• دوشنبه / ۷ مهر ۱۴۰۴ / ۰۰:۴۰
  • دسته‌بندی: ادبیات و کتاب
  • کد خبر: 1404070704014
  • خبرنگار : 71573

از «شمس» چه می‌دانیم؟

از «شمس» چه می‌دانیم؟

از شمس اطلاعات زیادی در دست نیست و از مشهورات درباره‌اش رابطه‌اش با مولاناست.

 به گزارش ایسنا، هفتم مهرماه در تقویم رسمی کشورمان به عنوان روز بزرگداشت شمس تبریزی ثبت شده است. به همین مناسبت نگاهی داریم به زندگی شمس.

در شهر خود غریب

مهدی محبتی، استاد زبان و ادبیات فارسی در کتاب «در جدال خویشتن» در نگاهی به زندگی شمس تبریزی نوشته است: بر پایه اطلاعات و داده‌هایی که از آثار مولوی (به‌جز مجالس سبعه) و پسرش سلطان ولد و رساله سپهسالار و مناقب‌العارفین افلاکی و مهمتر از همه، مقالات خود شمس _با جرح و تعدیل بسیار_ به دست می‌آید می‌توان گفت در حوالی دهه‌های پایانی قرن ششم (۵۸۵-۵۷۵ هـ. ق) در خانواده مردی میانه‌سال و نیکوحال در تبریز، کودکی به دنیا می‌آید که از همان آغاز تفاوت‌های عمده‌ای با همالان و همسالان خود دارد:

«میل به بازی ندارد و هرگز چون کودکان دیگر به کعب و قاب، دل و وقت نمی‌بازد و هر جا که وعظی می‌بیند، بدان سو می‌تازد. گوشه‌گیر و تنهاست و اهل ریاضت‌های بسیار -که در عین دوستی پدر و خانواده - چندان همخوان و هماهنگ با آنان نیست. نسبت خود و والدینش را نسبت تخم مرغابی می‌داند که زیر گرمای مرغی خانگی برآمده باشد. پیداست که مرغ خانگی میل و دلی با آب و دریا ندارد و هرگز چون مرغابی شناگر دریا نمی‌گردد. بی‌نهایت بی‌اشتهاست. شوربا و آشی هم که می‌آورند لب نمی‌زند و بر آن است که اساساً سلامتش در نخوردن و پرهیز است که «اگر پرهیز نکردمی رنجور بودمی، وجود من ضعیف است....» اما پدر نگران است که مبادا پسرش از بی‌غذایی بمیرد یا مثل مرغی از روزنی پر بگیرد! در خلوت می‌موید که «من در شهر خود غریب، پدر از من بیگانه، دلم می‌رمید».

پر گرفتن و دنبال انسان رفتن!

