به گزارش ایسنا،۱۶ آذر ۱۳۳۲، پس از شهادت سه دانشجوی معترض به سفر نیکسون، رئیسجمهور آمریکا به ایران که در دانشگاه تهران رخ داد، این روز از سوی مخالفان رژیم روز دانشجو نام گرفت و به نماد مخالفت با شاه تبدیل شد.
سالبهسال به اهمیت این روز افزوده میشد. دانشجویان دانشگاه تبریز، بهویژه گروههای مارکسیستی، در سالهای دهه ۵۰، تلاش میکردند در این روز مراسم داشته باشند و کلاسها را تعطیل کنند.
دانشجویان چپ بهواسطه غلبه گفتمانی ناشی از فضایی که خود به وجود آورده بودند، اجازه عرضاندام به نحلههای فکری و اعتقادی جز خودشان نمیدادند.
طبیعی بود که مهمترین بدیل آنها در آن دوران، دانشجویان مسلمان و مبارز بودند. نوع مواجهه گروههای چپ با دانشجویان مسلمان و همچنین اولویتهایی که مهدی (باکری) و دوستانش برای مبارزه و فعالیت سیاسی در ذهن داشتند، مسیر آنها را جدا کرده بود.
نقش مهدی در جداسازی مسیر فعالیت، بسیار پررنگ بود.
روایت کاظم میرولد:
من و مهدی در دانشگاه بهعنوان بچههای راست شده شناخته میشدیم. چرا؟ چون فقط ما میگفتیم نمیشود با چپیها کارکرد و بهطورکلی راهمان را جدا کرده بودیم.
فعالیتهای مهدی در دانشگاه محدود نمیشد. اساساً مبدأ این تفکر در دانشگاه تبریز، که شعارها و اعتراضات انقلابی از دانشگاه به شهر گسترش پیدا کند، مهدی باکری بود.
مهدی تلاش میکرد اسلحه داشته باشد، تهیه هم کرد. نهتنها برای خودش که برای بسیاری از گروههای مبارزی که لزوماً، هم خط و همفکر ما نبودند. ولی اساساً علاقهای به فاز مسلحانه و خشن نداشت. بااینحال، اگر الزامی به مبارزه مسلحانه بود، با توجه به رشادت و صلابتی که بعدها از خود نشان داد، قطعاً در صف اول مبارزه بود.
در اواخر دوران مبارزه تلاش کرد برای اینکه به حجت برسد، با امام ارتباط مستقیم دراینباره بگیرد و تدارکاتی هم در خانه دیده بودیم که اگر نیاز بود بهطور مستقیم وارد کار مسلحانه شود، ولی به جواب مثبت نرسیدیم.
روایت حسین علایی:
پیشتر در یکی از برنامههای کوهنوردی مشترک بین مذهبیها و چپیها، هنگامیکه مهدی و دوستانش قصد برپایی نماز جماعت داشتند، دانشجویان چپی مانع شدند و از همانجا مهدی راه خود را جدا کرد
به بیان همراهانش در آن روزها، دو چهره نسبتاً متفاوت از مهدی وجود داشت: در دانشگاه به دلیل سیطره و احاطه امنیتی ساواک، مهدی، آرام و بیشتر اهل مطالعه و تقویت ذهنی بود؛ فعالیتهای سیاسی و انقلابی را هم با طمأنینه، در پس پرده و ناپیدا طرحریزی و رهبری میکرد.
خارج از دانشگاه، چهره دوم مهدی عیان میشد: فعال، متهور و کسی که تنها به محیط و فضای دانشگاه برای فعالیت سیاسی اکتفا نمیکند.
مهدی معتقد بود، کسی که به مبارزه و فعالیت سیاسی بهعنوان یک امر اعتقادی و ارزشی باور دارد، هیچوقت از آن جدا نمیشود. وگرنه بسیاری بودند که در دوران دانشجویی، دغدغههایی داشتند و بعدازآن به زندگی عادی خود پرداختند. به همین دلیل، پس از سال اول دانشجویی که در خوابگاه شمس تبریزی دانشگاه آذرآبادگان زندگی میکرد، تصمیم گرفت همراه با من، خانهای در خارج از خوابگاه و در شهر تبریز اجاره کند. خانهای با دو اتاق نمدار و سرد که فرش آن دو پتوی دانشجویی و محملی برای خودسازی مهدی شده بود که در اندیشه مهدی، مبارزه در ذیل آن جای میگرفت.
