«خسی در میقات» یکی از معروفترین سفرنامههای معاصر حج است که جلال آل احمد در سال ۱۳۴۳ و در سن ۴۱ سالگی طی سفر حج نوشته است.
جلال آل احمد در کتاب «خسی در میقات»، نه فقط از جنبه زیارتی بلکه از زوایای مختلف به سفر حج نگاه کرده و مسائل فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی، سیاحتی و… را مورد توجه و تحلیل قرار داده است.
در برشی از این کتاب میخوانیم:
چهار و نیم صبح مکه بودیم. دیشب هشت و نیم از مدینه راه افتادیم. ماشین یک اتوبوس بود - از همان قرمزها - که سقفش را برداشته بودند و همسفرها از پنج بعدازظهر رفتند جا گرفتند. و دِه انتظار بکش... تا ساعت هشت که جواد آمد مرا صدا کرد. ناچار جای حسابی نداشتم. ردیف سوم، بغل دایی؛ نفر سومی شدم روی یک صندلی دونفره. و راننده آدم بود و ماشین خرابی نداشت و حملهدارمان مدعی بود که سبیلش را چرب کرده. و یک راست آمدیم. تنها با یک توقف در «رابغ» و یکی هم همان اوایل حرکت در مسجد «حلقه» برای محرم شدن. در تاریکی شب. و نه آبی، نه مستراحی. و در شعاع نورافکن اتوبوس تطهیری کردیم. لباس احرام را از مدینه پوشیده بودیم. و مراسم مسجد، و بعد سوار شدن و آمدن و آمدن.
سقف آسمان بر سر، و ستارهها چه پایین، و آسمان عجب نزدیک، و عقرب سخت رو به رو نمایان. و هی باد خوردیم (بین ۸۰ و ۱۰۰ میراند) و هی مچاله شدیم. و مسئولیت پاییدن دایی پیرمرد که چرتش میبرد و ممکن بود سرش بخورد به پشتی صندلی ردیف پیش. و من هیچ شبی چنان بیدار نبودهام و چنان هشیار به هیچی. زیر سقف آن آسمان و آن ابدیت، هرچه شعر که ازبر داشتم خواندم- به زمزمهای برای خویش - و هرچه دقیقتر که توانستم در خود نگریستم تا سپیده دمید. و دیدم که تنها «خسی» است و به «میقات» آمده است و نه «کسی» و به «میعاد»ی. و دیدم که «وقت» ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان. و «میقات» در هرلحظهای و هرجا. و تنها با خویش؛ چراکه «میعاد» جای دیدار تست با دیگری، اما «میقات» زمان همان دیدار است و تنها با «خویشتن». و دانستم که آن زندیق دیگر میهنهای یا بسطامی چه خوش گفت وقتی به آن زائر خانهی خدا در دروازهی نیشابور گفت که کیسههای پول را بگذار و بدور من طواف کن و برگرد. و دیدم که سفر وسیلهی دیگری است برای خود را شناختن. اینکه «خود» را در آزمایشگاه اقلیمهای مختلف به ابزار واقعهها و برخوردها و آدمها سنجیدن و حدودش را بهدستآوردن که چه تنگ است و چه حقیر است و چه پوچ و هیچ.
همچنین در بخش دیگری میخوانیم:
این سعی میان «صفا» و «مروه» عجب کلافه میکند آدم را. یکسر برت میگرداند به هزار و چهارصد سال پیش. به دههزار سال پیش. با «هروله» اش (که با لیلی کردن نیست؛ بلکه تنها تندرفتن است.) و با زمزمه بلند و بیاختیارش و با زیر دستوپا رفتنهایش؛ و بی «خود» ی مردم و نعلینهای رها شده؛ که اگر یکلحظه دنبالش بگردی زیر دستوپا له میشوی و با چشمهای دودوزنان جماعت که دستهدسته بههم زنجیر شدهاند و در حالتی نهچندان دور از مجذوبی میدوند و چرخهایی که پیرها را میبرد و کجاوههایی که دو نفر از پس و پیش بهدوش گرفتهاند و یا این گمشدن عظیم فرد در جمع؛ یعنی آخرین هدف این اجتماع؟ و این سفر ...؟ شاید دههزار نفر، شاید بیستهزار نفر، در یک آن یک عمل را میکردند و مگر میتوانی میان چنان بیخودی عظمایی به سی خود باشی؟ و فرادا عمل کنی؟ فشار جمع میراندت. شده است که در میان جماعتی وحشتزده و در گریز از چیزی، گیر کرده باشی؟ به جای وحشت، «بیخودی» را بگذار و به جای گریز، «سرگردانی» را و پناهجستن را. در میان چنان جمعی اصلا بیاختیار بیاختیاری و اصلا «نفر» کدام است؟ و فرق دوهزار و دههزار چیست؟ ...