از همین روی در عنفوان جوانی خانه و خانواده را ترک می‌گوید و در پی گمشده خویش روی به صحرا و غربت می‌نهد. هر چه در توان دارد، می‌گذارد و دانش می‌آموزد؛ همه کس و همه جا و تقریباً همه‌چیز و همه وقت، اما آرام نمی‌گیرد و قراری نمی‌یابد. هم‌زمان، دوران بلوغ سخت و سهمگینی را هم تجربه می‌کند و کم می‌آورد. کم می‌خوابد و بی‌تاب‌تر می‌گردد تا یک‌باره شهر را خانه تنگ و تار خویش می‌یابد و بی‌درنگ کوی‌به‌کوی و شهر به شهر و صحرا صحرا و دریا دریا می‌گردد و «انسان» می‌جوید. به هر کسی که گمان می‌برد نزد او خبری هست و حال و آنی دارد، عشق می‌ورزد و مدتی از او می‌آموزد و باز خسته و سرخورده، پر می‌گیرد و راهی دیاری دورتر می‌شود. حتی محضر و دیدار شیخ سلّه‌باف تبریزی یا بابا کمال و رکن‌الدین سجاسی هم چندان بندی بر دلش نمی‌نهند که پاگیرش سازند و در جایی نگاهش دارند. «پرنده»وار، سر به هر درخت معرفت و آشیانه محبتی می‌گذارد شاید که به مرادی رسد، اما دریغ که همگان را خالی‌تر از آن می‌یابد که آن چنان سرشارش سازند که نگهش دارند. تا اینکه درمی‌یابد وقتی که دل هست و پیامبر است و خدا هست، نیازی به پیر ندارد. خود از خدا و پیامبرش، مستقیماً می‌گیرد و سر به سرچشمه و لب بر دریا می‌نهد و باز، راه می‌افتد و کار می‌کند و از رنج عمل خویش می‌خورد تا مدیون هیچ شریعت و طریقت و حکومتی نباشد. فعله‌گی می‌کند -هرچند به خاطر لاغری زیاد کار گِل هم بدو نمی‌دهند و نمی‌خواهند و می‌رانندش - بند تنبان می‌بافد و کودکان مکتبی را به شیوۀ خود تعلیم می‌دهد و بعضاً سخت می‌کوباند و آدم می‌سازد، چندان که گاه از بچه‌ای چموش و سرکش، موجودی رام و آرام درمی‌آورد و با این‌ها، خرج یک‌روزه خود را که می‌سازد، باز به دانش و عبادت می‌پردازد. غالباً به نانی و آبی و احیاناً شکمبه‌ای و شیردانی و تریدی خوشنود است و گه گاه هم البته برای امتداد ناشناختگی خویش چون تاجران لباس می‌پوشد و قفلی سنگین بر اتاق خویش می‌نهد که عوام باور کنند او کسی است و چیزی دارد، حال آنکه واقعاً تهیدست است و گاه سخت به آزار روانش می‌ایستند و: «در آن حجره می‌ساختم که بر در می‌ریدند و من برون می‌آمدم و حدث آن مست را بامداد با جاروب از پیش در می روفتم و خاموش...»

همین ظاهربینی مردمان میل ناشناخته‌ای را در وجودش استوار می‌سازد: دیناردوستی و محبت پول که دغدغه آن تا آخر عمر رهایش نمی‌سازد، چنان که وقتی مولانا و دلش را به چنگ می‌آورد، دیدار مولانا را منوط به پرداخت دینار و در هم می‌نماید و خود می‌گیرد، اما مدام می‌کوشد که آن را در خود له سازد و از میان بردارد و البته خود متوجه غرابت کردارش هست:

«بسیار بزرگان ازین سست شدند از من که او خود در بند سیم بوده است...» تا عاقبت راز رفتارش را برملا می‌سازد.

در جریان گردش‌ها، بسیار کسان را در چهار گوشه جهان اسلام می‌بیند و با آن‌ها بحث‌ها و جدل‌ها می‌کند: ابن‌عربی‌ها، اوحدالدین کرمانی‌ها، فخرالدین عراقی‌ها، شهاب هریوه‌ها و اسدهای متکلم و بسیار کسان دیگر. از همه خاطراتی خوش و بعضاً ناخوش در خویش می‌انبارد. از بنگ و حشیش و شاهدبازی- که رسم صوفیان روزگار بوده- سخت بیزار است. برخلاف بسیاری، به فارسی عشق می‌ورزد و آن را پر از لطافت روحانی می‌داند. بسیار و هوشیار، اهل بحث و جدل است اما نمی‌تواند مثل جدلیان و اهل کلام، جدال کند و برّا و بریده سخن گوید که خصم را مجاب و مسکوت و ملزم نماید. به همین خاطر با آنکه زیبا و بلیغ و پرنفوذ و خوش‌آهنگ می‌گوید، غالباً از بحث می‌گریزد و در خویش می‌خزد و به فکر و ذکر و خود می‌پردازد و سخن گفتن را سرد و بی ژرفا شدن و جان کندن می‌یابد و ناچار، لاغرتر و زردتر و استخوانی‌تر می‌شود، به حدی که حتی برای عملگی هم مناسبش نمی‌بینند و کاری بدو نمی‌دهند.

