به گزارش ایسنا، بهاره حجتی، داستاننویس در نگاهی به «باغ واژگون» تازهترین اثر سروش چیتساز نوشته است: مجموعه داستان «باغ واژگون»، تازهترین اثر سروش چیتساز از سوی نشر ثالث منتشر شده است. نویسنده پیش از این، کتابهای موفقی چون «نوبت سگها» (برنده جایزه مهرگان ادب)، «بارش سفرهماهی» و «زِل آفتاب» را از سوی نشر مرکز و چشمه منتشر کرده بود. مجموعهداستان حاضر شامل هفت داستان کوتاه است که ویژگی مشترکشان، جهان شگفتی است که نویسنده با نظمی مثالزدنی میسازد. این جهانی است کاملاً منسجم، که تاریخ، جغرافیای طبیعی، اسطورهها و حتی خرافاتش به گونهای بسط مییابد که درون فضای خیالی آن، با یک فضای خیالیتر روبهروییم؛ از این رو هم خلاق است و هم انتقادی. در هسته دراماتیک تمام داستانها، شخصیت اصلی در جامعه خود تکافتاده و با پدیدهای شگفت و ناخوشایند مواجه میشود و در نهایت آن را به نحوی میپذیرد؛ یک سازش ناخوشایند. این امر، ابداً به معنی بریدن از واقعیت و پرتاب شدن به خیالبافی بیدروپیکر نیست، چراکه همچون رؤیا، گریز از واقعیت نیست، بلکه خلق دوبارهای است که بسیاری از عناصر واقعیت را در خود دارد.
شاید بتوان داستانهای این مجموعه را به ژانر ادبیات شگرف مدرن نزدیک دانست؛ ژانری که ریشههایش در قرن هجدهم جوانه زد و با نویسندگانی که عناصر خیالی را وارد قصه کردند، در اواخر قرن نوزدهم پا گرفت. تزوتان تودوروف در کتاب مهم و تأثیرگذار خود، «پیشدرآمدی بر ادبیات شگرف»، فانتاستیک را به سه دسته «امر غریب»، «فانتاستیک ناب» و نهایتاً «امر شگفتآور» طبقهبندی میکند. البته برای ادبیات شگرف حالتهای ترکیبی هم قائل است که به نظر میرسد داستانهای «باغ واژگون» از این دستهاند. تردید اساس برخی از داستانهاست؛ تردیدی معرفتشناسانه بر سر توجیه طبیعی یا فراطبیعی رخدادها که شخصیت داستانی و بعد خواننده آن را درک میکند. گاهی شخصیت-خواننده با دلایل عقلی موفق به توجیه میشود (مانند آنچه در داستان «نگاه خیره تنتان» و «هیچ جز استخوان» رخ میدهد) و گاهی هم ناباورانه تن به پذیرفتن جهان همسایه میدهد و رخدادهای فراطبیعی را میپذیرد (مانند آنچه در داستان «آستین سوم» اتفاق میافتد).
داستان «آستین سوم»، درباره مردی میانسال و تنها به اسم خلیل است که دست سومی میان کمرش رشد میکند. او در ابتدا میکوشد آن را نادیده بگیرد، سپس به فکر نابودکردنش میافتد و در پایان بهناچار دست سومش را میپذیرد. خلیل سه مرحله متفاوت انکار، مبارزه و سازش را از سر میگذراند. کارکرد دست سوم در این داستان بهمثابه شخصیتی کنشگر است که کل داستان را پیش میبرد و از یک جزء به تمام خلیل تبدیل میشود. این داستان همچنین به ماهیت پدیدارگرایانه باورها میپردازد؛ باورهایی که اولیه ارزشی ندارند، اما بهتدریج توسط جامعه پذیرفته شده و به آنها ارزش داده میشود؛ مثل همین دست سوم. نویسنده با نشان دادن صفهای طولانی مردم و پرداخت پول برای دیدن خلیل، قدرت اقناع و منفعت را در شکلگیری باورهای مردم به نمایش میگذارد.