... نهایت این بیخودی را در انتهای مسعی میبینی؛ که اندکی سربالاست و باید دور بزنی و برگردی و یمنیها هربار که میرسند، جستی میزنند و چرخی و سلامی به خانه و از نو... که دیدم نمیتوانم. گریهام گرفت و گریختم و دیدم چه اشتباهی کرده است آن زندیق میهنهای یا بسطامی که نیامده است تا خود را زیر پای چنین جماعتی بیفمند. یا دستکم خودخواهی خود را... حتی طواف، چنین حالی را نمیانگیزد. در طواف بهدور خانه، دوشبهدوش دیگران به یک سمت میروی و بهدور یک چیز میگردی و میگردید؛ یعنی هدفی هست و نظمی و تو ذرهای از شعاعی هستنی دور مرکزی. پس متصلی و نه رهاشده و مهمتر اینکه در آنجا مواجههای در کار نیست. دوشبهدوش دیگرانی. نه روبهرو و بیخودی را تنها در رفتار تند تنههای آدمی میبینی. یا از آنچه به زبانشان میآید، میشنوی؛ اما در سعی، میروی و برمیگردی. به همان سرگرانی که «هاجر» داشت. هدفی در کار نیست و در این رفتن و آمدن آنچه بهراستی میآزاردت، مقابله مداوم با چشمها است. یک حاجی درحال «سعی» یک جفت پای دونده است یا تندرونده و یکجفت چشم بی «خود». یا از «خود» جسته. یا از «خود» بهدر رفته و اصلا چشمها، نه چشم؛ بلکه وجدانهای برهنه. با وجدانهایی در آستانه چشمخانهها نشسته و بهانتظار فرمان که بگریزند و مگر میتوانی بیش از یکلحظه به این چشمها بنگری؟ تا امروز گمان میکردم فقط در چشم خورشید است که نمیتوان نگریست؛ اما امروز دیدم که به این دریای چشم هم نمیتوان... که گریختم. فقط پس از دوبار رفتن و آمدن. بهراحتی میبینی که از چه صفری چه بینهایتی را در آن جمع میسازی و این وقتی است که خوشبینی و تازه شروع کردهای، وگرنه میبینی که در مقابل چنان بینهایتی چه از صفر هم کمتری. عیناً خسی بر دریایی. نه؛ در دریایی از آدم؛ بلکه ذره خاشاکی و در هوا، بهصراحت بگویم، دیدم دارم دیوانه میشوم. چنان هوس کرده بودم که سرم را به اولین ستون سیمانی بزنم و بترکانم... مگر کور باشی و «سعی» کنی.
از «مسعی» که در آمدی، بازار است. تنگ بههم چسبیده. گوشهای نشستم و پشت به دیوار «مسعی»، داشتم با یکی از این «کولا»ها رفع عطش میکردم و به چیزی که جایی از یک فرنگی خوانده بودم؛ به قضیه «فرد» و «جماعت» میاندیشیدم و به اینکه هرچه جماعت دربرگیرنده «خود» عظیمتر، «خود» به صفر نزدیک شوندهتر. میدیدم «من» شرقی که در چنین مساواتی در برابر عالم غیب، خود را فراموش میکند و غم خود را؛ همان است که در انفراد به حد تمایز رسیده خود در اعتکاف، دعوی الوهیت میکند.»
انتهای پیام
نظرات