بر خلاف غالب بزرگان قالبی شهرها، گه‌گاه به خرابه‌ها و خلافکده‌ها و دیرها و کنیسه‌ها و کلیساها سر می‌زند و دلسوزانه با اهالی آنجاها سخن می‌گوید و می‌شنود. بس بارها با خیال هر که می‌خواهد - حتی خدا - می‌نشیند و سخن‌های دلِ پردرد خویش را می‌گوید و خویش را در این خلوت‌ها، ابهت و شکوهی می‌بخشد که هیچ کس را در آن راهی نیست، حتی خدا هم باید دو باری اجازه گیرد و اگر خواست بارش دهد، الا آن دلسوخته خراسانی که خلوتش را پر کرد و سرشاری خلوت او هم گشت در این خلوت‌ها، به کتاب و رساله ویژه خود می‌رسد؛ کتابی که از آسمان نیامده بلکه از درون خود او جوشیده و برآمده است. در فرار از خویش، گاهی هم به منبر می‌رود و درباره آیات و احادیث و گفتار مشایخ، حرف‌هایی عجیب و نکته‌هایی غریب بر زبان می‌راند که هیچ‌کس یا نمی‌فهمد، یا موافق نیست. اما هر که شمه‌ای از آن را می‌گیرد، دیگر هیچ سخنی در او در نمی‌گیرد حرف و زبان و چهرۀ همه کس برایش سرد و تلخ و ملال‌آور می‌شود و می‌گریزد. چون واقعاً باور دارد و بر آن است: «که مرا از حق تعالی دستور نیست که ازین نظیرهای پست بگویم. آن اصل را می‌گویم» و همیشه در نظر دارد و به همگان می‌گوید که مرا با این عوام هیچ‌کاری نیست. مرا برای آنها نساخته و نفرستاده‌اند. من به سراغ سرچشمه‌ها و مشایخ بزرگ دوران می‌روم و صید خویش می‌سازم‌شان.

بر خلاف همه، بیش از قرآن در احادیث رموز و اسرار می‌بیند و خود را مخاطب مستقیم وحی خداوندی و مکالمات نبوی می‌داند. در شدت شوق‌های درونی‌اش گاهی برمی‌خیزد و در برخی مجالس صوفیانه با لباس‌هایی کهنه و جسمی لاغر و دراز، با شور و شعف رقص می‌کند. مخالفان، عمداً تنه‌اش می‌زنند و می‌اندازند و می‌خندند و دیوانه و خر و آفاقی و ولگردش می‌خوانند؛ اما او در درون خود چیزها می‌بیند که هیچ کدام از اینها نمی‌بیند و نمی‌فهمد.

نه سر به اهل مدرسه می‌دهد و نه دل به اهل خانقاه می‌سپارد چراکه خود را از اهالی آنجاها نمی‌بیند، اما هر کجا فیلسوفی یا فلسفه‌مشربی یا صوفی و عارفی می‌بیند، به سویش می‌چمد و می‌ستیزد و آن قدر می‌پرسد که به ستوهش می‌آورد تا می‌گریزد.

همه‌جا و هر کجا انگار هست؛ بدین خاطر لقب شمس آفاقی یا «شمس پرنده» را می‌گیرد. از شهر بیرونش می‌کنند اما او جذب زندگی و زیبایی‌های معنوی آن است و باز فرد و فردایی دیگر را طعمه و شکارگاه خویش می‌سازد تا ... تا در مَدرسی ویژه به جوانی برمی‌خورد سخت ممتاز و یگانه. زیر نظرش می‌گیرد چرا که اساساً عامیان را نمی‌خواهد و چندان به چیزی نمی‌گیرد و روی سخنش را با آنان نمی‌داند. از آوارگی‌های ممتد، خسته می‌گردد و مخصوصاً از خود ملول می‌شود و با خدا می‌نالد که چرا با این همه جست‌وجوها و گفت‌وگوها و با این مایه، پویه‌ها و مویه‌ها و با این همه خواسته و نیاز، به یک انسان مطلوب بر نمی‌خورم تا قراری یابم؟!

