محمدجواد فرزان که کتاب سهجلدی «چه میگفت حافظ» را در کارنامهاش دارد، در یادداشت خود با عنوان «حافظِ زندگی (۵)» که برای انتشار در اختیار ایسنا قرار داده، نوشته است:
«درست است که غالباً انگیزههای مادی باعث جنگها و خونریزیها میشوند، ولی بسیج نیروها همیشه در قالبهای فرهنگی و عقیدتی و تحریک علیه نظر مخالف صورت میپذیرد. از این رو بسیاری از دانشمندان از زکریای رازی تا سید جمال اسدآبادی، چنددستگی را عامل درگیریها یافتند و وجهه همت بر تشویق و ترغیب انسانها به همکاری و هماهنگی نهادند. و البته هیچگاه نشد آنچه میخواستند!
حافظ هم ناهمسازیها را میبیند، ولی از توصیه به یگانگی میپرهیزد و درصدد جستوجوی علت و ریشه جداییها و ناهمسازیها برمیآید. او صدها گونه خیالبافیها و قصهپردازیهای بیپایه و نااستواری را بازمیشناسد که هر یک را جمعی حقیقت ناب میشمارند، بر آن پای میفشارند و در ترویج آن میکوشند، بیآنکه موازین منطقی و مستندی برای تعبیر و تفسیرشان داشته باشند.
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
بستر افسانه آرزوها و عناصرش ذهن و خیالات و تصورات است. تصورات ذهنی چارچوب ندارند، میتوانند عناصری از واقعیت را به خدمت بگیرند و از هر مرزی بگذرند، نه در شکل و اندازه و قالب و نه در زمان و مکان، محدودیتی ندارند.
ادعاهای پوچ و گزاف هم سقفی ندارند، جغرافیای جهان را هم به دلخواه ترسیم میکنند و به مسیر تاریخ هم فرمان میدهند.
مشتریان معجزه و جادو هم بسیارند.
کاروانیان قافله خیالات، خودباختگان امید از خود بریده و دردمندانی که درد امانشان را بریده است، همه چشم به راه قهرمانی از ورای اکنون دوختهاند و ادعاهای محال را خود به خود میباورانند تا وضعیت موجود را فراموش کنند و در سرزمینهای مدهوشی با رهایی از قید و بندهای اکنون و اینجا، یخ سرد همه موانع و ناپسندیها و ناشدنیها را آبشده ببینند و با همگنانِ همدل و همآوا از مرزهای مهآلود و بیرنگ خیال و واقعیت بگذرند.
خیال بستر پرورش ذهن و قدرت انتزاع اندیشهورزی است، لیک آنجا که مرز خیال و واقعیت مخدوش میشود، رهروان عالم خواب و خیال چون به زمین بازمیگردند، یکباره خود را در تارهای عنکبوتی حلقه ارادت به فرومایگان هوسناکی میبینند که در پریشانی دیگران خوی سادیستی آزمندیشان ارضا میشود. غریق دنیای ذهن از زندگی ساده خویش نیز بازمانده است.
فروپاشی اجتماعی ایران در قرون هفتم و هشتم و قدرت گرفتن بازماندگان مغولها، هلاکوییان و ایلچیان و فرماندهانی که هر یک در گوشهای نیرویی جمعآوری و قلمروی درست کرده بود، زمینه را برای فرقهگراییها فراهم آورده بود. دار و دستههایی که هر یک سازی میزدند، برای خود مریدانی گرد آورده و از هر گوشهای سر برآورده بودند. هر یک به زعم خود فلسفهای میبافتند و آیینی میتراشیدند.
انگارههای ذهنی با توجیهات خاص خود میکوشند تفسیر سادهای از واقعیت ارائه دهند و در نبود روشنگریها خود را باورپذیر گردانند و باورمندان را در این خیال خام بیندازند که به حقیقت ناب دست یافتهاند. بدین روی جنگ هفتاد و دو ملت را موجب میشوند، جنگ هرکه به هرکه! حافظ از ویرانگری این تشتت و سادهاندیشیها در رنج است ولی دایره نگاه خود را فراتر میبرد و مسئولانه به ژرفای مسئله میاندیشد...
