به گزارش ایسنا، سرهنگ شهید امید رمضانی از افسران برجسته نیروی پدافند هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران زاده زاهدان، مردی از دیار آفتابسوز جنوبشرق در حالی جان به جانآفرین تسلیم کرد که در قلب مأموریتی حساس با شجاعت در برابر تجاوز رژیم غاصب صهیونیستی ایستاد. اما شهادت او فقط یک عنوان نیست؛ روایتی است از عمری پرمعنا و پر از خدمت در رسته رایانه و از عشقی که در دل اعضای خانوادهاش جاودان شده است.
هرچند پیکر او آرام گرفته است، اما کلمات دختران، خواهر و همسرش همچون جویباری زلال خاطرات و بزرگی او را در دلها جاری میکند. روایت این عزیزان آینهای از شخصیت پدری است که حضورش حتی در غیابش ملموس بود.
همسری که عاشقانه زیست و عاشقانه رفت
همسر شهید، زنی آرام با چشمانی پر از خاطره از اولین جرقههای آشنایی میگوید: «ما همسایه بودیم. صداقت و آرامشش من را مجذوب کرد. همیشه به حق پایبند بود حتی در سختترین شرایط امید را از دست نمیداد. نماز اول وقتش ترک نمیشد. عاشق امام حسین(ع) بود و عاشق رهبر معظم انقلاب(مدظله العالی). همیشه میگفت: من اگر در راه خدا شهید شوم، چیزی از من کم نمیشود، تازه به آرزویم میرسم.»
پدری که همیشه بود، حتی وقتی نبود
دختر کوچک شهید، نوجوانی پانزدهساله با واژههایی ساده اما عمیق از پدرش یاد میکند:
«همیشه به فکر مردم بود. برای حق میجنگید. شاید زیاد کنارمان نبود، اما عشق و حضورش همیشه حس میشد.» شبی بارانی در ذهنش حک شده؛ شبی که از رعد و برق ترسیده بود و پدر با قصه گفتن تا خواب رفتنش برایش امنترین آغوش جهان شد. میگوید: «اون لحظه آغوش بابامو... هیچوقت فراموشش نمیکنم.»
با صدایی آمیخته از دلتنگی و افتخار ادامه میدهد: «غمگین میشوم که پدرم دیگر کنارم نیست، اما وقتی یادم میآید برای چه چیزی جان داد، افتخار میکنم. او برای عدالت جنگید، برای آرمان. پدرش درباره ظلم رژیم غاصب صهیونیستی با او سخن گفته بود. گفته بود که باید با قدرت ایستاد. دخترک با جدیت تکرار میکند:
«قدرت یعنی ایستادن در برابر ناعدالتی، نه کشتن مردم بیگناه.»
در گوشه خانه هنوز لباسهای پدر هست. دستنوشتههایش عطر حضورش را زنده نگه داشته است:
«لباسهاشو بو میکنم، عکساشو میبینم، خاطراتش رو مامان برام تعریف میکنه... هنوزم حس میکنم کنارمه.»
و وقتی از آرزویش میپرسیم، بیدرنگ میگوید: «فقط میخواستم بغلش کنم و بهش بگم چقدر دلم براش تنگ شده...»
صداقت پدری که ستون خانه بود
دختر بزرگتر شهید، بیستوسهساله با کلامی پختهتر از پدری میگوید که برایش نهاد آرامش، صداقت و پایداری بود: «پدرم همیشه اهل عمل بود. مسئولیتپذیر و وفادار به حق. زندگیش درست بود، نه فقط شهادتش.
خاطرهاش از قدم زدنهای دونفره با پدر هنوز در دلش زنده است: «دست در دست هم قدم میزدیم، برایم از امید میگفت. هیچوقت آن لحظات را فراموش نمیکنم.»
شهادت پدرش در عملیات ضدصهیونیستی ترکیبی از اندوه و افتخار را در دلش به وجود آورده: «هم دلتنگم، هم سربلند. چون میدانم پدرم در راه دفاع از مظلومان جانش را داد. خونش بیهوده نرفت.»
او هم از گفتوگوهایی با پدر درباره صهیونیسم میگوید: «پدرم میگفت این راه سخت است، اما لازم و مقدس. با ایمان و شجاعت باید ادامه داد. حالا آن حرفها برایم مثل چراغی است در تاریکی.»
برادری که کودکی را به احترام آغشته کرد
خواهر شهید از امید نوجوان چنین روایت میکند: «فوقالعاده آرام و باادب بود. با دوستانش صمیمی و با خواهر و برادرهایش مثل دوست رفتار میکرد. همیشه لبخند به لب داشت.»
و خاطرهای ناب از کودکی: «یک بار زمین خوردم و دستم زخم شد. آمد و دستم را بوسید، با دستمال تمیز کرد و گریه کرد. آن موقع فقط 9 سالش بود. مهربانیاش عجیب بود.»
از همان سالها عشق به نظام و دفاع از مردم در دلش شعلهور بود: «میگفت دوست دارم پلیس یا خلبان شوم. میخواست با آدمهای بد مبارزه کند. روحیه دفاع داشت. آخرین دیدارشان در مشهد یک هفته پیش از شهادت پر از حرفهای عمیق بود: «به دیدار همه آمد، با هرکدام پند و سخنی گفت. بعد فهمیدیم که انگار آماده رفتن بود... میگفت دعا کنید شهید شوم.» بعد از پروازش همرزمانش با افتخار از او یاد کردند: «همه میگفتند لیاقتش را داشت. مسئولیتپذیر، مؤمن، دلسوز مردم و نظام بود.
انتهای پیام
نظرات