آشنایی با مولانا

در حالتی خلسه‌وار و در اثنای جذبه‌ای غریب و خاص، آوایی می‌شنود که: برخیز و به روم برو و جان بنده والای ما را که در میان قومی ناهموار گرفتار است، خلاصی بخش. او همانی است که می‌جویی! به یاد پسر سلطان‌العلماء می‌افتد که شانزده سالی پیش، در مدرس حلب انگار دیده بود. عزم را جزم می‌کند و راه می‌افتد و بندها را می‌برد و با هیئت درویشانه‌ای سحرگاه روز شنبه ۲۶ جمادی‌الآخر سال ۶۴۲ ه. ق خود را به قونیه می‌رساند و در بازار شکرفروشان- و جایگاهی همانند آن- حجره‌ای می‌گیرد و بی‌درنگ جویای احوال پسر بهاء‌ولد می‌شود. نشانش می‌دهند. به مَدْرس او می‌رود و منتظر می‌نشیند. همان است که بود. از دور می‌آید، چه شکوه و شوکتی به هم زده است! مُدرسی پرطمطراق و باوقار، با جامه و آستینی فقیهانه و فراخ، سوار بر قاطری چالاک، پس و پیشش صدها شاگرد و هواخواه. باد در دماغ، تاب در ابرو، سر پر از علم و دل پر از آرزو، جلوه‌کنان بر چشم و جان جماعت، جوانکی هنوز جوان! می‌آید و می‌رود و هیچ نمی‌گوید. سپیده‌دم دیگر روز، پیش می‌رود و عنان استر او را می‌گیرد و پیش چشم همه، پرسش‌هایی چند از او می‌کند. لحن صدا و نوع لباس و تیزی و تندی و تلخی و شیرینی نگاه و خصوصاً ژرفای بی‌مانند پرسش‌ها، فقیه محتشم و بی‌بدیل قونیه را -که با تمام جلوه‌گری‌ها سخت از شکوه و جلال ظاهری خسته بود و در نهان به خود و دیگران تسخر می‌زد - مجذوب می‌سازد. بی‌درنگ از استر پیاده می‌شود و این پیر ژنده‌پوش را که حدوداً بیست سالی از او بزرگتر و تقریباً مردی شصت‌ساله می‌نمود، می‌گیرد و به خلوتگاهی می‌برد و هی می‌جوید و می‌پرسد و می‌خواهد که او جواب گوید: عطش کشته‌ای به زنداب رسیده، زخم‌های نهانی، مرهم دیده! سیل سؤالات و سلسله خواسته‌های سرکوب‌گشته وجودش، سر باز می‌کند و زنجیر می‌گسلد و چندین روز غرق او می‌گردد و او را هم غرق خود می‌سازد. آنچه که سجاده‌نشین باوقار و فقیه محبوب و واعظ گیراگوی قونیه می‌جُست و در زبان فیلسوفان و متکلمان و فقیهان و واعظان و دیگران نمی‌یافت، اکنون می‌بیند و می‌چشد و به جان می‌دهد و آرام می‌یابد. آن هم نه در حروف مرده و سیاه جوهرها، که از دل و دیده پاک و روشن نور و خورشیدی زنده و تازنده! انگار تازه من راستین خود را یافته بود. هر چه می‌دیدش بی‌قرارتر می‌گشت و هر چه می‌نوشید، تشنه‌تر می‌شد! پیر را پیش خود و خانواده‌اش برد و جز دیدار او و گفتار او و خلوت سرشار او و عشق و شگفتی و خنده و بازار او هیچ نمی‌خواست.

شاگردان و هواخواهان برمی‌آشوبند و پیر را در زیر ضربات نگاه و گفته‌ها سخت می‌آزارند و نهان و عیان با خویش می‌ژکند که: چرا بیگانه‌ای ژنده‌پوش و غریبه‌ای کم‌سواد و فرومایه، روح و جان ما و نور چشم سلطان‌العلما را چنین کرد! آه آن سجاده‌نشین باوقار ما آواره کودکان کویی گشته، زاهد بود؛ ترانه‌گویش کرده، این بی‌سروپا کیست که شیرینی زندگانی ما را گرفته است؟ این چیست؟ کیست این؟

 تا به تنگ می‌آید از همگان و نیم‌شبی قونیه را می‌گذارد و می‌رود. صبح که مولانا برمی‌خیزد و شمس را نمی‌بیند، جان را سرد و بی‌طعم و بی‌مزه و تاریک می‌یابد. همان مقدار احترامی که برای این شاگردان و مریدان داشت از دست می‌دهد. نعره می‌کشد و کودک‌وار پیرش را می‌خواهد. نیست. پسرش سلطان ولد را با جمعی از نزدیکان و نامه‌هایی منظوم و دینارهای فراوان به جست‌وجویش می‌فرستد. در دمشق پیدایش می‌کنند و با خود می‌آورند. پسر مولانا تمام راه را پیاده و افسار به دست می‌آید؛ سفارش پدر و به احترام شمس. چه لذتی می‌برد این پیر از این همه دانایی و احترام! به مولانا خبر می‌دهند. جان می‌گیرد و به استقبالش می‌آید؛ غزل‌خوانان و پاکوبان و دست‌افشان جهان را به جشن و شادی و پذیرایی می‌خواند:

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد!

مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد!

راه دهید یار را آن مه ده چهار را

کز رخ نوربخش او، نور نگار می‌رسد

چاک شدست آسمان، غلغله‌ای است در جهان

عنبر و مشک می‌رسد؛ سنجق یار می‌رسد

رونق باغ می‌رسد؛ چشم و چراغ می‌رسد

غم به کناره می‌رود؛ مه به کنار می‌رسد

باغ سلام می‌کند؛ سرو قیام می‌کند

سبزه پیاده می‌رود؛ غنچه سوار می‌رسد

تیر روانه می‌رود؛ سوی نشانه می‌رود

ما چه نشسته‌ایم پس، شه ز شکار می‌رسد

خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند

روح خراب و مست شد؛ عقل خمار می‌رسد

چون برسی به کوی ما، خامشی است خوی ما

خلوت‌ها عمیق‌تر می‌شود و دلها پربارتر. شمس خودی خویشتن کشته است و با همگان و هر چه می‌بیند، سر ستیز دارد مثل همیشه، هیچ‌گونه مدارا و نفاق و ملاحظه‌ای ندارد. یکدست و ساده و صادق و صاف هر چه را درست می‌بیند و با ترازوی خود راست می‌سنجد، می‌گوید. هر که می‌خواهد خوشش دارد یا ندارد، اصلاً مهم نیست. به آئین و آداب و عادات و اقوال و افعال همه، گیر می‌دهد و هیچ کس را در آن حد نمی‌بیند که روح دردمند و کلمات پرمغزش را دریابد؛ جز مولانا و تا حدی پسرش سلطان ولد.

شمس و کیمیا

زبان‌ها دوباره برمی‌خیزد و کینه‌ها بیدار و برّاتر می‌گردد و بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌ها در شمس همچنان‌ سرکش‌تر می‌شود. بیم رفتن دگر بارش هست. مولوی عمیقاً می‌ترسد و می‌کوشد هر دو سو را آرام سازد تا روزی اتفاقاً شمس دختری جوان و زیبا را در صحن خانه خداوندگار می‌بیند. به جان خواستارش می‌شود. مولانا برای آنکه پایبندش سازد و نگهش دارد، فی‌المجلس دختر را حاضر می‌سازد و به نام شمس می‌کند و می‌گوید: اسمش کیمیاست. دخترخوانده من است و پیش از تو و بیش از تو، عاشق توست؛ از آنِ تو!