حاصلِ کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسبابِ جهان این همه نیست
از دل و جان شرفِ صحبتِ جانان غرض است
غرض این است، وگرنه دل و جان این همه نیست
مِنَّتِ سِدره و طوبی ز پیِ سایه مکش
که چو خوش بنگری ای سروِ روان این همه نیست
دردمندیِّ منِ سوختهٔ زار و نَزار
ظاهرا حاجتِ تقریر و بیان این همه نیست
دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغِ جَنان این همه نیست
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
بر لبِ بحرِ فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
زاهد ایمن مشو از بازیِ غیرت، زنهار
که ره از صومعه تا دیرِ مغان این همه نیست
نام حافظ رقمِ نیک پذیرفت ولی
پیش رندان رقمِ سود و زیان این همه نیست
حافظ تقدیس رنج را نمیپذیرد. اگر داستایوسکی در تبعید رنجبارش در سیبری شاهکار میآفریند، از همت اوست نه اعجاز رنج! هر کاری زحمت و رنج خود را دارد، باید پذیرفت تا به نتیجه رسید. ولی رنج فینفسه ستودنی نیست.
کار جامعه و کار جهان کوچکتر از آن است که تو را چنان خرد کند و نیز بزرگتر از آن است که با خون دل خوردن تو تغییر کند.
به باده عشق کار بر خود آسان کن!
پیجویی دل و جان در سفر به ناکجاآبادهای رویایی نیست. غرض از دل و جان فراشد انسان در همسخنی با جانان و پاکیزهخویان است.
دل و جان پیوند با زندگی انسانی توست دل و جان تویی!
من رنجت را نیک میشناسم و برای آنها که درد و رنج ما سوختگان زار و نزار را نمیبینند هم، گفتنی نیست!
مدینه فاضله ما اگر بهشت هم باشد در برابر رنج تو کوچک است. با تو ای سرو روان زیباست و بی تو هیچ نیست! زندگی پنجروزه ما برای درک زندگی و خوب زیستن بسیار کوتاه است. فرصت را دریاب بر لب پرتگاه نشستهایم به پیشوازش مشتاب!
و تو ای زاهد پیروزمند از بازی غیرت زینهار که فلک بازیهای بسیار در آستین دارد. نه دیر مغان چنین بود و نه صومعه چنین خواهد ماند! حافظ به رندی و آزادگی و نه از سر سود و زیان شما نام خویش را به اسطورههای نیکی و پاکی، ماندگاران همیشه تاریخ پیوست.
در این زمینه بیشتر بخوانید:
حافظ با جسارت همه باورهای زمان خود را گالیلهوار به پرسش کشیده است، و درمییابد این همه چنان که میپندارند. نیست! هیچ یک از آن همه افاضاتی که مدعی نمایندگی حق و حقیقتاند، چکیده و حاصل منطقی کارگاه کون و مکان نیستند. همه قصهپردازیهای ذهن و خیالاتاند، بازده به درد بخوری ندارند و همه ره به سراب میبرند.
راه تعالی انسان راه انس با جانان است. دلها و درونها و جانها در صحبت جانان و در انس عشق به شرف مقصود و تعالی وجودی انسان دست مییابند.
در باورها و پندارهای فرقهگرایانه هر کس خود را تجسم حق و حقیقت و دیگران را مستحق حذف میانگارد، پس همواره نزاع و کشمکش دارند و ثمرش جز بدبختی و عقبماندگی درد و رنج و غمباری زندگی نیست.
وضع نابسامانِ روزگارِ دردمندان زار و نزار و مشکلات بیشماری که از در و دیوار میبارد، عیان و آشکارتر از آن است که به گفتن نیاز باشد. بیتوجهی به این همه و دل بستن به عبادت و ریاضت در سودای بهشت و حور و سایه طوبی نشان دینداری و انسانیت نیست.
حافظ از دولتی سخن میگوید که بیخون دل یا بیجنگ و کشتار به دست میآید. میتوان چنین دولتی را دولت دانشمحور و خردمحور تعبیر کرد که شاید آرزوی او بوده و کمر همت به تحقق آن بسته بوده است. اما در واقعیت زمان اوضاع را به گونهای دیگر در روندی رو به قهقرا میبیند.
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
در واقع گسترش تصورات بیپایه بیکران جامعه را در لبه پرتگاه سقوط در بحر فنای اوهام و خرافات و پیامدهای اندوهبار آن قرار داده است. پندارهای واهی چشمان را بسته است و نشانههای خطر را نمیبینند.
جوامعی که تاریخی پشت سر دارند، همیشه وارث منجلابی از اوهام و تصوراتی هستند که شاید زمانی گمانهای برای جستوجو و یا راهنمای عمل بودهاند و انسانهای پیشین در طول تاریخ به ناگزیر جای خالی دانش و آگاهی را با آن گمانهزنیها پر کردهاند، ولی امروز دیگر نه توجیهی دارند نه به کار میآیند. زمانی مردمان سرنوشت خود را در ستارگان میجستند. روزگاری ژوپیتر هوسباز را معبود میشمردند. مردمانی بارش باران و بلای خشکسالی را معلول ستیز تشتر یا خدای باران و اپوش یا خدای خشکسالی می دانستهاند. گاوپرستی و شیطانپرستی و امید و باور به لاطائلات گم و گنگ فالبینان و شیادان هنوز هم آدمیان را به بحر فنای تصورات بیپایه میکشاند.
حافظ میداند که جامعه از هم گسیخته، آتش آز و هوس تجاوز دیگران را برمیافروزد. او میبیند که ایران عزیزش و مردم مظلومش در آستانه یورش وحشیان تیموری و هژمونی جاهلان صفوی قرار دارد. او صدای پای تیمور را میشنود. او در بزنگاه سقوطی تاریخی هر شبنمی را صد بحر آتشین میبیند!!
چه باید کرد؟ چاره چیست؟ کدام در را باید زد و از که باید یاری جست؟ با شاه منصور صحبت کند و از او عملی دیگر و تن دادن به روشی دیگر را خواستار شود؟ چاره در برکناری شاه منصور و آمدن شاه یحیی است؟ از شیخ اویس ایلکانی یاری جوید یا به پادشاهان هند و بنگال بیندیشد؟ یا صرفنظر از موقعیتهای مختلف به قوام الدین حسن و دیگر دوستانش تشبث جوید؟
حافظ چاره کار و کلید حل مشکل را در دست عموم انسانها، این ساقیان باده عشق و آگاهی، مهرورزی و دوستی و همبستگی مییابد.
فراخوان و پرورش ساقیان عشق در سرتاسر دیوانش به شیوههای مختلف تکرار میشود، گاه از زیبایی مهرورزی میسراید، گاه اندرز میدهد، گاه به نوایی دلنشین غم از دلها برمیگیرد و بر زخمها مرهم میگذارد، از بیهودگی افسوس و بیثمری ناسزا به این و آن و از بیرحمی روزگار سخن میگوید و به هر ترفند میکوشد چشمها را به دیدن درک واقعیتها بگشاید.
برو هرچه تو داری بخور دریغ مخور
که بیدریغ روزگار زند تیغ هلاک
برای انجام کار و پاسخ به نیازها نمیتوان منتظر امکانات نشست یا برای کمبودها افسوس خورد. میتوان با امکانات موجود گام برداشت، زیرا چه بسا فردا همان نیز نباشد. آنگاه نه افسوس و غمزدگی کارساز است و نه غرور به توهمات بیپایه و تقصیر به گردن این و آن انداختن ثمر میبخشد.
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست، بی دریغ و بیدرنگ تیغ هلاک میزند.
ساقیا منتظریم! ای انسان! ای هرکه و در هر جا! فرصت بسیار اندک است. از لبه پرتگاه تا سقوط به قعر آن فاصلهای نمانده است....
افسوس که فریادهایش در هزار توی تاریخ گم شد. او گفت و جامعه ما نشنید و دیوانش بازیچه فالبینان شد.
تاریخ ما به حافظ بدهکار است!»
انتهای پیام
نظرات