به گزارش ایسنا، روزنامه نیویورکتایمز در تحلیلی نوشته است: اما موضوع به این سادگیها نیست؛ گرچه روسیه همچنان "غرب" را دشمن اصلی خود میداند، اما سیاست خارجیاش، به دنبال یافتن راهی برای زیست و تعامل در دنیایی است که دیگر تحت سلطه غرب نیست. اگر استثناء اوکراین، که گویا تسلط بر آن، آرزوی شخصی و قلبی ولادیمیر پوتین، رئیس جمهوری روسیه است را کنار بگذاریم، میتوان گفت کرملین، در جهانی که آن را هزارپاره و پیچیده میپندارد، دست به عصا عمل میکند.
با این حال، غرب، روسیه را دشمنی سرسخت میبیند و روسیه نیز اغلب مرتکب اشتباهی مشابه میشود؛ غرب "آشفتگی و بینظمی" را تعبیر به "توطئه" میکند و مسکو نیز باور دارد غرب به دنبال سرنگونیاش است. این نگرشهای منسوخ، که با انزوای تحمیلی ناشی از همهگیری کرونا تشدید شده، خطراتی بالقوه هستد که در بهترین حالت، به سوءتفاهم منجر میشوند و در بدترین حالت، به تقابل و صفآرایی؛ ناگفته آشکار است که در اوکراین، بیم وخامت اوضاع میرود؛ در نتیجه، اینکه طرفین، یکدیگر را شفاف، واضح و همانطور که هستند ببیند، از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است.
در جهان دیروز که تحت سیطره غرب بود، اوضاع فرق میکرد. روسیه که در برابر تنها یک "ضدقهرمان" قرار داشت، میدانست چه میخواهد و چه اهدافی باید داشته باشد. اما ایده پیوستن به غرب یا سرنگون کردن آن، به همان دوره تعلق داشت، به دورهای که از پایان جنگ جهانی دوم شروع شد و تا ظهور شیجینپینگ در چین، ریاست جمهوری دونالد ترامپ در آمریکا و بریگزیت ادامه داشت. امروز اما، جهان در نگاه روسیه "چند قطبی" است و این باب طبع مسکو نیست.
جهان جدید، آنقدر لبریز هرج و مرج و آشفتگی است، که ظاهراً هرگونه برنامهریزی بلند مدت، از نگاه مسکو بیهوده به نظر میرسد. به گفته فئودور لوکیانوف، کارشناس ارشد مسائل روسیه، "چند قطبی بودن" برای رهبران گذشته این کشور، تنها به معنای "مقابله با هژمونی غرب" بود، اما این لغت برای پوتین به معنای "تعامل با جهانی به غایت پیچیده" است. روسیه، برای طی طریق در این دنیای درهم پیچیده، دست به "حملات شبهنظامی و اعمال زور" میزند، به اقدامات محدود یا موقت تکیه میکند و غالباً، ترجیح میدهد اساساً "کاری نکند." به هر حال، این توضیحات، زمینههای فعالیت روسیه در منطقه "ساحل" آفریقا، خاورمیانه و قفقاز را روشن میکند.
بیشک در پس اقدامات مسکو، هدفی نهفته است؛ اما این هدف، در اکثر مواقع، ارتباط مستقیمی با غرب ندارد، بلکه به فرایند تلاش مسکو برای تطبیق با دنیایی مربوط میشود که در درجه اول، با "رقابت آمریکا و چین" تعریف شده است. روسیه، برای اینکه بین این دو قدرت گرفتار نشود، امید به تقویت قدرتش در منطقه دارد، در "غرب آفریقا"، خاورمیانه و در شبهجزیره بالکان؛ مسکو میخواهد در مذاکرات آینده نامشخص جهان، با دست پر حضور پیدا کند، (اما به هرحال، ممکن است با اقداماتش، به غرب نیز صدماتی وارد کند.)
به عنوان مثال، شاید در ابتدا، انگیزه روسیه از حضور در سوریه، جلوگیری از سقوط دولت بشار اسد بوده باشد، چیزی که عمیقا با مواضع غرب در تضاد بود، اما این روزها مسکو در سوریه به دنبال قدرت منطقهای و امتیازاتی است که در پی آن عایدش میشود؛ امتیازاتی مانند کسب یک جایگاه "قدرت بخشی" جهانی و توانایی واداشتن عربستان سعودی به درنظر گرفتن دیدگاههای روسیه در تصمیمگیریهای پیرامون سهمیه تولید نفت. اما غرب، که همچنان درگیر تصور قدیمی خود از روسیه به عنوان یک "دشمن حیلهگر" است، اغلب نمیتواند این نکات را ببیند.
