مرتضی پایه شناس مستندساز در نوشتاری با عنوان «مدیریت بیصدا؛ چگونه در فرهنگ ایران مدیر بمانی، بدون آنکه مجبور شوی کاری انجام دهی» که در اختیار ایسنا کذاشت،آورده است:«در مدیریت فرهنگی ایران، گاهی بقا مهمتر از اثرگذاری است. آنچه بهندرت مورد ارزیابی قرار میگیرد، نتیجه و کیفیت تحول است و آنچه بیش از همه پاداش میگیرد، سکوت، کمریسکی، کنترل و مهارت در حذف پرسشهاست. این یادداشت، نقد یک فرد نیست؛ تشریح الگوی مدیریتی است که سالها در ساختار فرهنگی تکرار شده: حضور بیصدا، مدیریت بینتیجه و بقا بیهزینه.
وقتی درباره مدیریت در حوزه فرهنگ سخن میگوییم، با صنعتی روبهرو نیستیم که خروجی آن را بتوان در نمودار، عدد فروش یا گزارشهای دقیق ارزیابی کرد. اینجا خروجیها کیفیاند، زمانبرند، غیرخطیاند و اغلب تاثیراتشان سالها بعد خود را نشان میدهد. همین ویژگی، فضایی ایدهآل فراهم میکند برای نوعی از مدیریت که نهتنها نیازی به تحول ندارد، بلکه میتواند به بقای بیاثر تبدیل شود: وضعیتی که در آن مدیر میماند، اما جریان تغییر نمیکند؛ ظاهر حفظ میشود، اما محتوا فرسوده میماند. در این نوع از مدیریت، اتفاق خاصی نمیافتد. نه بحران بزرگ ایجاد میشود، نه جهش جدی، نه شکست تاریخی، نه پیروزی ماندگار. سیستم جاری میماند.
مسئله این مدل مدیریتی ناکارآمدی ساده نیست. موضوع، هوشمندی خطرناک آن در ساختن وضعیتی است که هم پاسخگویی را ناممکن کند، هم مطالبهگری را فرسوده، هم نقد را بیاثر، و هم بقا را تضمینشده. این یادداشت، سازوکار همین الگو را تشریح میکند.
در حوزههایی مانند فناوری یا صنعت، مدیر نمیتواند پنهان شود. محصول اگر کار نکند، خط تولید بخوابد یا بازار از دست برود، عددها فریاد میکشند. اما فرهنگ؟ هنر؟ سینما؟ مستند؟ میتوان سالها سیاستگذاری کرد بیآنکه استاندارد شفافی برای سنجش آن وجود داشته باشد. میتوان حمایت کرد بدون آنکه علت انتخابها توضیح داده شود. میتوان برنامه داد بدون آنکه نتیجهاش ارزیابی شود. میتوان شعار داد بدون آنکه اجرا شود. میتوان «اولویتسازی» کرد، بدون آنکه اولویتی حل شود. اینجا طبیعت کار، مدیریت را از ترازوی دقیقهبهدقیقه پاسخگویی جدا میکند. واین همان حفره سیستمی است که نوعی از مدیران، نه برای پر کردن، بلکه برای سکونت امن در آن وارد میشوند.
در فضای عمومی، دیده شدن هزینه دارد. هر حضور، ممکن است به سوال منجر شود. هر سخنرانی، تبدیل به مقیاس ارزیابی گردد. هر مصاحبه، یک تعهد عمومی است. اما اگر مدیر نباشد که چیزی بگوید، رسانه هم چیزی ندارد که تیتر کند. اگر حضوری ساخته نشود، نقدی هم شکل نمیگیرد که بخواهد تخریب کند. بنابراین، اولین و مهمترین اصل مدیریت بیهزینه این است:
به اندازهای حضور داشته باش که حذف نشوی، اما به اندازهای غایب باش که دیده و سنجیده نشوی.
مدیر ایدهآل این مدل، نه قهرمان میدان است، نه چهره جنجالی، نه نظریهپرداز رادیکال، نه نیروی تحولخواه. او قاب را دوست دارد، اما قاب پرسشی را نه. ترجیح میدهد در قاب رویدادها دیده شود، اما نه در متن تحلیلها.
در چنین ساختاری، مفهوم شکست تقریباً وجود ندارد. نه به این خاطر که تصمیمات درستاند، بلکه چون «تصمیم» به معنای واقعی کلمه کم اتفاق میافتد. در یک سیستم تصمیمگریز، خروجیها اغلب باز، طولانی، غیرقطعی و بدون شاخص ارزیابی هستند. طرحها «در حال بررسی» میمانند، پروژهها «بهزودی اعلام میشوند». اگر سیاستگذاری، یعنی ساخت مسیرهای جدید و پذیرش خطا به عنوان بهای پیشروی، این جنس مدیریت دقیقاً نقطه مقابل آن را انتخاب میکند: هیچ مسیری که بتوان درباره درست یا غلط بودنش قضاوت کرد، ساخته نمیشود.
در حوزه سینمای مستند، این وضعیت معنای عریانتری دارد. مستند ذاتاً رسانه پرسش است، نه تکرار. ابزار نقد است، نه تزئین. محصول مشاهده جهان است، نه تکثیر بخشنامه. سینمای مستند برای زنده ماندن و رشد، نیازمند زیستبوم است؛ زیستبومی که در آن فیلمساز بتواند زمین بازی، تریبون، امنیت روایت، بازار نمایش، حمایت مالی، آزادی دسترسی، امکان خطا و فرصت رشد داشته باشد. زیستبوم صرفاً پول نیست؛ مهمتر از پول، پیوستگی است. مستندسازان نیازمند مسیرند، نه پروژههای پراکنده. نیازمند توزیع هستند، نه فقط تولید. نیازمند بازار مخاطباند، نه صرفاً جشنواره. نیازمند اقتصاد پایدارند، نه کمکهزینههای مقطعی. نیازمند نهادهای میانجیاند که از آنها در برابر طوفان سلیقههای مدیریتی محافظت کند. اگر نهادی فرهنگی چون «مرکز گسترش سینمای مستند» خود را متولی مستند میداند اما بیشتر از ساخت زیستبوم، سرگرم مدیریت آییننامههاست، نتیجه ناگزیر همین میشود: تکدرختهایی که گاهی سبز میشوند، اما جنگلی که شکل نمیگیرد.
چنین مدیریتی به جای تولید خروجی فرهنگی، تمایل دارد خروجی اداری تولید کند. خروجی اداری بیخطر است؛ قابل آرشیو، قابل ارائه در پاورپوینت، مناسب گزارش از عملکرد، بیصدا در برابر نقد، و مقاوم در برابر سنجش. خروجی فرهنگی اما پرریسک است: مخاطب دارد، دیده میشود، نقد میشود، شکست میخورد یا موفق میشود، و مهمتر از همه «ردپا» تولید میکند. ردپا همان چیزی است که این الگوی مدیریتی از آن پرهیز دارد، چون ردپا امکان داوری میسازد، و امکان داوری، امکان بازخواست. به همین دلیل بهتدریج «تولید مسیر» جای خود را به «تولید سند» میدهد. سندها اما هرگز سینما نمیسازند، جریان راه نمیاندازند، اقتصاد فرهنگ خلق نمیکنند و مخاطب تربیت نمیکنند. سندها فقط اثبات میکنند که «چیزی نوشته شده است».
وقتی مدیریت فرهنگی با منطق جشنوارهای عمل میکند، هدف نه ساخت صنعت، بلکه ساخت ویترین میشود. جشنواره ارزشمند است، اما کافی نیست. جشنواره لحظه است، صنعت استمرار. جشنواره عکس است، صنعت فیلم. جشنواره رویداد است، صنعت ساختار. وقتی معیار موفقیت به گرفتن جایزه، پوسترهای دیدنی، نشستهای خبری، عکسهای فرش قرمز و گزارشهای خبری فروکاسته شود، موتورِ حرکت از «تولید محتوا برای جامعه» به «تولید اعتبار برای ساختار» تغییر جهت میدهد. نتیجه؟ آثاری که در فضای محدود دیده میشوند، تشویق میشوند، و بعد در سکوتی بیصدا حل میگردند بیآنکه موجی بسازند.
در چنین مدلی، یکی از کلیدیترین مهارتهای بقا، پایش هزینه تقریبی تصمیمات است. مدیریت فرهنگیای که بیش از آنکه دغدغه اثرگذاری داشته باشد، دغدغه طولانی کردن دوره مدیریت دارد، با یک اصل نانوشته کار میکند: «اگر تصمیمی گرفتی که بعداً بشود دربارهاش تو را بازخواست کرد، یا نگیر، یا آنقدر کند و چندلایه بگیر که مسئولیتش پخش و محو شود.» این نوع مدیریت، رسماً محافظهکار نیست؛ پیچیدهتر است. نه عقب میکشد، نه حمله میکند. نه اصلاح میکند، نه متوقف میشود. فقط ادامه میدهد، اما به صورتی که هیچوقت نقطهای نرسد که بشود آن را پایان یا آغاز چیزی دانست. در چنین الگویی، «ماندن» پیروزی است، نه «ساختن».
در سطح نیروی انسانی، این وضعیت تبعات مستقیم دارد. سیستمهای بیرقابت، مدیران بیرقیب میسازند. مدیران بیرقیب، انگیزه رشد حداکثری ندارند، چون کیفیت، الزام بقا نیست. چیزی که بقا را تضمین میکند، «هزینه نساختن برای ساختار» است نه «ارزش ساختن برای جامعه». این باعث میشود که سازمانها نه به میدان رقابت ایدهها، بلکه به زمین تنظیم روابط تبدیل شوند. در غیاب شاخصهای شفاف و معیارهای قابل ارزیابی، همهچیز قابل تفسیر میشود، و چون قابل تفسیر است، نیازی به تغییر احساس نمیگردد.
یکی از ابزارهای تثبیت این وضعیت، مدیریت روایت است. در ساختارهایی که خروجی قابل سنجش کم است، روایت جایگزین واقعیت میشود. واقعیت میگوید: «چند نفر آموزش دیدند و امروز فعالاند؟ سهم بازار مستند افزایش یافت؟ چند فیلم توانستند چرخه اقتصادی مستقل داشته باشند؟ چند روایت توانستند افکار عمومی را تکان دهند؟» اما روایت رسمی میگوید: «رویداد برگزار شد، نشست شکل گرفت، سند تدوین شد، تعاملات توسعه یافت، برنامهها پیگیری شد.» اولی قابل راستیآزمایی است، دومی نیست. و مدیریتی که از سنجش گریزان است، همیشه دومی را ترجیح میدهد.
برای هنرمندان و مستندسازان، این فضا یک پیام روشن دارد: هرچه کمتر مطالبهگر، امنتر. هرچه وابستهتر، مطمئنتر. هرچه ساکتتر، قابل تحملتر. مسئله این نیست که هنرمندان فعال دوست داشتنی نیستند؛ مسئله این است که هنرمندانِ معیارساز مطلوب نیستند. هنرمندی که فقط فیلم میسازد اما ساختار را نقد نمیکند، مفید است. اما هنرمندی که با اثر، حرف، یا جایگاه خود، تبدیل به «ترازو» میشود، خطرآفرین تلقی میگردد، نه به دلیل محتوای حرف، بلکه چون امکان سنجش ایجاد میکند. و امکان سنجش، بنیان مدیریتی را که بر سنجشگریزی بنا شده، میلرزاند.
نتیجه این الگو، پارادوکسی تلخ است: مستندهایی که باید واقعیت را روایت کنند، در سیستمی رشد میکنند که از واقعیتِ قابل اندازهگیری فرار میکند. نهادهایی که باید حافظ حافظه فرهنگی باشند، خود حافظه سازمانی قابل نقد ندارند. جریانی که باید موتور روایت حقیقت باشد، در سازوکاری اداره میشود که حقیقت را به «گزارش» تقلیل میدهد. فرهنگ، به جای ساخت آینده، تبدیل به اداره حال میشود.
اما این وضعیت سرنوشت محتوم نیست. نه دچار تقدیر تاریخی هستیم و نه بحران غیرقابلحل. مشکل دقیقاً از آنجا قابل درمان است که از همانجا بیمار شده: از «قواعد بازی». اگر قواعد بقا بر اساس بیاثری نوشته شدهاند، باید بازنویسی شوند. اگر معیارها کیفی و مبهماند، باید کمی و قابل حساب شوند. اگر گزارش جایگزین اثرگذاری شده، باید اثرگذاری جایگزین گزارش شود. اگر بودجه به پروژه تخصیص مییابد، باید به نتیجه تخصیص یابد. اگر مدیر با سند سنجیده میشود، باید با جریانسازی سنجیده شود. اگر جشنواره معیار است، باید بازار و مخاطب معیار شود. اگر سکوت امن است، پرسش باید امن شود. و اگر ماندن ارزش است، باید حرکت ارزش شود.
در نهایت، فرهنگ اگر اثر نگذارد، صرفاً هزینه است. و مدیریتی که از پاسخگویی گریزان است، در بلندمدت، نهتنها حامل فرهنگ نیست، بلکه مانع شکلگیری آن است. جامعهای که روایت نمیسازد، روایت میشود. کشوری که مستندِ اثرگذار تولید نمیکند، سوژه مستند دیگران میشود. و نهادی که میراث نمیسازد، ناگزیر روزی میفهمد که خودش هم جزو میراثی نیست که ارزش حفظ داشته باشد. فرهنگ را نمیتوان اداره کرد، باید آن را ساخت. و ساختن، بر خلاف اداره، ردپا به جا میگذارد؛ همان چیزی که ما بیش از هر زمان دیگری به آن نیاز داریم.»
انتهای پیام


نظرات