• چهارشنبه / ۱۲ آذر ۱۴۰۴ / ۱۱:۵۸
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1404091207763
  • خبرنگار : 71062

روایت یک نجات در کتاب «ناصرالدین»

روایت یک نجات در کتاب «ناصرالدین»

ناصرالدین به زحمت و کشان‌کشان خودش را به لب کانال ماهی رساند. اطراف را می‌پایید که شاید طنابی، چیزی پیدا کند و یک سر آن را به‌سمت حبیب پرتاب کند و با سر دیگرش او را از لجن بیرون بکشد؛ اما تا چشم کار می‌کرد، هیچ چیزی نبود که بشود حبیب را از مهلکۀ مرداب درآورد.

به گزارش ایسنا، کتاب «ناصرالدین» زندگی‌نامۀ شهید ناصرالدین باغانی، به قلم محمد تقی عزیزیان زمانه توسط انتشارات ۲۷ بعثت منتشر شد.

این کتاب روایتی مستند از زندگی و مسیر رشد شهید ناصرالدین باغانی است؛ جوانی که از نخستین سال‌های کودکی در فضای معنوی و مبارزاتی شهر قم پرورش یافت و در مسیر انقلاب، جهاد و علم، گام به گام پیش رفت.

ناصرالدین باغانی، هشتم شهریور ۱۳۴۶ در خانواده‌ای روحانی در قم به دنیا آمد. دوران کودکی و نوجوانی‌اش هم‌زمان با تحولات پرتب‌وتاب انقلاب اسلامی بود و مهاجرت‌های پیاپی خانواده‌اش از قم به سبزوار و سپس تهران، او را در معرض تجربه‌های گوناگون اجتماعی قرار داد. ناصرالدین در مدارس شهاب، امیرکبیر، دین و دانش، و دکتر فاطمی درس خواند و از همان سال‌ها با جلسات فرهنگی و مذهبی و نیز فضای فکری انقلاب آشنا شد. در تهران، تحصیلات دبیرستان را در مدرسه شهید مصطفی خمینی ادامه داد و با حضور پررنگ در فعالیت‌های قرآنی، کلاس‌های حزب جمهوری اسلامی و کارهای فرهنگی، روحیۀ متعهد و مسئول خود را شکل داد.

در همان سال‌ها به جبهه رفت. ابتدا در پادگان امام حسین (ع) آموزش دید و داوطلبانه به کردستان و سپس به خوزستان رفت. پس از شرکت در آموزش‌های رزمی و تبلیغاتی، به گردان حبیب‌بن‌مظاهر از لشکر محمد رسول‌الله (ص) پیوست و در عملیات‌های بدر، کربلای ۱، ۴ و ۵ درخشید. سرانجام در واپسین روزهای نبرد کربلای ۵ در یازدهم اسفند ۱۳۶۵، در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به صورت و سینه شهید شد.

برشی از متن: 
ناصرالدین به زحمت و کشان‌کشان خودش را به لب کانال ماهی رساند. اطراف را می‌پایید که شاید طنابی، چیزی پیدا کند و یک سر آن را به‌سمت حبیب پرتاب کند و با سر دیگرش او را از لجن بیرون بکشد؛ اما تا چشم کار می‌کرد، هیچ چیزی نبود که بشود حبیب را از مهلکۀ مرداب درآورد. حبیب هرچه بیشتر دست‌وپا می‌زد، گل‌ولای اطرافش شل‌تر می‌شد و او را پایین‌تر می‌برد. ناصرالدین دور و نزدیک ایستاده بود و از اینکه کاری از دستش نمی‌آمد، حرص می‌خورد و پرپر می‌زد.

می‌خواست هر طور که شده، حبیب را نجات بدهد. چفیه‌اش را از دور گردنش برداشت و به‌سمت او انداخت؛ اما کوتاه بود و نرسید. فانسقه‌اش را از کمر باز کرد و سر چفیه را به آن بست و این‌بار با قدرت بیشتری آن را به‌طرفش انداخت. حبیب داشت از سرما به خود می‌پیچید. ناصرالدین با دست و پای زخمی می‌خواست به هر جان‌کندنی که شده، او را از مرداب بیرون بکشد. جعفر مداح؛ اما عین خیالش نبود و بدون این که به کمک آن‌ها برود؛ مثل عکاس‌های حرفه‌ای هربار با حالتی خاص از آن‌ها عکس می‌گرفت. ناصرالدین نفس‌نفس زنان آخرین زور خود را زد و هیکل سنگین حبیب را عین مجسمه‌ای بی‌جان از دل لجن بیرون آورد و خودش هم روی زمین افتاد. یک نقطۀ بدون لجن در سروصورت حبیب پیدا نمی‌شد؛ تنها وقتی پلک می‌زد، برای لحظه‌ای لجن‌ها از روی چشم‌های خسته‌اش کنار می‌رفت تا بتواند منظره روبه‌رو را ببیند.

ناصرالدین هنوز از کار نجات حبیب فارغ نشده، متوجه شد آتش به بنزین بار وانت رسیده و ماشین را منفجر کرده و تکه‌های ماشین بر روی مجروح‌ها می‌ریزد و ناله‌شان به آسمان می‌رود... دید بعضی از آن‌ها توان حرکت ندارند و در آتش دست‌وپا می‌زنند. حبیب و ناصرالدین در کنار هم ایستاده بودند و به راهی برای نجات مجروح‌ها فکر می‌کردند.

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha