به گزارش ایسنا، نورالله اکبری در اعتماد نوشت: مدرسه در ظاهر جای آموزش است، اما در ژرفا میدان قدرت است؛ قدرتی که در نظم صفهای صبحگاهی، در کتابهای درسی، در زبان رسمی و در سکوت شاگردان جاری است. این قدرت چهرهای نرم دارد؛ لبخند میزند، اما فرمان میدهد؛ میپرورد، اما میپاید.
در فلسفه اسپینوزا، این قدرت دو چهره دارد: از یک سو فرمانروایی بیرونی (potestas) است، یعنی اقتداری که از نهادها و ساختارها بر فرد تحمیل میشود و از سوی دیگر، توان زندگی (potentia) است، نیروی درونی و زایندهای که از دل بدنها و اندیشههای انسانی میجوشد و میآفریند.
مدرسه ایرانی امروز صحنه کشاکش میان این دو است؛ میان قدرتی که از بالا میخواهد شکل دهد و توانی که از پایین میخواهد زیستن را ادامه دهد.
قدرت در مدرسه به گونههای گوناگون عمل میکند: در سطح فرهنگی با آیینهای ایدئولوژیک، در سطح سازمانی با تمرکز اداری و بخشنامهها و در سطح آموزشی با کنکور و نمره که زندگی دانشآموز را به سلسلهای از عدد و رقابت فرو میکاهند. کتابهای درسی با ساختن «دیگری» های ثابت، هویت را بر پایه حذف میسازند؛ همچنانکه گزینشهای اعتقادی در تربیت معلم و برنامههای پرورشی شعارزده، مدرسه را از فضای تجربه به صحنه نمایش بدل کردهاند. در این ساختار، فرمانروایی بیرونی غالب است: قدرتی که نه از درون زندگی، بلکه از ترسِ بینظمی تغذیه میکند.
اما قدرت هیچگاه مطلق نیست. در دل همین نظم، همیشه زندگی راهی برای بروز مییابد. مقاومت در مدرسه، نه الزاما سیاسی، بلکه زیستی و روزمره است. این توان زندگی را میتوان در شوخیهای دانشآموزان دید، در بیاعتنایی معلمان به متون رسمی، در تغییر معناهای نمادین، در شبکههای مجازی که صدای خاموشان را به هم پیوند میدهند.
در منطق اسپینوزایی، این مقاومت صرفا نفی قدرت نیست، بلکه بروز توان زندگی است؛ نیرویی که از همزیستی، همحسی و خرد جمعی برمیخیزد.
بدنهای انسانی، هنگامی که به جای ترس، با یکدیگر همافزا میشوند، توان زیستنشان فزونی مییابد و این خود کنشی سیاسی است. مدرسه، اجتماع بدنهاست؛ هر بدن حامل نیرویی است و این نیرو در پیوند با دیگران یا افزایش مییابد یا کاسته میشود. اگر اداره مدرسه بر پایه فرمان و ترس باشد، بدنها از هم جدا و بیاثر میشوند. اما اگر بر دوستی، گفتوگو و همکاری استوار شود، توان زندگی بالا میرود و مدرسه از نهاد انضباط به نهاد آفرینش بدل میشود. سیاست مدرسه نه در سطح وزیر و مدیرکل، بلکه در نگاه هر معلم و در گفتوگوی هر کلاس تحقق مییابد.
هر لبخند صادقانه، هر گوش سپردن، هر پرسش بیواهمه، شکل کوچکی از مقاومت است، زایش زندگی در برابر فرمان. مدرسه ایرانی در مرز میان ترس و امید ایستاده است. ترس، فرزند فرمانروایی بیرونی است؛ امید، زاده توان زندگی. فرمان میخواهد نظم بسازد؛ اما زندگی میخواهد معنا بیافریند. در هر صبحگاه که زنگ مدرسه نواخته میشود، این دو نیرو دوباره روبهروی هم میایستند:
یکی میکوشد یکسان کند، دیگری میکوشد زنده بماند.
آینده مدرسه در گرو بازشناسی توان زندگی است. مدرسهای که خود را تنها با فرمان تعریف میکند، دیگر نه میآموزد، نه میپرورد؛ فقط بازتولید میکند. اما مدرسهای که به توان درونی شاگردان و معلمان ایمان دارد، میتواند دوباره زادگاه اندیشه و آزادی شود. در چنین مدرسهای، آموزش به تجربه بدل میشود، پرورش به زیستن و قدرت به همقدرتی. مدرسه در ایران، تصویر کوچکی از جامعه است: میان فرمانروایی بیرونی و توان زندگی در نوسان و تا زمانی که توان زندگی در دل همین ساختار نفس میکشد، امکان دگرگونی هنوز هست. شاید روزی، همین توان آرام و جمعی، مدرسه را از نهاد فرمانبرداری به نهاد آزادی و همزیستی بدل کند، جایی که کودکان نه آموزش ترس، بلکه تمرین زندگی بیاموزند.
انتهای پیام


نظرات