مهدی باکری به تمام جزئیات فعالیتها و رفتارهای خود دقت میکرد و در ذهن، تکتک آنها را به چالش میکشید تا موضعی قابل دفاع در مورد آنها پیدا کند. در دورانی که مبارزه و انقلابی گری با عمل مسلحانه قرین شده بود، این مسئله ذهن مهدی را هم درگیر کرده بود:
از سال ۱۳۵۳ که خارج از خوابگاه خانه گرفتیم، در باب ابعاد مبارزه بحث میکردیم. یکی از موارد اصلی مشی مسلحانه بود؛ حرفهای خاص آن زمان که مشی مسلحانه استراتژی است یا تاکتیک؟ و ازایندست مباحث.
جمعبندی که در سال ۱۳۵۴ به آن رسیدیم، این بود که مبارزه مسلحانه در حد دفاع. پس تهیه و حمل سلاح جایز و بلکه مهم بود، اما درباره درگیری مسلحانه در آن مقطع نگاه منفی داشتیم.
زیر نظر داشتن مهدی توسط ساواک برای کشف یک خط تشکیلاتی معین ادامه داشت و سرانجام صبر ساواک سرآمد. در سال ۱۳۵۵، ساواک به خانه مهدی یورش برد. مهدی و من خانه نبودیم و حمید که آن روزها با آنها زندگی میکرد، تنها در خانه بود. تمام کتابها و جزوات را بردند و به حمید اهانت کردند و بهشدت او را کتک زدند. گفته بودند که به مهدی بگوید خودش را به ساواک معرفی کند.
جلوی کتابخانه دانشگاه خبر را شنیدیم. من حسابی ترسیده بودم، اما مهدی ذرهای ترس نداشت. کوتاه و قاطع گفت: من میروم و رفت.
روایت غلامرضا کیانی:
اما اندیشه مبارزاتی مهدی باکری در مورد مشی مسلحانه همگام با تحولات صحنه مبارزه از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۷ تغییراتی داشت. ولی نکته اصلی این بود که در مورد ورود به عمل مسلحانه نگاهی خردمندانه داشت و بر این باور بود که کلیت ورود به فاز مسلحانه باید با تایید و حکم امام باشد. به همین دلیل، چون فعالیتهای مبارزاتیاش متأثر از امام خمینی بود، هیچوقت به مبارزه مسلحانه تن نداد.
افشاگر نبود!
روایت احمد خرم:
در دانشگاه یک هیئت هفتنفری برای برنامهریزی اعتصابات داشتیم. متوجه شده بودیم که گزارش فعالیتهای مبارزاتی ما به ساواک میرسد. حدسها و شکهایی هم داشتیم، اما فکرش را هم نمیکردیم؛ مخبر همانی باشد که نیمی از هفته را روزه بود و هر شب نماز شب میخواند. انقلاب که شد، در اولین ماهها من رسماً عضو شورای فرماندهی سپاه آذربایجان شرقی شدم و بههرحال به پروندههای ساواک دسترسی پیدا کردم.
در بررسی پروندههای بچههای خودمان، یعنی مهدی و کاظم و ... دیدم یک کد منبع ساواک هست که برای همه گزارش دقیق فرستاده بود. ساعت به دقیقه و محل دقیق و روشن، هر اقدام و حرفی که زدهشده بود را بدون بالا و پایین انتقال داده بود.
یک ماه طول کشید و بعد از پیدا کردن دفتر رمزگشایی فهمیدیم مخبر ساواک کیست. پیدایش کردیم؛ رئیس کمیته انقلاب اسلامی یکی از شهرهای شمال شده بود.
مهدی وقتی فهمید، خیلی ناراحت و سرگردان شده بود. آن فرد بعد زندانی شد، اما خیلی زود شاید بعد از یک ماه آزاد شد. تحلیل من این بود که این فرد اول در مسیر بود و بعد از دستگیری و شکنجه توسط ساواک بریده و شروع کرده بود به همکاری. اما مهدی حتی وقتی فهمید چیز خاصی نگفت؛ افشاگر نبود.
مهدی، کلاف سردرگم ساواکیها
علی قیامتیون که از مبارزان تبریز بود، مهدی را در بازداشتگاه ساواک دیده است. روایت عینی قیامتیون از حضور مهدی در اتاق بازجویی که همراه با فحاشی و تحقیر بود، تصویری است که تمامیت مهدی در آن خلاصه میشود:
من از پنجره تماشا میکردم. مأمور ساواک (که بعد از انقلاب اعدام شد) به آقا مهدی اهانت میکرد. مدام میگفت تو کسی را نداری، مادرت هم مرده و حرفهایی ازایندست که مهدی را عصبانی کند. اما آقا مهدی سکوت کرده بود. داد میزد: برای کی مبارزه میکنی؟ و فحش هم میداد.
مهدی ساکت بود و به روبهرو نگاه میکرد. حتی نصیحت هم میکرد که برادرت کشته شد، تو برای خانواده بمان و ...آقا مهدی فقط نگاه میکرد. بعد آقا مهدی را با حال نزار وارد زندان کردند. صبر و سکوت مهدی جواب داد و زود آزاد شد.
درواقع از فعالیتهای مهدی چیزی جز مطالعات گوناگون و مسائل مربوط دانشگاه، توسط مأموری که داشتند، گیرشان نیامده بود. درحالیکه به خاطر فعالیتها و جنبوجوشی که خارج از دانشگاه داشت، بیشک در جستوجوی خط مبارزه مسلحانه و شبکهای از مهدی بودند. این کلاف درهمپیچیده، در آخر برای ساواک باز نشد.
کمحرف و خوددار بود. وقتی کسی از اطرافیانش از درون متلاطم او نمیتوانست خبردار شود، ساواک هم چیزی گیرش نیامد. درواقع، مهدی با یک ترکیب عجیب از هوشمندی، احتیاط، دوری از هیاهو، سکوت و توداری، ساواک را شکست داد.
وقت کم است!
دوران دانشجویی مهدی، از مهر ۱۳۵۲ آغاز شد و در نیمه اول سال ۱۳۵۶ به پایان رسید. فرصت خوبی که او در کنار درس و دانشگاه، ابعاد شخصیتی و مسیر اعتقادی خود را پیدا کند و تا آخر عمر بر همان راه بماند...
مبارزه، تحصیل، خودسازی و همه ابعاد زیست مهدی در این دوره برمدار میل و اشتیاق او به رستگاری میگردد. درکی که او پیدا کرد، یک فهم قرآنی عمیق بود که دنیا را در مقابل آخرت، عددی خرد در مقابل بینهایت میدید.
مهدی از این فرصت که در چشم او کوتاه بود، برای فلاح و رستگاری استفاده کرد. مهدی از این دریچه به جهان وزندگی خود نگاه میکرد، درنتیجه، موقعیتها و مقاطع زندگی با توجه به نزدیکی و دوری از رستگاریای که او برای خود ترسیم کرده بود، اهمیت پیدا میکرد.
درواقع، دوران چهارساله دانشگاه، دوران شکلگیری، تثبیت و ثمردهی این اندیشه در ذهن و ضمیر مهدی باکری بود.
در چشم مهدی وقت تنگ بود و کارهایی که باید میکرد فراوان. همانطور که بعدها در دوران مسئولیت و جبهه در مقابل پرسش همیشگی «چرا اینقدر کم میخوابی؟» فقط یک جمله میگفت: «وقت کم است.» از این وقت کم میخواست برای کارهای بزرگ و برای بینهایتی که در آنسو انتظارش را میکشید، استفاده کند.
با این دید، دنیا با همه کوچکی بهواسطه فرصتی که در اختیارش قرار میداد، عظمتی پیدا میکرد. دوران دانشجویی مهدی باکری سال ۵۶ با کوله باری از تجربه، آموزش و خودسازی و در مسیر مبارزه به اتمام رسید.
منبع:
درویشی، محمدصادق، بیاتماشاکن، مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدتهای سپاه: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۴، صص ۴۶، ۴۷، ۴۹، ۵۰، ۵۲، ۵۳، ۵۴، ۵۵، ۵۶، ۵۷، ۶۰، ۶۳
انتهای پیام


نظرات