• شنبه / ۱۱ مرداد ۱۴۰۴ / ۱۱:۲۴
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1404051106262
  • خبرنگار : 71451

/محرم در اسارت/

شبی که دل‌ها و دیوارها با هم گریه کردند

شبی که دل‌ها و دیوارها با هم گریه کردند

سرباز عراقی نگهبان، وقتی وارد شد، مجلس را بلافاصله قطع کردیم، اما وقتی آمد و دید سکوت حاکم است، با تعجب گفت: «همین الان دیدم دارید می‌رقصید!» نمی‌دانست که آن شور و حال سینه‌زنی را به‌اشتباه رقص دیده! اصرار می‌کرد که: «بلند شید، برقصید!» و چون نمی‌خواستیم مسئله‌ای پیش بیاید، ناچار شدیم مراسم را نیمه‌تمام رها کنیم.

به گزارش ایسنا، مهدی عباسی، آزاده و مداح دوران دفاع مقدس با بیان اینکه وقتی از من می‌پرسند دوران اسارت چگونه گذشت؟ روایت می‌کند: پیش از هر سخنی، دلم به یاد یارانی می‌رود که در روزهای سخت اسارت کنارمان بودند، اما بازنگشتند. همان‌هایی که با همه رنج‌ها، با لبخند و ایمان، طاقت آوردند ولی امروز در جمع ما نیستند. دعایم همیشه بدرقه راه آن‌هاست. و نیز برای آزادگانی که پس از آزادی سال‌ها در کنارمان بودند و حالا جایشان خالی‌ست... خداوند به من مدال پرافتخار آزادگی عطا کرد، و شکرش را هرگز فراموش نمی‌کنم.

من تنها ۱۵ سال داشتم و سال ۱۳۶۱ بود در عملیات رمضان حاضر شدم و درهمان عملیات به اسارت درآمدم.  شرایط بسیار دشواری را از همان ابتدا تجربه کردیم. در بصره، در یکی از پادگان‌ها، همراه با حدود ۷۰۰ نفر اسیر دیگر نگهداری می‌شدیم. اسرا، بیشترشان مجروح، گرسنه و تشنه، در گرمای سوزان تیرماه عراق، با دمایی بیش از ۵۵ درجه، زیر آفتاب بی‌رحم، رنج می‌کشیدند.

روز ۲۴ تیر ۱۳۶۳ را خوب به خاطر دارم. ما را در سطح شهر چرخاندند. مردم با شادی و هلهله به تماشای ما می‌آمدند، گویی که عروسی‌ای در کار است. هدف عراقی‌ها تحقیر ما و تقویت روحیه خودشان بود. می‌خواستند ما را درهم بشکنند. هفت روز تمام، زیر این فشار جسمی و روحی بودیم. بسیاری از مجروحان به دلیل نبود رسیدگی، دچار عفونت‌های شدید شدند؛ بعضی دیگر حتی دست یا پایشان را از دست دادند. آن هفته، روز سه‌شنبه، انگار سخت‌ترین روز عمرم بود. ما فکر همه چیز را کرده بودیم، جز چنین اسارتی.

در دل شب، سید محمود، یکی از بچه‌ها، شروع کرد به خواندن دعای توسل. صدایش از ته دل می‌آمد. آن‌چنان با سوز می‌خواند که دیوارها و دل‌ها یکجا به گریه افتادند. نوحه‌سرایی‌اش پر از اندوه و امید بود. عجیب اینکه عراقی‌هایی که تا آن روز بی‌وقفه ما را کتک می‌زدند و از «تونل وحشت» می‌گذراندند، آن شب گویا دلشان نرم شده بود و همان شب، انگار دری از رحمت خداوند گشوده شد و گشایشی حاصل آمد.

در اردوگاه موصل ۴، با وجود تمام محدودیت‌ها، تلاش می‌کردیم فضای روحی خود را حفظ کنیم. جمعی از مداحان و ذاکران اهل بیت در جمع‌مان بودند. یکی از برنامه‌های مداوم‌ ما، دعای ندبه بود که تنها در یکی از آسایشگاه‌ها برگزار می‌شد؛ نه در همه، چون ممکن بود متوجه شوند. یاد شبی می‌افتم از ایام محرم، که در حال عزاداری بودیم. سرباز عراقی نگهبان، وقتی وارد شد، مجلس را بلافاصله قطع کردیم، اما وقتی آمد و دید سکوت حاکم است، با تعجب گفت: «همین الان دیدم دارید می‌رقصید!» نمی‌دانست که آن شور و حال سینه‌زنی را به‌اشتباه رقص دیده! اصرار می‌کرد که: «بلند شید، برقصید!» و چون نمی‌خواستیم مسئله‌ای پیش بیاید، ناچار شدیم مراسم را نیمه‌تمام رها کنیم.

در یکی دیگر از شب‌ها، علی ربانی نشسته بود و دعاخوان نیز پشت ستونی پنهان شده بود تا دیده نشود. در همان حین، ناگهان یک افسر عراقی وارد آسایشگاه شد. دعاخوان هنوز مشغول خواندن دعا بود و همه‌مان غافلگیر شدیم. افسر چشمش به علی ربانی افتاد و گفت: «تو دعا می‌خواندی؟» علی منکر شد: «نه، من نبودم.» اما فایده‌ای نداشت. همان شب، علی را بردند و تا صبح آن‌قدر شکنجه‌اش کردند که دل همه‌مان آتش گرفت.»

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha