به گزارش ایسنا، این کتاب، زندگینامه شیرزنی است که نهتنها نشان افتخار مادر یکی از بیباکترین فرماندهان شهید دفاع مقدس (سیدحسین علمالهدی) را بر سینه دارد، بلکه خود گنجینهای ارزشمند برای انقلاب اسلامی است. او مؤسس «چایخانه» (مرکز پشتیبانی جنگ در اهواز) و «کاروان حضرت زینب(س)» برای دلجویی و حمایت از خانوادههای شهدا بود و نقشی بیبدیل در استقامت مردم اهواز و دیگر شهرها ایفا کرد.
از ویژگیهای متمایز این مادر شهید می توان گفت زنی شجاع که از دوران کودکی، با حفظ حجاب در شهر زادگاهش، علناً در مقابل مأموران رضاشاه و قانون «کشف حجاب اجباری» ایستاد. شیرزنی که در حمایت از امام خمینی(ره) در سال ۱۳۴۲، به محمدرضا شاه پهلوی تلگراف اعتراضآمیز زد. مادری که فرزندانی نترس و انقلابی تربیت کرد تا حتی ساواک در التماس و خواهش او برای آزادی پسرانش بماند. زنی که پس از پیروزی انقلاب، رشادتهایش را در عرصههای دیگری ادامه داد؛ از تشکیل کاروان حضرت زینب(س) برای همراهی با داغداران شهدا تا تبدیل چایخانه اهواز به مرکزی برای پشتیبانی همهجانبه از جبهه. بانویی که بخش نیمهپنهان و گمنام دفاع مقدس را نمایندگی میکند؛ کسانی که بیادعا کارهایی کارستان کردند و «بیبی سیده بتول جزایری (علمالهدی)» از شاخصترین این چهرههاست.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
فصل پرپر شدن گلهای شهر شروع شده بود و این بار قرعه به نام رضا پیرزاده افتاد؛ پیرزاده از شاگردان خوب کلاس نهجالبلاغه و دوست صمیمی حسین بود که آبان 1359 به شهادت رسید. دادن خبر شهادت رضا به مادرش کار هر کسی نبود، چون همه میدانستند که این مادر چقدر وابسته پسرش بود و ممکن بود با شنیدن این خبر حالش بد شود. حسین از بیبیجان خواست تا خبر شهادت رضا را به مادرش بدهد. به خانه آنها رفت و پساز سلام و احوالپرسی یک جلد قرآن از مادر رضا درخواست کرد. بیبیجان قرآن را از دست مادر شهید گرفت و گفت: «خیلی ممنون از اینکه قرآن را به من امانت دادین.» چند آیه از قرآن را خواند و بعد از لحظاتی قرآن را بست و بوسید و مجدد به مادر رضا داد و گفت: «این امانت رو به شما برمیگردانم.» مادر رضا هنوز متوجه نشده بود که منظور او چیست. بیبیجان دلش آشوب بود اما سعی کرد کنار مادر آرامشاش را حفظ کند: «خدا امانتی به اسم رضا به شما داده بود و حالا شما اونو به خدا پس دادین.» چند لحظه طول کشید تا مادر متوجه صحبت بیبیجان شود. حتی تصور مجروح شدن رضا برای مادر سخت و سنگین بود اما خودش هم نفهمید چه شد که بعد از این حرف بیبیجان، آرام دستانش را بلند کرد و با چشمان گریان گفت: «خدایا این امانت رو از من بپذیر.»
انتهای پیام


نظرات