیادی نمی‌داند. فقط همین مقدار شنیده که چند سالی در کشورمان جنگ بوده است. جنگی خانمان‌سوز و تحمیلی از سوی آمریکا و چند کشور دیگر. همانهایی که‌در اوج نامردی و قساوت، یک حاکم بی‌رحم و ظالم به اسم صدام را تحریک کردند، تا به کشورمان حمله کنند. به شهرها و روستاهایمان آسیب زیادی برساند و مردان و زنان و کودکان ما را به شهادت برساند. همانهایی که فکر می کردند چون انقلاب ما نوپا و جوان است، با این حمله گسترده‌ی صدام از بین می‌رود. اما این فکر اشتباه بود و آنها را به شکست‌هایی بزرگ واداشت.
پدر مائده در دوران جنگ، یک مرد دانا و شجاع به حساب می‌آمد. حالا بعد از سال‌های سال، هنوز هم رزمنده‌ها او را به عنوان بازمانده‌ی کانال کمیل می شناسند.
کانال کمیل جایی پر رمز و راز در جبهه است که در زمان جنگ، اتفاقی عجیب را به چشم خود دیده است. در مدت کوتاهی، رزمندگان مستقر در کانال کمیل، در محاصره‌ی دشمن قرار گرفتند. با پیشروی دشمن حلقه‌ی محاصره تنگتر و تنگتر شد. آب شرب رزمنده‌ها تمام شد و سلاحشان رو به اتمام گذاشت. اما آنها مردانه ایستادند، با شجاعت تمام جلوی پیشروی دشمن را گرفتند و در این راه بیشترشان شهید شدند و بعضی‌هایشان اسیر و مجروح.

بابای مائده یک جانباز است. یادگار حماسه‌ی بزرگ کانال کمیل. مادر حال او را به خوبی درک می‌کند، اما مائده ناراحت است که چرا همیشه بابا توی اتاقش تنهاست. بیشتر وقتها سرفه می‌کند و حالش خوب نیست. به همین خاطر با آنها کمتر به بیرون از خانه می‌آید و به تفریح می‌رود. هر روز هم در حال نوشتن است. اما معلوم نیست دارد چه چیزی می‌نویسد و آن همه دستنوشته، برای او به چه کاری می‌آید؟!
مائده که از کارهای بابا عصبانی است، با او کمتر حرف می‌زند. اصلا دوست ندارد به اتاقش برود. اما یک روز بر اثر اتفاقی، سر از کانال کمیل در می‌آورد و بابا را در آنجا می‌بیند. مائده حسابی جا می‌خورد و با خود می‌گوید: من چرا اینجا هستم؟! اصلا بابا چگونه جلوتر از من به اینجا آمده و به من خبر نداده؟! این کانال کمیل دیگر چه جور جایی است؟!

نظامیان عراقی کانال را محاصره کرده‌اند. بابا از مائده می‌خواهد که برای بچه‌های زخمی و تشنه آب بیاورد. مائده که هاج و واج است، نمی‌داند چه کند. او حیرت زده است که باید از کجا آب بیاورد؟! پس از این سو به آن سوی کانال می‌رود. تانکها و نفرات پیاده عراقی‌ دارند نزدیک و نزدیکتر می‌شوند.
بابا او را راهنمایی می‌کند که چگونه به کمک بچه‌های زخمی توی محاصره برود.

مائده می‌گوید: اما من یک دختر تنها هستم و از دستم کاری بر نمی‌آید!
بابا که دائم در کانال پیدا و گم می‌شود، به مائده می‌گوید: تو می‌توانی، تو دختری شجاع هستی!
کمی آنطرفتر از کانال کمیل، گروهی از همراهان و دوستان مائده، به دیدار جبهه آمده‌اند. اما نمی‌دانند چرا مائده از آنها جدا افتاده…
حالا خود مائده هم سردرگم است که چگونه سر از کانال کمیل درآورده و نیروهای متجاوز دشمن، سالها بعد از سالها در آنجا چه می‌کنند.
بابا باید در این موضوع به او کمک کند. باید مائده را راهنمایی کند تا از این سردرگمی دربیاید .

مائده در کانال کمیل اتفاقات عجیبی می‌بیند. او تازه دارد می‌فهمد که جنگ چه قدر مهم و عجیب بوده، رزمندگان اسلام، چه کارهای بزرگی را انجام داده‌اند و بابای مائده، چه بابای مهربان و ایثارگری است!
مائده به دنبال کمک به رزمنده‌های در محاصره است. اما او تنهاست.

برش از متن کتاب:

به گمانم بغض کوچکی افتاده بود در گلویش، اما من خودم را سفت نگه داشته بودم که حال و روزم به هم نریزد و گریه‌ام نگیرد. چون همیشه اشکم دم مشکم بود. خانم یزدانی آهی به دل انداخت و گفت: «فکر کنین… چند روزی جلوی دشمن ایستاده باشین و هی از همون آب و غذای اندکتون کم بشه تا اینکه عطش به جونتون بیفته. اون وقت ساعت‌ها تشنه زیر هُرم گرما، مرد و مردونه جلوی دشمن سنگر بگیرین و حواستون باشه که قدمی پیش نیاد تا خاکتون رو که از جونتون بیشتر دوست دارین، به چنگ‌ودندون بگیره.» با حرف‌هایی که او زد، فکرم رفت به سمت کانال؛ به جایی که بابا را تنهایی در آنجا دیده بودم و آن چند نفری که دائم به این سوآن‌سو می‌دویدند و حرف از قمقمۀ خالی می‌زدند. اما انگار هیچ‌آبی در آنجا نبود. دلم یک‌جورهایی هوس رفتن به آن سمت‌وسو را کرد. اما آنجا کجا بود و من چه شکلی باید به آن سو می‌رفتم؟ فقط به وسیلۀ بابا، یعنی او یک جایی همین دوروبر به سراغم بیاید و من را به آنجا ببرد. ناگهان سؤالی افتاد توی جعبۀ ذهنم؛ ماجرایی را که خانم یزدانی تعریف می‌کند دربارۀ شهدای زمان جنگ است؛ برای زمانی که من هنوز به دنیا نیامده بودم. ولی بابا را که در این دوروبر دیدم، من را به جایی برد که ماجرا به همان شکل بود. دست‌نخورده و تازه، با همان خصوصیاتی که الان خانم یزدانی تعریف می‌کند.نکند آن صحنه‌ها به خاطر حضور ما در اینجا بازسازی شده بودند، اما چرا فقط من گهگاه به آن صحنه‌ها می‌رفتم و تشنگان کانال کمیل را می‌دیدم؟

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha