به گزارش ایسنا، سمیه مهرگان، نویسنده و روزنامهنگار به رمان «ساشا، سلام!» اثر دیمیتری دانیلوف پرداخته و در یادداشت خود آورده است: رمان «ساشا، سلام!» نوشته دیمیتری دانیلوف، نویسنده و نمایشنامهنویس روس و خالق آثاری چون «مردی از پودولسک» و «وضعیت افقی»، آیندهای نهچندان دور را به تصویر میکشد؛ آیندهای که در آن زندانها بیش از آنکه به سلولهای تنگ و تاریک شباهت داشته باشند، به هتلهای سهستاره با غذای باکیفیت، اینترنت نامحدود و امکانات رفاهی میمانند. اما این آسایش ظاهری تنها یک نقص بنیادین دارد: مسلسل سفیدرنگی به نام «ساشا» که در لحظهای نامعلوم یکی از زندانیان را تیرباران میکند.
دانیلوف که در نمایشنامههایش همواره به خلق موقعیتهای ابزورد و کافکایی گرایش داشته است، در این اثر تازه، دو وجه متفاوت از کارنامهاش را بههم میآمیزد. او پیشتر در نمایشنامههایش با فضایی ساختاریافته و قانونمند، جهانی گروتسک میساخت، درحالیکه در آثار نثرش بیشتر به رئالیسمی دقیق و وسواسگونه گرایش داشت. برای نمونه، در کتاب «حالت افقی» او با جزییات تمام یک روز کامل زندگیاش را ثبت کرده بود، در «توصیف یک شهر» به کالبدشکافی موشکافانه یک شهر استانی پرداخته و در «چیزهایی مهمتر از فوتبال هستند» فصل به فصل حضورش در مسابقات تیم «دیناموی مسکو» را شرح داده بود. «ساشا، سلام!» اما نقطه تلاقی این دو گرایش است؛ جاییکه رئالیسم دقیق و ابزورد تاریک به شکلی همزمان عمل میکنند و متنی قدرتمند و غیرمنتظره پدید میآورند.
در دنیای این رمان، تنها دو نوع جرم حکم مرگ دارند: جرایم اقتصادی و روابط با افراد زیر ۲۱ سال (سن قانونی افزایش یافته است). محکومان بهجای سلولهای بسته به مکانی به نام «کمبینیات» منتقل میشوند؛ جاییکه رفاه و نظمی آرام بر آن حاکم است. زندانیان غذای عالی دریافت میکنند، تحقیر نمیشوند، از اینترنت آزاد استفاده میکنند و حتی در صورت تلاش برای فرار تنها با سرزنشی ملایم روبهرو میشوند. اما هر روز باید از راهرویی عبور کنند که «ساشا» در سقف آن نصب شده است و ممکن است بیهیچ هشدار قبلی یکی از آنان را انتخاب و تیرباران کند. هیچکس نمیداند این لحظه چه زمانی خواهد رسید: شاید فردای ورود، شاید یک سال بعد، شاید هرگز. اگر هم هرگز رخ ندهد، زندانی ممکن است سالها در کمبینیات زندگی کند و درنهایت به مرگی طبیعی بمیرد.
قهرمان داستان، سرگئی فرالوف (سریوژا)، استاد تمام دانشگاه دولتی هنر و ادبیات معاصر روسیه (متولد ۱۹۸۵) است که به دلیل رابطه با یکی از دانشجویان بیستسالهاش ایلونا ویکتوریا (متولد ۲۰۰۴) به اعدام محکوم شده است. پس از صدور حکم، چند روز فرصت دارد با مادر و همسرش خداحافظی کند، وسایلش را جمع کند و برای همیشه به زندان برود. از همان لحظه، برای جهان بیرون او به «سرگئیِ شرودینگر» تبدیل میشود: همزمان زنده و مُرده. خانواده و دوستانش برای رهایی از اضطراب هرروزه ترجیح میدهند او را فوراً مرده فرض کنند، مراسم خاکسپاری برگزار کنند و یکبار گریه کنند تا مجبور نباشند هر روز بپرسند: «آیا امروز ساشا شلیک کرد؟ فردا خواهد کرد؟ یا هنوز زنده است؟»
دانیلوف این جهان هولناک را با لحنی سرد، یکنواخت و آگاهانه خنثی روایت میکند. صحنههای تکراری عبور روزانه سرگئی از زیر لوله مسلسل و تماسهای تلفنیاش با همسرش بدون کمترین تغییر کلمهبهکلمه تکرار میشوند؛ درست مانند یک «روندو»ی موسیقایی (فرمی موسیقایی که در آن یک تم یا ملودی اصلی بارها تکرار میشود و بین این تکرارها بخشهای متفاوتی قرار میگیرند) در این متن خبری از خشم، اندوه یا حتی اعتراض نیست. خشونت و بیقانونی موجود در این سیستم در پس نظمی ظاهراً عقلانی و حتی «انسانی» پنهان شده است؛ نظمی که بهطرزی فریبنده، کُشتن یک انسان را همانقدر طبیعی جلوه میدهد که تغییر دمای هوا یا وزش باد.
هیچیک از شخصیتها، چه زندانی و چه آزاد، به این وضعیت اعتراض نمیکنند. حتی نمایندگان ادیان سنتی تمایلی به گفتوگو با سرگئی نشان نمیدهند؛ انسانی که آیندهای ندارد، ارزشمند نیست. او میکوشد در شبکههای اجتماعی فعال بماند، «گزارشهایی با طناب دار بر گردن» بنویسد و حتی از طریق زوم تدریس کند، اما بهسرعت درمییابد که برای دیگران دیگر یک انسان کامل نیست، بلکه تنها «تابعی» آماری است که هر روز ممکن است حذف شود.
در لایه عمیقتر، این رمان به تمایزی اساسی میپردازد: تفاوت میان زندگی انسان عادی که مرگ را بهعنوان مفهومی انتزاعی و دور از ذهن میپذیرد و ترجیح میدهد به آن نیاندیشد، با زندگی فردی مانند سرگئی که بهطور قطعی و ملموس میداند پایانش فرا خواهد رسید. دانیلوف نشان میدهد که گرچه از نظر منطقی همه ما فانی هستیم، اما مرگ نامعلوم و مرگ قطعی هیچ شباهتی به هم ندارند. مرگ نامعلوم را میتوان نادیده گرفت و حتی به پیوندی خاموش میان انسانها تبدیل کرد؛ اما مرگی که به شکل یک مسلسل واقعی بالای سرت آویزان است، تو را از دیگران جدا میکند، حتی پیوندت را با عزیزترین آدمهایت میگسلد و وجودت را به یک «زندگی در آستانه» تقلیل میدهد.
این وضعیت یادآور آثار کازوئو ایشیگورو، بهویژه «هرگز رهایم نکن» و «غول مدفون» است؛ آثاری که در آن آگاهی از مرگ و زوال، زندگی را به تجربهای تلخ و پر از سکوت بدل میکند. البته دانیلوف بهجای وضوح عاطفی و دردناک ایشیگورو، به طنزی سرد و ظریف تکیه دارد، اما در خلق جهانی که در آن هراس و بیراهی در لفافهای از آرامش و «انسانیت» پنهان شده، به همان اندازه تأثیرگذار است. «ساشا، سلام!» نهفقط داستانی درباره یک زندان آیندهنگرانه، بلکه تمثیلی درباره جامعهای است که برای حفظ ظاهری عقلانی، خشونت را در لایهای از نظم و رفاه عادی میکند و مرگ را بخشی از زندگی روزمره میسازد.
رمان «ساشا، سلام!» با ترجمه زینب یونسی، مترجمی که پیشتر برای برگردانِ «زلیخا چشمهایش را باز میکند» اثر گوزل یاخینا برنده جایزه ابوالحسن نجفی برای بهترین ترجمه سال شده بود، از سوی نشر برج منتشر شده است.
انتهای پیام
نظرات