داستان «نگاه خیره تنتان» بازگشت قباد به سرزمین آبا و اجدادیاش تنتان است، سرزمینی اساطیری که تکنولوژی در تار و پودش نفوذ کرده و آن را بهشکل باورپذیری مدرن و بهروز کرده است. در جای جای این قصه مرگ و نیستی و میل بشر به جاودانگی مشهود است. داستان با توتمها و آیین نساک و مردگان تنتان پیش میرود و نگاهی خیرهکننده به چندلایگی شخصیت انسان و نیمه تاریک وجود او دارد. نویسنده کوشیده تعاملات پیچیده و چندوجهی دینی، زیستی، فناورانه و انسانی آن اقلیم را به تصویر بکشد درحالی که قدرتها برای بهدست آوردن کنترل این سرزمین با یکدیگر رودررو میشوند. یکی دیگر از نکات برجسته و مهم این داستان فضای وحشتزای آن است البته ترس غایتی فینفسه نیست بلکه ابزاری است برای جلب خواننده.
در داستان «حرف بزن میکاسا، حرف بزن!» راوی پسر نوجوانی است که با ساختارهای جامعه سازگار نیست، از اینرو تک افتاده و مدام ذهنش در حال تولید خیال و رؤیاست. رفتهرفته آنقدر مرز واقعیت و خیال را باریک و کمرنگ میکند که مخاطب نمیداند به راوی اعتماد کند یا نه؟ آیا در این داستان با راوی غیرقابلاعتماد روبهروست؟ اینجاست که تردید شکل میگیرد و بهمثابه عنصر زیباییشناسی در روایت عمل میکند.
داستان «زورق زرین» که یکی از تکنیکیترین قصههای این مجموعه است، در چند تکه روایت میشود تا مخاطب مشارکت بیشتری در فهم قصه داشته باشد؛ گویی داستان پازلی بههم ریخته است که قرار است به کمک خواننده تکمیل شود. عنصر تکرارشونده در این قصه طبل است! طبلی که مدام کوبیده میشود تا فراموشی (مرض لاعلاج شخصیتهای این قصه) را به یاد آدمها بیاورد. سروناز دختری که در این قصه ناپدید میشود ساختارشکن و سرکش و شجاع است اما آنچه بر وی حادث میشود در فضایی رازگونه و وهمآلود روایت میشود تا همچنان پایان این قصه باز بماند و مخاطبان خوانشهای متفاوتی از ماجرا داشته باشند.
داستان «نفیبلد» (جامعه مدرن شهری) و «هیچ جز استخوان» (طبیعت و انسانهای بدوی) دو داستان مجزا با یک وجه مشترک کلیدیاند: شخصیت اصلی مطرود است و از ارتباط با آدمها درمیماند. در «هیچ جز استخوان» گروس غلمانی زبان آدمهای قبیله را بلد نیست و در «نفی بلد» مازیار با اینکه همزبان با ساکنین آپارتمان است اما باز هم در ارتباط برقرارکردن عاجز و بارها طرد میشود.
داستان «برخیا» از نگاه زنی به نام لاله که به بیماری وسواس مبتلاست روایت میشود. در این داستان سنگپا، عنصری کلیدی با کارکردی نمادین دارد. سنگپا نهتنها پوست لاله را بلکه روح او را نیز میتراشد. زخمها و دردهایش را لایهبهلایه میشکافد و به جهان درون زن میخزد. در نگاهی دیگر حتی سنگپا میتواند حضور نمادین آدمی باشد که بر تنهاییهای لاله سایه میافکند و با او بهطور غیرمعمول همراه میشود.
در پایان میتوان اذعان کرد که «باغ واژگون» مجموعهداستانی است ارزشمند و قابلتأمل با نثری روان، قدرتمند و چالاک که برای خوانندگان داستان کوتاه، تجربهای متفاوت و بهشدت قابلتوصیه است.
انتهای پیام
نظرات