اما این سوءتفاهمها، تنها از سوی غرب اتفاق نمیافتد. روسیه نیز انگیزههایی منسوخ و قدیمی را به غرب نسبت میدهد که بیشک، برجستهترین آنها، "تصویر اشتباه" روسیه از اتحادیه اروپاست. به شکل حیرتآوری، به نظر میرسد مسکو به این نتیجه رسیده است که اتحادیه اروپا خواستار استفاده فعالانه از الکسی ناوالنی، منتقد ضدفساد روسیه، به عنوان یکی از عوامل خود، برای تخریب نظام سیاسی روسیه باشد؛ اتهامی که بیگمان اشتباه است. اروپا صرفا به آنچه بر آن گذشت، واکنش نشان داد: ناوالنی را، که در ماه اوت سال گذشته مسوم شده بود، تحت مداوا قرار داد و پس از آن که به محض ورود به روسیه، بازداشت شد، نارضایتی او را به تنها روش ممکن، منعکس کرد.
به عنوان مثالی دیگر، سفر جوزف بورل، مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا را به مسکو در ماه فوریه به یاد بیاورید. بسیاری از مقامات مسکو، سفر بورل به روسیه را که پس از دستگیری ناوالنی صورت پذیرفته بود، نمونهای دیگر از سخنرانیها، نصایح و انتقادات اروپاییها درباره چگونگی مدیریت مسائل داخلی روسیه قلمداد کردند. اما سفر بورل، در واقع با جریان تفکر اروپایی در تضاد بود؛ او آمده بود که بگوید اتحادیه اروپا، هرچند با اکراه، باید روسیه را همانطور که هست بپذیرد و در هر زمینهای که ممکن است، با آن همکاری کند. با این حال، تصور منسوخ و غالب مسکو، ماندگار شد. در حال حاضر، روسیه اتحادیه اروپا را چیزی شبیه به یک قدرت متخاصم قلمداد میکند که یافتن زبانی مشترک با آن، غیرممکن است.
به نظر میرسد در این برهه کنونی، دیدگاه آمریکا به واقعیت نزدیکتر و از آشفتگی دورتر باشد. جو بایدن، رئیس جمهوری آمریکا توانسته مسکو را متقاعد کند که زمینههای رقابت و نبردش را با هوشیاری انتخاب کرده، سعی در تغییر روسیه نداشته و بر حوزههایی مانند ثبات استراتژیک تمرکز کرده است؛ حوزههایی که در آنها، به واسطه "منافع مشترک"، یافتن "اهداف مشترک" دست یافتنیتر بهنظر میرسد.
اما این رابطه نیز عاری از تفسیرهای نادرست نیست. خطرناکترین نمود آن، مسئله اوکراین است. برخی ترس از آن دارند که آمریکا در اوکراین پایگاه نظامی ایجاد کرده و یا کییف را متقاعد کند که برای بازپس گیری دونباس، که تحت تصرف نیروهای طرفدار روسیه است، از اهرم قدرت استفاده کند.
برخی دیگر نیز امید دارند که بایدن، که برای مهار چین، به روسیه نیاز دارد، به مسکو اجازه دستیابی به اهدافش در اوکراین را بدهد، چه با اعمال فشار بر ولودیمیر زلنسکی، رئیس جمهوری اوکراین برای تن دادن به اظهارنظر مسکو در تصمیمگیریهای آینده این کشور و چه از طریق بستن رسمی درهای ناتو بر روی کشورهایی مانند اوکراین. این ترسها و امیدها، که هردو به یک اندازه عجیب و غریب به نظر میرسند، بیشک از زمینههای اصلی تحرکات نیروهای روسیه در مرز با اوکراین هستند.
گرچه سوءتعبیرهای کنونی، به پای تنشهای سالهای ۲۰۱۴ تا ۲۰۱۶ میان روسیه و غرب که "خطراتی بسیار جدی" محسوب میشدند، نمیرسند، اما همچنان "خطرناک" هستند. تحریف اطلاعات، جنگ سایبری و مداخله در انتخابات، منجر به شکل گیری و تلنبار شدن سوءظنهای متعدد شده است. در مناقشه اوکراین، که کرملین در مورد آن بسیار "احساسی" عمل میکند و انتظارات "خلاف واقع" و ترسهای "غیرمنطقی" دارد، دلایل کافی برای به صدا درآمدن زنگ خطر، وجود دارد.
این وضعیت، ضرورت درک صحیح طرفین از مقاصد یکدیگر را پررنگتر از قبل میکند. حال دو امکان وجود دارد؛ در حالت اول، درصورتی که هر دو طرف، بتوانند با چشمانی هوشیار به یکدیگر نگاه کنند، میتوان به امکان همکاری و پیامرسانیهایی محدود، امید داشت و در حالت دوم، باید گفت حتی فکر کردن به آن هم از تحمل خارج است.
انتهای پیام
نظرات