شمس دوسه ماهی آرام‌تر می‌شود، اما سینه‌ها کینه‌ورزتر و کینه‌ها شعله‌ورتر می‌شود. کیمیا از پی گردشی در باغ و ظاهراً گفت‌وگویی تند با شمس، سپیده‌دمی رخ در نقاب خاک می‌کشد و هیچ کس ندانست و نفهمید چه بود و چه شد! شمس آشفته‌تر می‌شود و دیگر به هیچ چیز رحم نمی‌کند از بالا تا پایین، سروپای خلق و حکام و علما و اعیان و اعتقادات‌شان را زیر تیزی تیغ و نگاه و زبان می‌گیرد. حتی به انبیا و اولیاشان هم رحم نمی‌کند. همه را می‌گزد و خلق با هم همدل و هم‌قدم می‌گردند در یک چیز: شمس مزاحم است، موی دماغ همه ماست! پسر کوچک‌تر مولانا هم گوییا با آن‌هاست. علاء‌الدین انگار در دل، روش پدر را هم نمی‌پسندد: شریعت هرگز چنین گشاده نیست که شما گرفته‌اید؛ یک دست جام باده و یک دست زلف یار، بخوان و برقص و بنوش و غزل بیار. پدر! روزی نمازت قضا گشت و تو در سماع بودی! شبی تا سپیده‌دم تَرَلَلا تَرلَلا می‌گفتی! و چاشت گاه در مجلسی «ناف ما بر مهر او ببریده‌اند» از زبان ابلیس می‌سرودی! این خلاف آموزه‌های ما و اجداد ماست! اما پسر، پدر را سخت دوست دارد و پدر هم همه جا با احترام از او نام می‌برد و بزرگش می‌دارد. هیچ معلوم نیست این افسانه دشمنی علاء‌الدین با شمس و پدران کجا برآمد و بر دل‌ها نشست، چنان که گویند مولوی بر جنازه او هم نماز نخواند! الا اینکه احمد افلاکی برای برآوردن اغراضی، در پی ارائه تصویری دگرگونه‌تر از کل ماجراهاست! به ویژه جنگ قدرت خانگی میان وارثان مولانا که یکی می‌خواهد دیگری را بزند و از میدان به در کند: ترور، ترور شخصیت! فلیتأمل!

جدایی از مولانا

به هر روی مولانا را از همه سو سیلاب‌های سهگین در میان گرفته‌اند. شمس، همه را می‌بیند و در خلوت بر تنهایی مولانا و آن دل‌ نازک و نازنینش و آن مایه دانش و شعورش، دل می‌سوزاند. اما انگار درمی‌یابد که او هم دیگر رسیده است؛ رهیده است «دیگر نیازی به من ندارد. ماندنم همان و تمام شدنم همان.»

پس در خلوت یک شب طولانی، برمی‌خیزد و تنها و بی‌کس، مثل دو سالی پیش‌تر که به قونیه آمده بود، راهی دیاری دور و دیگر می‌گردد و تنها و بی‌کس می‌رود؛ مثل همیشه. می‌رود و واحه به واحه، سبزه‌ها و آب‌های خوش خویش را می‌چرد تا ... نفراتی چند که او را انگار در راه و دیار خوی می‌بینند. همان‌جا ناچار خوی می‌گیرد تا به خاک می‌رود و برای همیشه آرام می‌گیرد. مولانا سپیده‌دم برمی‌خیزد و شمس را نمی‌بیند! خود بگویید که این بار چه می‌کند و تا کجا؟ و تا کی، می‌پوید و می‌موید؟ اما شمس دیگر در حیاط خلوت مولانا نیست. رفته است اما در حیات خلوت او قرص و محکم‌تر در سویدای جانش نشسته است! می‌گفتند نامش محمد بن‌ علی بن ملک داد بود و زاده تبریز.

تمام اطلاعات ما از زندگی شمس همین است و بس. با اندکی زیاد و کم که می‌توان از مقالات او و مناقب‌ها دید و افزود، همه در همین حدود است و بس. مابقی افسانه است و افسون.

انتهای پیام 

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha